دوباره اینجوری شدم. ولی این بار چرا؟ دوباره دستام درد گرفته به سمت بی حسی میره. انگار کم کم تو کل بدنم بی حسی پخش میشه. پاهام گز گز میکنه. سرم درد میگیره و چشام میپره. فکر کنم حداقل ماهی یک بار اینجوری میشم اما این ماه که دوبار شد. نشد؟ دلم میخواد خوابم ببره. هرچند که نسبت به خواب زیادی که داشتم هنوز خسته ام اما دیگه انگار خوابمم نمیبره. نمیتونم کتاب بخونم چشام روی سطرها لیز میخوره چیکار میشه کرد اینجور وقتا؟باید حواس خودمو پرت کنم شاید. ولی با چی؟ احساس میکنم اندوه همه وجودمو یهو گرفت. غم عالم ریخت تو دلم. حتی نمیتونم کتاب بخونم من. دلم میخواد بخونم اما نمیتونم. مامان هنوز نیومده. همینجوری نشستم رو مبل و هراز گاهی وسط نوشتن به اینور اونور خیره میشم. قشنگ معلومه همه تلاشمو دارم میکنم که ادامه بدم نوشتنو نه؟ خب یجوری باید حواسم پرت شه دیگه. شایدم الان فقط احساس میکنم دلم میخواد حرف بزنم. واسه همین کشش میدم. کجا بودم؟ داشتم میگفتم خیره میشم. مها اینقدر از این نگاه کردنم بدش میاد وقتی بیرونم اینور اونورو نگاه میکنم یا ادمارو میگه اینجوری نگاه نکن ضل نزن زشته اما من ضل نمیزنم فقط یعنی بی هیچ فکری شاید بعضی وقتها هم فکرای دیگه ای تو سرمه نگاه میکنم نمیدونم چرا اینجوری میگه. به هر حال هردفعه هم که میخوام اینجوری نباشم نمیشه باز یادم میره از دستم در میره. خب دیگه بیخیال بهتره برم. هرچند که بازم حرف دارم ولی بیشتر از این نمیتونم بنویسم. دستم داره تیر میکشه. اعصابمو خورد کرده. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهرسازان بهشت گراف حرفای ستاره دار* Free Ebooks آداب ورسومات بختیاری ها در ایران اسرا 22 آشپرخونه گروه نرم افزاری آدینه اموزش ساخت وبلاگ و کار با ان tarfand13