بی دلیل غمگینم. .
دستم به کارام نمیره زیاد ، بی حوصله انجامشون میدم. دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد بخوابم. فقط بخوابمو به هیچی فکر نکنم. چرا دوباره اینجوری شدم. دلم نمیخواد روزمو از دست بدم. شاید باید خودمو مجبور کنم تا کار کنم. با این حال نمیدونم میشه یا نه. فکر نکنم. کاش مثل روزای خوبم بودم روزایی که با شوق کار میکردم و لحظه ای رو هدر نمیدادم.اما الان وسط این وضعیت مزخرفم. که حتی نمیتنم از جام پاشم. فقط احساس میکنم هیچی نیستم احساس میکنم همه کارام به بنبست میرسه. میترسم. میترسم از هیچی نبودن. اما هیچی نیستم. هیچی. وجود من هیچ ارزشی نداره. شاید نه برای خودم و نه برای بقیه. فقط زندگی میکنم برای همین که یروزی منم مثل ادمایی که دوسشون دارم بشم و خب شکست بزرگی اگه هیچ اتفاقی نیفته و من اونروز باید بمیرم. حالا موندم اونروز کی هست الان؟ ده سال دیگه چقدر دیگه چقدر وقت دارم برای خوب شدن. برای بیهوده نبودن برای کاری کردن. چقدر همه چیز برای من سخته. خیلی سخت.
درباره این سایت