خب من یه خورده میترسم از دو شب تنها موندن تو خونه تو یه شهر غریب. البته اینا همش کلمه است و نبایدشاید جو بدم اما یه خورده هیجان انگیزم برام میاد. این که خودمم و خودم. یعنی از چند سالگی قراره اینجوری خودم باشمو باشمو خودم تو دنیا؟؟ نمیدونم هیچ ایده ای براش ندارم. چون هیچوقت اینجوری تنها نبودم البته بغیر از دوشنبه ها که میدونم مها بعد دانشگاه میاد خونه عصری. و به هر حال دلم خوشه که هست. بیخیال شاید بهتره همون دوشنبه شب بهش فکر کنم.
اینجا گفتم هوا دلبره؟؟ جات حسابی خالی.
اینقدر با خودم حال میکنم که کارامو انجام میدم. یعنی از خودم خیلی خوشم میاد اینجور مواقع که بدون هیچ حس بازدارنده ای چه بیرون چه درون کار میکنم :دی
امروز جمعه استو روز رخت شستن. هرچند ماشین لباسشویی هست اما مثل ماشین تو خونه نیست :/ باید خودم اب بکشم :/ هرچند که همش همینجا انجام میشه میشوره بعد اب میکشم میندازم توی خشک کن ناموسن خشک کنش از خشک کن ماشین خونه بهتره :دی
کتاب نگاهی به عکسها داره تموم میشه خوندنش غصه ام میگیره اگه نخونم دیگه واسه همین میخوام وقتی تموم شد دوباره خِپته اش کنم. خواستم بگم من فرانسوی بلدم :دی
دیگه این که میخواستم برم عکاسیا ولی تو این بارون دوش مانند نمیشه باز همین که من نیت میکنما همه چی خلاف میل من میشه. اخه چرا؟ نمیخوام غر بزنما ولی لجم گرفته. درسته با بارون حال میکنم ولی خب عکاسیو بیشتر از بارون دوست دارم.
مورچه ها مارو ول نمیکنن هی من میخوام نکشمشن هی اینور اونور میرن جارو هم زدیم. فکر کنم باید از این پودرا بزنیم.
خب این یه پست معمولی بود. شاید روزمره نویسی از یه جمعه ی بارونی که دیرم پاشدی و یه بخشی از وجودت به خاطرش ناراحته.
باید برم لباسشویی بوق میزنه.
درباره این سایت