کلا تو این سه تا داستانی که خوندم یه چیز مشترک بود این که ازدواج اولش خوبه بعد تغییر میکنه اون چیزی نیست که اول هست حالا تو هر کدوم یجور. تولستوی فکر کنم یه خصومتی داشته یا خودش پشیمون بوده نمیدونم والا از من بدتره :دی ادم چندشش میشه میخونه یا فکر میکنه بهش. احساس میکنم همه اینجورین همه این کارو میکنن سخت توضیح دادنش. این که فقط برای روابط جنسی شون ازدواج کردن یا با هم در ارتباطن. منم باور نمیکنم زیاد که این مورد بی تاثیر باشه. هرچند که الان خیلی همه در قید این مسائل نیستنو راحتن. و همه چیز عادی. چه زن چه مرد. یعنی ومن هم ازدواج نمیکنن. من نمیدونم و نمیگم خوبه یا بد. داوری نمیکنم چون هرکس به خودش مربوطه. اما در مورد خودم هیچکدوم نیست. الان البته . نه ازدواج و نه بدون ازدواج کلا یه گاردی دارم که نمیدونم چیه و چجوری حل میشه. البته میدونم چرا علت به وجود اومدنشو میدونم ولی نمیتونم توضیح بدم. شاید باید سنم بیشتر بشه که البته فکر نکنم تغییری کنه. این چیزی که تو سالی که گذشت بیشتر فهمیدم. هرچند که سعی میکردم عادی برخورد کنم مثل بقیه اما خب نشد. دوست داشتن کافی نیست و ربطیم بهش نداره به نظرم. شاید تولستوی هم همینو میگه شایدم من کلا اشتباه فهمیدم به هر حال که این داستان هنوز تموم نشده.
درباره این سایت