شاید بعضی وقتها خودمو قایم کنم پشت کارهام. خودمو غرق کنم تا به خیلی چیزها فکر نکنم. اما شاید بعضی وقتها از دستم در بره. ولی من دلم میخواد با آدمایی که قبول و دوسشون دارم هم هویت بشم. با کارهام هم هویت بشم و زندگیم همینها باشه جوری که اگه اینها رو ازم بگیری انگار زندگی رو ازم گرفته باشی. من یه دختر ۲۶ ساله ی احمق نمیخوام باشم ـ هرچند که بعضی وقتها شدم ، همه میشن ـ میخوام برای زندگیم بجنگم حالا که این فرصت بهم داده شده و من فعلا قصد از دست دادنشو ندارم. میخوام تمام تلاشمو بکنم که به رویاهام برسم تا دیگه رویا نباشن. احتمالا یه راه دورو دراز در پیش دارم. ولی مثل قبلا نمیترسم. دلم میخواد دختر شجاعی باشم. شجاع به معنی واقعی کلمه که حتی بعضی وقتها ریسک های خطرناک میکنه و افسار زندگیشو دست خودش نگه میداره. مطمئنم که تو یادته همین چند سال پیش از وقتی شروع به نوشتن کردم چقدر تغییر کردم. چقدر بزرگ شدم چقدر خودمو شناختم . اینا همش حرف نیست. من درگیر خودمم. نمیخوام اشتباه کنم میخوام فکر کنم ببینم کجای کارمو ایا مسیرمو درست پیش میرم یا نه. یه خورده البته ترس دارم. از بد شدم از اشتباه رفتن. ولی اینا برای همه هست. کاش بتونم از پس زندگیم بر بیام حتی اگه سخته حتی اگه نمیشه. از این حرفا بگذریم کاش تو عمل معلوم بشه باید صبر کردو دید که ایا میتونم یا نه. فقط دلم میخواد ادم درستی باشم. وجودم ارزش داشته باشه نه این که فقط صبح و شب رو بیهوده بگذرونم. هرچند که همیشه نمیتونی عالی باشی ولی نباید دست کشید. همه اینهارو مدیون یک نفرم. کاش یجوری براش جبران کنم این بهتر شدنم رو. و اینم زمان مشخص میکنه.
امروز خوب کار کردم هرچند صبح یه ساعت خوابم برد ولی بعدش دوباره دست به کار شدم. الانم تا عصری کتاب میخونم هوا که تاریک شد میشینم باز پای عکسهام. لابد میگی چقدر وقت میذارم خب چیکار کنم زیادن و رو هم جمع شدن. کلا باید لپ تاپمم یه سامونی بدم اما اول عکسایی که از بعد دانشگاه گرفتم. تا بعدش منظم تر پیش برم. فرانسوی رم همچنان میخونم وراحت میفهممو یاد میگیرم مشکلم انگلیسی تسلیم شدمو میخوام ببینم لغت ها با نوشتن تو مغزم میره یا نه. چرا اینجوری؟ به خدا دروغ نمیگم یا تلقین نمیکنم واقعا حفظ نمیشم :/ شایدم باید راحت تر بگیرم به هر حال هر دو زبان مهمه نمیتونم انگلیسی رو بذارم کنار چون یه زبان فراگیره یعنی لازمت میشه. سعی میکنم این مدت که کلاس زبان نمیرم دایره لغاتمو ببرم بالا. امروز مها با بابام میره رشت اگه بشه به بابا بگم برام کتابامو بیاره هرچند که با ماشین خودش نمیرن اما چند تا هم به از هیچیه. همه کتابای فلسفه که باید بخونمشون اونجاس کتابای بارت بنیامین سونتاگ هم اونجاست. کل زندگی من اونجاس کاش بتونه زیاد برام بیاره. فعلا که تهران موندگارم. مها هم که میره و تنها. عادت ندارم به دور بودن ازش. خیلی وقته. ولی چیکار میشه کرد جز صبر یروزی به هر حال مجبوریم از هم جدا بشیم به خاطر هدفهامون. :( خوشبحالش از من جلو تره. مطمئنم میتونه از پسش بر بیاد. باید برم دیکه خییلی حرف زدم؟؟؟ فقط دلم میخواد هرچی به ذهنم میرسه و فکر میکنمو برات بنویسم. اینجا بمونه که این روزا رو چجوری پشت سر میذارم. کاش یروز تلاشم جواب بده و با لذت اینهارو بخونم نه با حسرت.
درباره این سایت