امروز یه روز معمولی بود. خیلی معمولی. هنوز خیلی خوب نشدم توی کار کردن. حواسم پرته یه خورده. اما در مقایسه با روزای دیگه بد نبودم. کتاب خوندم مقاله خوندم زبان خوندم. همین.
هنوز بعضی وقتا شک میکنم به واقعیت. بعضی وقتا انگار بیفتم تو یه تله. هی بخوام ازش بیرون بیام هی نشه. حرف زدن راجع بهش سخته. نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم. هیچکسو ندارم. بعضی وقتا نمیدونم چی درسته یهو شک میکنم به همه چی. کاش هیچکس جای من نباشه خیلی دردآوره.
دلم میخواد های های گریه کنم. شایدم بعد این پست طاقت نیارم.
راستی دو هفته دیگه دکترم گفت میاد. قرار بود این دوشنبه بیاد که کنسل شد. شانسو میبینی. من جز سه تا از قرصام بقیشون تموم شدن. کاریم ازم بر نمیاد. دیگه برام مهم نیست. هرچی شد شد. من اب از سرم گذشته. خیلی وقته گذشته.
شب بخیر
درباره این سایت