مردم ، میترسن از مرگ. از این که بعدش دیگه نباشنو اثری ازشون نمونه. شاید واسه همین از چیزی که ندیدنو نمیدونن حرف میزننو قصه میسازن. اما وقتیم که زنده هستن نه فکر میکنن نه کاری که زنده نگهشون داره و زندگیشون با مرگشون هیچ فرقی نداره.
برای من فرقی نداره اون دنیا باشه یا نباشه. دلم میخواد زندگی کنم و زنده بمونم. حداقل بهش فکر میکنم کاری که اکثریت ازش غافلن. و البته که این ، تنها، کافی نیست!
از سخنان گهر بار مائده :دی
بیخوابی زده به سرم.
من حماقت های زیادی تو زندگیم کردم که بعدشم پسیمون شدم اما همیشه مطمئن بودم که کاریو کردم که اگه نمیکردم تو گلوم میموندو حسرت میخوردم. به نظرم پشیمون بودن از حسرت خوردن بهتره. حداقل میدونی انجامش دادی و اشتباه بوده.
دلم نمیخواد کسی از رویاهاش باهام حرف بزنه چون اگه منم رویام همون باشه میخواد متهمم کنه که از اون رویارو گرفتم. این زرنگی نیست که بعضیا فکر میکنن اگه پنهون کاری کنن بهتره. و البته که برای بقیه پنهون کاریشون بهتره فقط احساس میکنم اگه نگم تو محدوده ی خودم میمونم و بزرگ نمیشم. پس من از رویاهام حرف میزنم حتی اگه ممکن که هیچوقت نشه. چه بهترم که بقیه با رویاهای من رویاهایی برای خودشون و زندگیشون متصور بشن. زندگی بزرگ تر از خیلی چیزاست.
امروز فهمیدم بعضیا تمام عمرشونو یجور در یه حد میگذرونن. نه تنها پشیمون نیستن که به خاطر یه مدل بودنشون به خودشون افتخارم میکنن. در صورتی که فقط مرداب که راکد میمونه و هیچ تغییری نمیکنه. آدم اگه واقعا زندگی کنه همیشه آدم حتی یه لحظه پیششم نیست چه برسه به چند سال.
به خاطر تمام حماقت ها و اشتباهاتم حتی اگه وجودشون بهم زخم بزنن به خودم افتخار میکنم. چون فکر میکنم همین هان که منو بزرگ کردن. تغییر دادن. و منو بهتر کردن. بر عکس چیزی که ظاهرشون نشون میده.
این روزا دلم میخواد مدام فیلم ذهن زیبارو ببینم. احتمالا فقط چند نفر میدونن چرا اینقدر به این فیلم الان تو این برهه از زندگیم اهمیت میدم. دیدنش بهم زخم میزنه. مدام زخمامو باز میکنه. اشتباهاتمو به یادم میاره. مثل یه سادیسم میمونه. از آزار دادن خودم لذت میبرم. انگار این باعث بشه تطهیر بشم. انگار باعث بشه تکرارش خاطراتمو از یادم ببره. خانوادم حتی مها هیچی از این قضیه نمیدونن. فقط چند نفر محدود اما از اونا فقط یه نفر اهمیت داره. و اون یه نفر دیگه هرگز دوباره به روم نیاورده. و من فکر میمنم خودم باید خودمو به خاطر اشتباهم تنبیه کنم تا شاید فراموشم بشه.
متاسفانه بر عکس حفظیاتم که اصلا خوب نیست به یادموندن خاطراتم خیلی خوبه. در نتیجه امکان نداره خوبی یا بدی کسی در حقم کرده باشه و یادم نباشه. این اصلا ویژگی خوبی نیست. در مواجهه با آدمها گاهی بدبین میشم. این که نکنه فلان کارو دوباره تکرار کنه. نکنه عوض نشذه باشه نکنه دوباره ضربه بخورم. یا حتی اگه دوباره این خوبیو کرد چجوری باید جبران کنم باز. بعضی وقتا برای خودم ازار دهنده است. فکر نکنم هیچوقت به هیچکس بتونم اونجوری که باید نزدیک بشم. همیشه فاصله هست. همیشه دوری هست.
درباره این سایت