امروز هیچ کدوم از برنامه های روزانه امو انجام ندادم. فرداخونه ی مهسا با ساجی دعوتیم. اره منم میرم خب میبندم زخمامو یجوری ولی باید با دامن برم :/ یه تیپ قشنگی دارم که نگو و نپرس. ولی چیکار کنم دیگه شرایط اینه. برا فردامون یسری کار داشتم. سرم گرم کتابها و مقاله ها بود. یه خورده هم تنبلی کردم ولی خب پای عکسامم نشستم. مجموعه عیدم تقریبا تموم شد از فردا میرم سراغ بقیه. از صبح پشت میز بودم با این حال نمیدونم چرا اینقدر زمان زود گذشت. الانم از خستگی افتادم رو تخت. چشم و سرم درد میکنه فکر کنم به خاطر لپ تاپ. خب نمیشه کنارش بذارم. تازه کارم باهاش شروع شده. دیگه این که همین. شاید کتابمو دست بگیرم. منتظر مامانم امروز ظهر رفت بیچاره برام کلی چیز گذاشت تا بخورم. بابا هم که همچنان شمال فکر کنم فردا یا پس فردا بیاد. دلم تنگ شده براشون. دیگه این که همین. بیشتر از این نمیتونم بنویسم. خیلی خوابم میاد. گشنمم هست اونقدری که نگو. ولی میخوام لاغر کنم در نتیجه غذا بی غذا. خب اینم یه روز کم کار تقریبا فردا پس فردا جبرانش میکنم.
درباره این سایت