دارم فکر میکنم چی میشه که بعضی ها اینقدر به خودشون مطمئنن و فکر میکنن همه چیز اشتباست جز نظر خودشون. چی میشه که ذهن آدم اینقدر بسته باشه. خب جوابشو هنوز پیدا نکردم شاید از یه نوع خودشیفتگی نشئت میگیره. شایدم از جهل. فکر میکنم دومی درست تر باشه. بعضیا حتی به مغزشون اجازه فکر کردنو نمیدن. میگم باور نمیکنی ولی حتی جلوی بقیه رو هم میگیرن که فکر نکنن. از فکر کردن میترسن. دیدم که میگما. دیدم.
دیگه این که میبینی چقدر زود بیدار شدم ؟! ساعت بیست دقیقه به سه نیمه شب هست. هر روز زودتر از دیروز :/ والا دلیلشو خودمم نمیدونم و هرکاریم میکنم خوابم نمیبره. فعلا که میخوام برم سر کار.
بعضی وقتها فکر میکنم کاش برای جای دیگه ای بودم. ولی فعلا که واقعیت و حقیقت چیز دیگه ایه.
بعضی وقتها تو همین اتفاق هاست که آدمارو میشناسی. چهره واقعیشونو میبینی.
بعضی وقتها احساس میکنم چیزیو از دست دادم. چیزی شبیه یه عزیز. جایی خالیش مثل یه حفره درونم. پر نمیشه باهیچی. فکر کنم هیچوقت خوب نشم.
اعتراف میکنم کمبودهای زیادی دارم. اما کیو میشناسی هیچ کمبودی نداشته باشه. یسری چیزا برام داشتنشون حسرت. هیچوقت بهشون نمیرسم میدونم. شاید برای همین اینقدر سعی میکنم و تلاش میکنم. شاید میخوام یجوری کمبودهامو جبران کنم با کار کردن رو خودم.
شایدم من یه آدم عقده ایم. خاطره های بد زیاد دارم. بعضی وقتها چنان پشت هم یادآوری میشن که دلم میخواد هرجوری شده جلوشو بگیرم حتی با اسیب زدن به خودم حتی با مرگ. بقیه هم اینجورین؟
چرا بعضیا فکر میکنن باید حتما نظرشونو نسبت به چیزی که مال توئه و به تو مربوطه ابراز کنن؟ و اگه لال بمونن میمیرن؟ فکر میکنن همه چیو باید تف کنن تو صورت طرف مقابل بدون این که فکر کنن واقعا بهشون مربوط نیست. بدون این که احساسات و افکار طرف مقابل براشون اهمیت داشته باشه. میدونم میدونم گاهی از اون ور بوم افتادنم خوب نیست مثل من که همیشه فکر میکنم نکنه احساساتش جریحه دار بشه. نکنه دلشو بشکنم و در نهایت هیچ حرفی نمیزنم. برام مهمه که طرف حس بدی از خودش نگیره . بهضیا چه راحت بقیه رو مورد تمسخر قرار میدنو اینقدر خودخواهن که فقط خودشونو میبینن.
خیلی حرف زدم بهتره برم به کارم برسم خودمو غرق کنمو از دنیا جدا شم.
درباره این سایت