نمیتونم کار کنم. حرف های این حادثه ی تلخ از هر طرف به سمتم میان. همه جا حرف از اینه و من فقط میتونم بغض کنم. دلم میخواد خودمو از همه جا محو کنم. به هیچ چیزی دسترسی نداشته باشم. دلم میخواد تمام اینها خواب وحشتناک باشه. نمیتونم تصور کنم خانواده هاشون چی میکشن تا فکرم میره این سمت دیوونه میشم. کار کردن تو این شرایط سخت و مسخره است اما تنها راهی که دارم. تنها چیزی که منو جدا میکنه. ممکن بود عزیز من تو هواپیما باشه. چه فرقی داره. وحشتناک. وحشتناک. تا سعی میکنم بیخیال بشم فکر نکنم دوباره یجوری میشه مواجه میشم. میخوام تا چند روز شبکه های مجازیو اصلا باز نکنم. سراغ تلویزیون نرم. دوتا جبهه روبروی هم قرار گرفتن انگار و من فقط میدونم نمیتونم هضم کنم. با این حال نمیشه فرار کرد ازش نمیتونم ذهنمو کنترل کنم تا فکر نکنه. فقط امیدوارم صبر داشته باشن. من که همینجوریشم قاطی بودم دیگه بدون الان چی دارم از سر میگذرونم. دلم میخواد فقط بخوابم بخوابمو به یه بی خبری از همه چی برسم. نیستنو تجربه کنم. کاش مرگ هم مثل خواب باشه. دیگه نباشی دیگه حس نکنی نشنوی نبینی بی خبر بی خبر از دنیا از آدمها. کاش درد نکشیده باشن
امروز با یکی هم بحثم شد. اینقدر دیدگاهش احمقانه بود که ترجیه دادم هیچی دیگه در جوابش نگم. کسی که خودشو به خواب زده بیدار نمیشه.
درباره این سایت