امروز رفتم دوستامو دیدم. رفتیم کافه ایده. از این غذا نمیدونم اسمشو یادم نیست خوشمزه ها داشت. اقا هیچکدومم صبحونه نخورده کلی چیز خوردیم. خلاصه که جات خالی. دلم برای دوستام تنگ شده بود. فهمیدم چقدر دوسشون دارم. خلاصه که از همه دری حرف زدیم. از هرچی که بگی.
الان رسیدم خونه با مهام یدور از بیرون غذا سفارش دادیم دیکه ببین من در چه وضعی هستم. دارم میترکم. تازه کلیش موند تقریبا یه پیتزای کامل.
الان تازه میخوام درسمو شروع کنم جدی تر از همیشه باید واقعا وقت بذارم تا بعدش بتونم به کارای دیکه ام برسم. مثل عکاسی. دلم میخواد همیشه یه عکاس باقی بمونم. فلسفه منو دور نکنه از عکاسی. من از عکاسی به فلسفه رسیدم بی معرفتیه که کنارش بذارمو دیگه انگار نه انگارش بشم. عکاسی همیشه اولویت من باقی میمونه همیشه چیزی که دوست دارم زندگیمو براش بذارم دلم نمیخواد از این بی معرفتا بشم که غرق چیز دیگه ای بشم. شاید الان به خاطر شرایط زندگیم خیلی کارا نتونم بکنم اما نوبت تلاش منم براش میرسه. این که روش کار کنم و عشق کنم. همین الانم کلی دلتنگشم اما تو شهر غریب ادم خیلی راحت نیست. باید به قوول مهسا. اول یه خورده اشنا بشم جا بیفتم بعدا. البته این شش ماه باید واقعا دیکه خودمو جمع کنم. کاش از پسش بر بیام خیلی میترسم که نشه. به هر حال یا امسال میشه یا سال دیگه. من باید روزانه و تهران قبول بشم تا بتونم برم وگرنه هیچ راه دیگه ای برام نیست. خب این وضعیت منه یعنی شرایطم ایجاب میکنه که اینجوری باشه. همین. امروز دوستامو دیدم کلی انرژی گرفتم اصلا روحیه ام شاد شد واقعا. برم کار کنم دیکه وقتشه.
درباره این سایت