از ساعت سه بیدارم. و فقط آهنگ گوش کردمو یه چیزی خوردم تازه میخوام روزمو شروع کنم. دیروز نه این که بد باشم ولی معمولی رو به پایین بودم. کم حوصله و خسته. برنامم اینجوری شروع میشه با زبان ساعت شیش اینطورا میرم پیاده روی بعدش احتمالا حموم. و بعدشم کتابو دست میگیرمو بقیه کارا که نمیدونم چجوری میشه. یجوریم امروز. نمیدونم چمه. به نظرت بیست سال دیگه این موقع من کجام؟ چجوریم؟ فکر کردن به آینده یه خورده منو میترسونه. اغلب خودمو تنها میبینم. حتی بدون خانواده. هیچ تصوری ندارم که چیکار میکنم. دلم میخواد شبیه سونتاگ باشم. یعنی میشه؟ تا اون موقع چند تا کتاب خوندم؟ اصلا زنده هستم؟ یاد گرفتم درست بنویسم چیزایی که تو مخم میادو؟ دوستام کیا هستن؟ عکسام چجورین؟ نباید فکر کنم چون فقط وقت رو هدر میده. نه که من مثل رباط کار کنم. نه اصلا اینجوری نیست. احتمالا کلی وقت رو هدر دادم یا به هر حال همه چی روتین پیش نمیره. بیخیال. دلم میخواد زبانم اون موقع قوی شده باشه با این کند پیش رفتنم بعیده :(((( بازم بیخیال

الان اگه میشد برم پیاده روی خوب بود ولی حیف هوا تاریکِ. آدم میترسه. هرچند که یه مدت تو همین تاریکی میزدم بیرون البته نه ساعت چهار صبح :دی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی بانی مد Tony من مشاوره مرکز تات شناسی ایران morvarid Pamela صبح نوسازی و بازسازی آپشن خودرو