به خاطر برف خوشحالم و صبح موقع بیدار شدن براش دلم ضعف رفت. مثل بچگیا که ذوق میکردم. اما نمیدونم چرا دلم گرفته الان و نمیتونم درست تمرکز کنم به کار کردن. اینم حال بعضی روزاست. ادم که همیشه اکتیو نیست. امروز همه فکرای بد مدام به ذهنم حمله میکنن. در مورد هرچی که فکرشو کنی. چرا بعضی وقتا مغز ادم اینجوری میشه؟ و نمیشه هم از شر این افکار خلاص شد؟ میدونم میدونم نباید جا بزنم اونم اینقدر زود فقط انگار لازم بفهمم کجای کارم کجا میخوام برسم و چیکار باید براش بکنم. بعضی وقتها فکر میکنم شاید همه این کارها بیهودست باید مثل بقیه احمقانه زندگی کنم. نه که همه ها منظورم اینه مثل کسایی که فقط میگذرونن بی توجه به ساختن خودشونو ایندشون چقدر راحتن ؟ اصلا فکر نمیکنن به هیچ چیزی. فکر نکردن زندگیو راحت تر میکنه اما چه فایده انگار که تو خواب باشی از هیچی هیچی نفهمی. من نمیخوام احمق باشم حداقل میخوام تلاش کنم که نباشم. یعنی میشه که بتونم؟ باید اعتراف کنم میترسم. از نشدن رویاهام. اگه دست نیافتنی باشن چی؟ پس چجوری بقیه بهش رسیدن؟ من مشکلم چیه اگه نمیشه برام؟ :/ خب به هرحال منم تلاش میکنم. نمیدونم اصلا بیخیال این حرفا. فقط اومدم بگم ادم همیشه هم حالش خوب نیست همیشه هم نمیتونه اکتیو باشه و کار کنه. این که ادم نا امید میشه یا خسته. فقط باید سعی کنه این بحران رو پشت سر بذاره و دوباره شروع کنه. امروز از اون روزای بحرانی برای من که افسردگی نمیدونم از کجا حجوم آورده سمتم. میگذره اینم فردا روز تازه ایه. میرم دوباره امتحان کنم. هرجوری شده حداقل کارای کوچیک رو انجام بدم.
بیا یه آهنگ تکراریو گوش کنیم که حسابی رو مودشم الان.
از کیهان کلهر
درباره این سایت