بلیط گرفتیم برای فردا ساعت چهار من یهو مثل پتک تاریخ خورد تو سرمو گفت امروز یکم آبان هست. شوکه شدم. هنوز تاریخ فلسفه رو تموم نکردم. هرچند که نشستم پاش. با این حال خیلی عقب افتادم. اما حتی اگه تهرانم برم اینجوری نیست که کار نکنم. باید برای ابان برنامه بچینمو بهشم عمل کنم. انجام دادنش مهمه نه مثل مهر که نصفش  نابود تموم شد چون خانم حالش خوب نبود :((( خلاصه که همین. دلم تنگ شده برای روزای خوبم برای یکشنبه ها و دوشنبه ها. برای کلاس ۵۱. و بیشتر برای استادم. معلوم نیست دوباره میبینمش یا نه شاید هیچوقت اما کاش یروزی منو یادش بیفته و بهم افتخار کنه. خیلی دلم میخواد خوشحالش کنم. اصلا واسه همینه که کار میکنمو میخونم. این که یه ذره از این همه بزرگیشو جبران کنم. میدونم سخته و شاید نشه هیچوقت اما من تللاشمو میکنم و امیدوارم. دلم تنگ شده. دلم میخواد این ریسمانی که منو به اون روزا وصل کرده هنوز باشه. وقتی فکر میکنم به این دو سه سالی که گذشت میبینم فقط همین چیزا بود که باعث شد من کار کنمو وایسم وگرنه یه ادم مزخرف میشدم که فقط روزای خوشیرو گذرونده. برم دیکه یه ماهه دارم یه کتاب میخونم اخه یعنی چی. از خودم بدم میاد. خیلی طول دادم خوندن این کتاب رو. خب درسته که سخته اما این دلیل نمیشه که ادم کوتاهی کنه. باید بیشتر زمان بذارم سرعتمم تو خوندن بیشتر کنم. باید جبران کنم. یعنی میشه؟ یعنی میشه بتونم. من تنهام. درسته دوست هام هستن مها هست خانواده ام هستن اما ته تهش همه تنهان. همه باید خودشون کار کنن بخونن زمان بزارن. لذتشم تو همینه. کاش منم بتونم از پسش بر بیام تنهایی. و عمرمو برای کار کردن بذارم. برای هدفم برای خوشحال کردن استادم. کاش یروز دوباره ببینمش باید سخت کار کنم باید فلسفه قبول بشم باید چیزی بشم که اون تلاش کرد تا بفهمم و بشم. برم دیگه امروز اول آبان و من نباید با تنبلی بگذرونمش. ابان یک ماه پر کار میشه برام. قول میدم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مقالات ارایشی Tyrazz اینگونه من نجات یافتم دانلود آهنگ جدید طراحی بنر مطالب کشاورزی در همه ی زمینه ها mizkar6 فروشگاه پارسیان اموزش سئو