خب اولین داستان هم تموم شد با عنوان سعادت شویی! خب فکر کنم هنوزم میشه ازش درس گرفت. حالا مال اینا بخیر گذشت. اخه سن اینقدر کم وقت ازدواج؟ اصلا ادم نه میدونه کیه نه میدونه چی میخواد نه زندگیش شکل گرفته هیچی بعد ازدواج کنه انگار ازدواجو هدف ببینن بعد میگذره میبینن زندگی اون چیزی نیست که فکرشو میکردن. من خواهرم مریض شد یعنی در این حد اونجا براش وحشتناک بود و اذیتش میکردن. اینقدر آدمای بدی بودن الان ولی عوضش داره به معنای واقعی کلمه زندگی میکنه. نه که خواهرم کامل بوده باشه ها ولی قابل گفتن نیست که چی بهش گذشت. اینقدر راحت دروغ بودو درویی. ادمارو سخت میشه شناخت. البته خواهرم اینقدرم زود ازدواج نکرد. ولی دو سه تا از دوستام که همسن منن جدا شدن و اونام فهمیدن ایونجوری که فکر میکردن نبوده. پدرو مادرام نقش دارن یعنی چی از یازده سالگی خواستگار راه میدین. یا این فکرو تو مخ بچتون میکین که باید ازدواج کنه؟ شاید خود منم فکر میکردم دانشگاه که برم بعدش باید ازدواج کنم که این اشتباه فکری رفع شد و اصلا اونجوری فکر نمیکنم الان. شایدم من چون کسی تو زندگیم نیست اینجوری میگم. ولی اگه بودم زارت ازدواج نمیکردم. اصلا چرا باید ازدواج کرد ؟ همینجوری با یکی باشی. البته شاید یه خورده بی هدف بیاد ولی خب من که نه اهل اونم نه اهل این یعنی یک ساله که برام مشخص شده فکرم بازتر شده. دوست دارم با کسی باشم که مطمئن باشم همین یه نفر. یعنی از اول اصلا به قصددچیزی نباشه که شناخت پیدا بشه. وای اصلا حوصله این حرفارو ندارم من که درس دارم میخوام ادامه تحصیل بدم این حرفا چیه :دی ولی من نمیتونمم همینجوری با یکی باشم تکلیف معلوم نباشه :/ اعصاب ادم خورد میشه بلاتکلیف. منظورم حتما ازدواج نیستا که بگم تش باید ازدواج باشه ولی اگه قراره ازدواج نباشه ادم بدونه نه؟ اه بیخیال حوصله فکر کردن به این چیزارو ندارم من تو این مورد اصلا نمیتونم شکل بقیه باشم نه اینوریم نه اونوری نه شور شور نه چیرین شیرین :/
داستان بعدی مرگ ایوان ایلیچ هست که کتابشم خریدم یعنی فرق دارن با هم؟ مترجمشون که یکیه چرا دو تا ازش هست تو یه نشر؟
درباره این سایت