ساعت چهار ونیم صبح هست و برف شدیدی میباره. هوا سردِ و سوز داره. منم نشستم توی آشپزخونه و دارم اماده میشم برای شروع یه روز جدید. از دیروزم اصلا راضی نیستم. داشتم فکر میکردم چقدر این که روزها از پس هم میان ترسناک. این که پشت هم چشم برهم زدن میگذرن ساعتها تا چشم باز میکنی میبینی شب شده و وقت خواب هست. احتمالا با چشم بر هم زدن هم سالها پس از هم میگذرند. میبینی؟ دو ماه دیگه سال ۹۹ میرسه و من هنوز کلی عقب موندگی و نقص دارم. میدونم نباید زمانو از دست بدم. امروز تصمیمم این هست که از ثانیه ثانیه ها نگذرمو درست استفاده کنم ببینم چطور میشه. این که امروز اینقدر زود میگذره زمانش منو میترسونه. همش میگم به خودم که فردا کجای راهی مائده. اگه کم کاری کنی دوباره عقب میمونی و هیچ اتفاق خوشایندی برات نمیافته. یه روزشمار برای خودم درست کردم. یه روز شمار برای کنکور ۱۴۰۰. امروز روز ۴۵۳ هست! و میدونم همونجور که امسال گذشت سال دیگه هم میگذره. دلم نمیخواد حتی یک دقیقه رو بی خودی هدر بدم. چه با تنبلی و وقت گذروندن و چه با خواب حتی. دلم میخواد بتونم همه توانمو بذارم تا بالاخره فلسفه قبول بشم. این اولین پله است و من قدم اول رو تا برندارم به باقی مسیر دست پیدا نمیکنم. روزهای زیادی رو از دست دادم. روزهایی که جزو بهترین سالهای زندگیم بودن. من از پیر شدن نمیترسم. از بیهوده گذشتن میترسم. به نظرم زمان از طلاهم با ارزش تره. و ما چقدر ساده از کنارش میگذریم. به سالهای قبل فکر میکنم ۲۲ ۲۱ ۲۰ ۱۸ ۱۶ و. سالگی. چقدر حسرت میخورم براش. برای خودم که نمیدونستم و کسی نبود که بهم بگه چه کارها که نمیتونی بکنیو چه روزهای ارزشمندیو از دست نمیدی البته تا سال ۹۴. بعد از اون بود که کسی بهم فهموند باید کاری کنم برای زندگیم. و باید هدف داشته باشم و روی خودم کار کنم. با این حال گذشته ها گذشته. شاید با جدی گرفتن این روزام بتونم جبران کنم عقب موندگیم رو ! دیگه غصه و حسرت خوردن فایده ای نداره. حال رو باید دریافت. دلم میخواد با کسی که بهم فهموند زندگی کردن رو خوشحال کنم. واقعا دلم میخواد این کارو انجام بدم شاید با موفقیت ام بفهمند که آموزه هاشون رو یاد گرفتم و براش تلاش کردم .

به هدفم فکر میکنم. به فلسفه به راه درازی که در پیش دارم. به این که چقدر برام مهمه. کاش منم بتونم. کاش از پسش بر بیام. فقط تو میدونی چقدر برام مهم هست. مهم هست که بتونم قبول بشم و تمام آینده ام بهش بستگی داره. تمام رویاهام. یعنی میشه از پسش بر بیام و توی تهران قبول بشم؟ این چیزی نیست که با اطمینان کامل بگم میتونم. فقط میتونم بگم که همه تلاشمو میکنم. دلم میخواد مامان و بابام رو خوشحال کنم. میدونم هیچ چیز جز موفقیت ام نمیتونه خوشحالشون کنه. اونا تمام زندگیشون رو برای من و مها گذاشتن. مها که پله ی اول رو برداشت. خوشبحالش. حالا مسیرش شروع شده و داره براش تلاش میکنه. منم که گیر کردم. نباید درجا بزنم. باید تو این زمان مونده واقعا کار کنم. کاش روزای نتونستن هیچوقت نرسه. کااش بتونم از پس امتحان لعنتی بر بیام. حتی اینجا هم عقبم. کلی منابع هست که هرکدوم چندین بار مرور میخواد. لابد میگی تو ۴۵۳ روز وقت داری. اما این روزا اصلا کافی نیستن به نظر خودم. برام امسال مهم نیست شدن یا نشدنش فقط میرم امتحان میدم اما سال دیگه چرا. باید حتما توی تهران بتونم قبول بشم و گرنه همه چیز منتفی میشه. بگذریم چقدر حرف زدم. فقط این روزا گاهی نگرانی به سراغم میاد. دلم میخواد آدمهای مهم زندگیم رو خوشحال کنم هرجوری که در توانم هست. میدونم با خوشحالی من اونها هم خوشحال میشن و الان شاید تنها چیزی که خوشحالم میکنه قبول شدن توی فلسفه است. بهتره برم ساعت پنج شد و من هنوز شروع نکردم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Hannah irantahsil انجام مشاوره و تحلیل های آماری My Island کوثر آنا خبر youmovies دلنوشته برنامه نویسی و الکترونیک Hair trans plantation