میخوام ما بین کارم مقالهٔ آئورارو بخونم. دلم باز میشه و کلی کیف میکنم از دوباره خوندنش. و البته یه چیزایی برام یادآوری میشه. و این که خب بقیه کارامم انجام میدمو وقتمو هدر نمیدم. دلم برای استادم، بارت ، سونتاگ و بنیامین تنگ شده. دوستام هستن خب ! زندگی من اینقدر که با این آدمها درگیره و میگذره با بقیه کسایی که هستن نمیگذره. کاش واقعی بودن. وقتی به نبودنشون فکر میکنم ناخودآگاه گریه ام میگیره. مثل حالا. خیلی وقته که میشناسمشون از بعد از کلاس استادم. فکر کنم چهار پنج سالی میشه. کاش همچین دوستایی داشتم واقعا. اونوقت میشستم پای حرفاشون.چه کیفی میداد. اما خب همینجوریم بد نیست. احساس تنهایی نمیکنم. بگذریم. برم بخونم. خیلی زمانم کمه. به خودم جایزه بدم که امروز خوب کار کردم.
راستی مقاله اسمش هست آئورا، نوشتهٔ فرشید آذرنگ ، حرفه عکاس ۱۶
درباره این سایت