میخواهم به اختصار و بدون تکلف بگویم بسیار مهم است که خودمان باشیم ونه هیچ چیز دیگری. اگر می دانستم چگونه این حرف را به شیوه ی تعالی بخش بیان کنم، به شما میگفتم رویای تاثیر گذاشتن بر دیگران را از سر بیرون کنید. درباره ی خود مسائل فکر کنید. «ویرجینیا وولف»
سالها پیش ـ البته نه خیلی دور ـ من آدمی بودم که فکر میکردم باید با همه خوب باشم، با همه خوش برخورد کنم حتی اگه خودم اذیت بشم یا آسیبی ببینم. بدتر از اون با دوستام نمیتونستم از خودم بگم. دوستیای من جوری بودن که برای این که دوست باشم باید مثل اونها فکر میکردم راجع به اونها حرف میزدم ، چون اون آدمها شبیه من نبودن. اگه چیزی پیش میومد جلوی اونها ناراحتیم رو بروز نمیدادم و حرفی نمیزدم. یعنی نمیشد بزنم چون مثل من نبودن و منو درک نمیکردن. میشه گفت تمام دوستای از راهنمایی تا حتی دانشگاه همین جور بود. ـ به غیر از دوستیم با فاطمه از دوره ی پیش دانشگاهی و البته الان هم دوستهایی دارم ـ من دورو نمیخواستم باشم اما نمیشد انگار از جانب اونها طرد میشدم و من میترسیدم دیگه دوستی نداشته باشم و تنها بشم. شده بود امتحان کنم خودم بودن رو ولی نتیجه ی خوبی نداشت. حتی تو چیزهای کوچیک. من مثلا یکبار امتحانی که برام مهم بودو خراب کرده بودم و خیلی نگران و ناراحت بودم اما از جلسه امتحان که اومدم باز مثل همیشه گفتم و خندیدم انگار نه انگار بعد از اون که اومدم خونه و تنها بودم های های گریه کردم. یا حتی وقتی که خالم مرد روز پایان نامم میشه گفت عکس العمل زیادی نشون ندادمو بغض کردم عوضش تو خونه زار میزدم چون شوک خیلی بدی بود برام و البته به خاطر مسائل دیگه ای هم بود ولی خب ! من نمیگم همیشه باید آدم احساساتش رو بروز بده. گاهی مثلا برای رفتن سر یه کلاس چون مسئله جدی هست تو باید تمرکزتو بذاری روی درس و کارت و احساساتت تو رو عقب نندازه و تو بیرون کلاس ناراحتی مسائل و مشکلاتتو میذاری چون کار و دَرست واجب تر از ناراحتی یا غصه اته. و این ربطی به دورویی نداره هرچند که همیشه هم نمیشه کنترلش کرد اما تلاش میکنی براش که بشه. اما در مورد معاشرت با آدمها این درست نیست. من سالها دوستهام مثل خودم نبودنو درکم نمیکردن. این تقصییر خودم بود چون نمیتونستم یا چون مثل من نبودن نمیشد حرف بزنم راجع به مسائلم باهاشون حداقل نه همیشه. بیشتر وقتها من شنونده بودم و نهایتش به مسخره بازی کردن باهاشون هم دست بودم نه چیز دیگه. اما فهمیدم این اشتباست. من باید خودم میبودم تا بتونم دوست هایی شبیه خودم با روحیات خودم پیدا میکردم تا حرفهامو بفهمن و من تنها شنونده نباشم بتونم حرف هم بزنم باهاشون دیگه خبری از یه نقاب خوشحال نبود رو صورتم. وقتهاییم میشد ناراحت بودم جدی بودم بی حوصله بودم یا خوشحال واقعی بودم من دیگه ادا در نمیاوردم تصمیم گرفتم خودم بشم. خود واقعیم. نمیگم همیشه هم خودم نبودم چرا تنها که بودم با خودم بدون نقاب بودم. دیگه اون ادمی نبودم که از هیچی ناراحت نمیشه. حتی توی خونه. من به مرور به کمک یک آدمی فهمیدم این اشتباست و من مسیرمو اشتباه انتخاب کرده بودم همونطور که باقی تفکرات و مسائلم تغییر کرد این خصوصیت بد هم تغییر کرد. من خودم شدم. نمیگم الان که نه هیچوقت نباید مراعات بقیه رو کرد. گاهی شاید پیش بیاد اما من عکس العمل هام حرفام رفتارم دیگه خودم هست. خیلی آدمها رو هم از دست دادم. خیلی از دوستهامو چون نمیتونستن با من کنار بیان با خود واقعیم. حوصله گوش دادن به مسائل و دغدقه هامو نداشتن و البته من هم نداشتم. حوصله ی حرف زدن راجع به مسائلی که برای من اولویت نبودن و بیهوده میومدن در نظرم. ولی الام آرامش دارم. میتونم توی روابطم با دوستهام صمیمیت رو حس کنم بتونم حرف بزنم و راحت باشم.
