دیشب شب بدی بود. البته قرار بود خوب باشه که گند زدن بهش منم اعصابم خورد شدو بحثم شد باهاشون. خلاصه کوفتمون شد. هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم.
امروزو تازه میخوام شروع کنم. خودم باید خودمو از این شرایط مزخرفی که گیر کردم توش نجات بدم. هیشکی نیست کمکم کنه. فکر کن یازده روز گذشته جز کتاب کار خاصی نکردم. امروز سراغ باقی برنامم میرم پیاده رویم میرم. باید خودم حال خودمو خوب کنم.با کتاب خوندن اهنگ گوش کردن بیرون رفتن عکاسی رفتن زبان خوندن فیلم دیدن همین کارایی که به نظر تکراری میاد دلمو خوش میکنه. این که دنیام وسیع تر میشه. وسیع تر از این خونه ای که توش افتادم. همین. عیدم داره تموم میشه ما که خوشی ندیدیم امسال. امیدوارم بخیر بگذره و کم کم خوش بشه.
درباره این سایت