بعد از مدتها امروز مثل روزای خوبم کار کردم تا الان دوباره کلی از کتابمو خوندم و فقط حدود صد صفحه مونده حتی اگه امرپزم تموم نشه فردا حتما تمومش میکنم. کلی چیز دوباره یاد گرفتم اسپینوزا داره تموم میشه و میرم سراغ لایب نیتس. بقیه کارامم هست که هنوز سراغشون نرفتم از صبح همه تمرکزم روی کتاب بود. خلاصه که دوباره دارم عشق میکنم.
بابابزرگم حالش بد شده هیچی نمیتونه بخوره مامان بیچاره دست تنها بردتش بیمارستان :( از بی وفایی بقیه نگم برات به هر حال درسته مامان اذیت میشه اما من بهش حق میدم اگه. خوددمم جاش بودم همینکارو میکردم یه تنه حتی وای میستادم. حالا دعا کن حال بابابزرگم خوب بشه که اگه نشه حسابی داغون میشم :((((
همین حرف دیگه ای فعلا ندارم. ما بین کار کردنم خوابمم میبره باورت میشه از خواب سیر نمیشم؟ اما مها بیدارم میکنه و دوباره میشینم به کار. دوباره شروع شده تقصیر من چیه.
همین برم بخونم بقیه کتابمو احساس رضایت دارم از خودم چیزی که یه مدت بود باهام قهر بود.
درباره این سایت