البته خود بودن فقط توی رفتار نیست گاهی توی ظاهر هم هست. تغییر دادنش به مراتب سخت تره به خصوص این که انگار همه ازت توقع دارن که براشون توضیح بدی چرا تغییر کردی این توی هردو مشترک هست. من از وقتی به مرور برای خودم چیزهایی رو فهمیدم و تغییر کردم نتونستم طاقت بیارم که جور دیگه ای خودم رو نشون بدم. چه رفتاری و خلقی چه ظاهری و جسمی. من تا وقتی که اعتقاد داشتم مثلا به حجاب واقعا رعایتش میکردم. و نه نصفه نیمه. شاید همیشه چادر سرم نمیکردم به خصوص از اول دانشگاه تصمیم گرفتم چادر رو کنار بزارم و معمولی باشم! و بعد دوباره سرکردم و بعد گذاشتمش کنار. کم کم به مرور تغییر کردم و خب برای خانوادم قبول این مسئله سخت بود و یه انگار انقلابی به قول دوستم میخواست. دوست نداشتم یه جا اینجوری باشم یه جا اونجوری. پس عملیش کردم. و الان با تمام سختیش چون باید یسری عادت هارو کنار میذاشتم و این سخت بود، آرامش دارم چون خودمم و ما مدام تغییر میکنیم نباید بترسیم اگه اشتباه باشه میفهمیم اگر نباشه ادامه میدیم. اینارو گفتم که اگه تو هم مثل من بودی بدونی چیو داری از دست میدی. با سانسور کردن خودت ، همه چیز به خصوص خودت رو از دست میدی. و آرامش نداری. فرقی نمیکنه چه تغییری باشه اگه خودت نباشی هیچی نیستی که البته خود شدن سخته تو باید هرچی که تو فکرت کردن رو بریزی رو میز و فکر کنی این کارهارو برچه اساسی انجام میدی یا براچی عملیشون میکنی و دلیل انتخابت چیه. و بعد از بین اونها چیزهایی که واقعا فکر میکنی درستن رو انتخاب کنی.
این که آدم خودش باشه سخته واقعا تغییر دادن اولش سخته اما بعدش انگار یه بار سنگین از رو دوشت برداشته بشه. اینقدر آروم میشی. فکر میکنم جنگیدنم ارزششو داشت و من خوشحال و راضیم از خودم. مهم نیست برام که خیلیا به خاطر خودم بودن طردم کردن و کنارم گذاشتن درسته آدمهای دورم خیلی بیش از حد محدود شدن من سه چهارتا دوست بیشتر ندارم و بقیه انگار به خاطر این مسائله منو کنار گذاشتن چون من دیگه مثل قبل نبودم و درکم نمیکردن. ولی این ارزششو داشت. همه تلاشتونو کنین تا خودتون باشین. زندگی یه باره و این یه بارو واقعا باید زندگی کرد.
درباره این سایت