الان متوجه مطلبی شدم در رابطه با موضوع هدفم. این که چقدر راه سختی رو در پیش دارم. اولش ترسیدم. گفتم ولش کن من نمیتونم. با حسرت بهش فکر کردمو گریه کردم. اما بعد گفتم به درک هرچی شد تلاشمو میکنم اگه شد که شد اگرم نه من تلاشمو کرده باشم حسرت نخورم که عقب کشیدم و جا زدم. برام امیدوار باش و آرزو کن که بتونم. خیلی سخت تر از چیزی هست که فکر میکردم. هی مدام و مدام گسترده تر و سخت تر میشه. یه وقتا به خودم میگم اصلا چی شد این فکرا اومد تو ذهنت. هیچ جوابی براش ندارم. شاید از حرف همون کسی که در مورد فلسفه یه دفعه یه جا اشاره کرده بود تو ذهنم موندو کم کم جلو که اومدم دیدم چقدر دوست دارم فلسفه رو. اون یه نفر تمام دنیای منو عوض کرد. چقدر به خاطر این موضوع خوشبختم. اما این سختی میدونم حتما شکست هم داره و من میترسم. نمیدونم چی میشه نمیتونم مطمئن حرف بزنم. انگار معلقم. بلاتکلیف که ایا از پسش بر میام یا نه. نباید به این چیزا فکر کنم نه؟ خیلی حالم گرفتست هنوز. چرا اینقدر سخت برای من همه چی. :( دیر که بفهمی همین میشه دیگه. کاش زودتر کسی بهم میگفت که زندگی اونی که تو بی خبری باشی نیست. بگذریم. بهتره برم.
درباره این سایت