شب بیداری دوباره سراغم اومده. حالا من مدام تلاش میکنم تا بخوابم اما شکست میخورم. همین که چشمامو میبندم فکرای مختلف از همه چیزو همه جا سمتم هجوم میارن. از عمیق ترین جاهای مغزم. خاطراتی که انگار مدتها بود که فراموش کرده بودم شاید هم ازشون فرار کرده باشم! نمیدونم این فکرا هست. فکر دیروز ، فکر فردا ، فکر امروز. به این فکر میکنم با این شب بیداری لعنتی دوباره فردا خواب میمونمو تمام برنامه ام بهم میریزه. غصه میخورم که چرا نمیتونم افسار این لعنتیو دستم بگیرمو اراده کنم تا چیزی که من میخوام بشه.

این روزا دلم میخواد از همه جا و از همه چیز و از فکر همه کس فراموش بشم. دلم نمیخواد دیگه هیچ شبکه ی مجازی رو داشته باشم. جز اینجا رو. نمیتونم حرفام رو نگم. نمیتونم و نمیخوام که اینجارو ترک کنم و درشو تخته کنمو یروزی دلتنگش بشمو بیام ببینم گوشه گوشه هاشو خاک گرفته و تار عنکبوت بسته. نمیخوام ببینم آخرین نوشتم برای پنج سال گذشته بوده. مثل یه کابوس میمونه. روزی که اینجارو ساختم فکر نمیکردم برام ارزشمند باشه اما حالا میبینم دلم میخواد تا ته ته دنیا همراهم باشه. لحظه لحظه های زندگیمو با تمام وجودش درک کنه. برای من اینجا یه وب معمولی نیست. شبیه یه کنج دنج ، شبیه اتاق خوابم میمونه که میتونم تنها پناه بیارم توش. با خواننده هایی که هیچکدوم رو شاید نشناسم یا اگرم بشناسم از وجودشون بی خبرم. کسایی که میشن محرم رازهای من. میدونم بعضی ها ظرفیتش رو ندارن. اما برام مهم نیست. من میخوام خودم باشم. تلاشمو کنم تا خودم باشم. شاید نتونم خیلی چیزهارو بگم. ادم همیشه گفتنی هایی داره که شاید به خودش هم نگه اما دلم میخواد بی نقاب بدون هیچ ترسی بنویسم. اینجا مال من و من ازش بیرون نمیرم. دلم میخواد پا به پام ، قدم به قدم زندگیمو همراهم باشه. خیلی برنامه ها دارم که دلم میخواد با عملی شدنشون اینجا راجع بهشون حرف بزنم. وقتی که میرسن وقتی که میتونم بهشون برسم. 

برگردیم به اولش. فراموش شدن. گاهی تجربه اش میکنم. خیلی تجربه اش میکنم. اوایل برام تلخ بود اما حالا انگار عادت شده. دیگه نمیترسم ازش. خودم میرم سمتش و قبولش میکنم. حتی با آغوش باز. خیلی وقت رفیق قدیمی ام شده. اوایل میترسیدم از تنهایی از فراموش شدن از دیده نشدن. اما کم کم دیدم اینم یکی از عناصر مهم زندگی منه! از اول انگار بوده. از کودکی. همیشه معمولی بودم. همیشه نا پیدا بودم همیشه حاشیه بودم. هیچوقت نظر کسی رو چه خوب چه بد جلب نمیکردم. شاید فقط یکجا که بماند. اون تنها کسی بود که بهم توجه کرد این که روم کار کنه. و من اینقدر عادت نداشتم که نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. هرچند که حتی الان از فکر اون هم فراموش شدم. من هیچ نکته ی مثبت متفاوتی در مقایسه با بقیه نداشتم. عجیب نبود این فراموش شدگی. در همه ی مقاطع پیش میاد. فکر میکنم شاید بقیه هم تجربه میکنن اما بهش بها نمیدن میرن سراغ تجربه های جدید تا فراموش شدگی فراموش بشه و خب چجوری بگم اتفاق جدیدی جایگزین دریاد ماندگی قدیمی بشه. فکر میکنم فقط تو میتونی حرفامو بفهمی. نمیدونم چجوری باید این فکرای درهم ریخته رو مرتب کنمو بنویسم. 

امروز داشتم فکر میکردم به عشق. به چیزی که مدتهاست فراموشش کردم. شاید به اون بلوغ معروف رسیدم که با عشق اول اتفاق میفته و دیگه هیچوقت اتفاق نمیفته شایدم بیفته اما برای من نه. هیچ دلتنگی براش نداشتم. باورت نمیشه میدونم. فقط دلم میخواست از فکرش فرار کنم. از بودنش از دوباره تجربه کردنش. احساس میکنم هیچوقت نمیتونم با کسی باشم. بین خودمون باشه. فقط تو میتونی اینو بفهمی و خب به بقیه نمیگم. اما واقعا همچین حسی دارم. حتی نمیخوام تجربه اش کنم با تمام احساس تنهایی و کمبود محبتی که دارم :دی احساس میکنم نمیتونم با هیچ کس جور بشم. یا هیچ کس رو بفهمم و درک کنم. احساس میکنم واقعا تو این زمینه عقب افتادم. احساس میکنم نه میتونم عاشق کسی باشم دوباره و نه جوریم که کسی عاشق که پیش کش حتی دوستم داشته باشه. احساس میکنم محبت اطرافیانم برام کافیه. پدر مادر خواهر و تعداد محدود دوستهام. نمیدونم این یه ایراد هست یا حسن. برای تمام احساساتم دلیل دارم. احساس میکنم اینجوری راحت ترم. احساس میکنم خودخواه تر از اینم که بتونم زندگیمو با کسی شریک بشم یا کسی رو به خلوتم راه بدم احساس میکنم هیچ ادم مناسبی برای من وجود نداره. شاید به خاطر بدخلقی شاید به خاطر‌عادت های نامتعارف زندگی کردن. با این حال دروغ چرا گاهی دلم میخواد همه چیز نرمال باشه. ولی همیشه یه بخشی از وجودم مطمئن هست که هیچوقت همچین چیزی اتفاق نمیافته. من از عشق دست کشیدم. شاید جا زدم. من ادمش نیستم. ادم مناسبی نیستم. نمیتونم مثل بقیه رفتار کنم. نه که فکر کنی سعی نکردما نه. امتحان کردم اما چیز مزخرفی از اب درومد که هنوز ازش شرمنده ام. من نمیتونم خودمو به کسی بشناسونم توی دنیای واقعی. نمیتونم با کسی هماهنگ بشم اونجوری که بقیه میشن. نمیتونم قول بدم تا همیشه بتونم با یک نفر باشم. نمیتونم خیلی نزدیک کسی رو نزدیک خودم بدونم احساس خفگی بهم دست میده. چرا دارم این چیزارو میگم؟ از کجا حرفم رسید به اینها نمیدونم. شاید باید بگذریم. شاید من ادم مزخرفی هستم. حتی اطرافیانم هم اونجوری که باید منو نمیشناسن. وقتی راجع به این چیزا حرف میزنم درکم نمیکنن یا تعجب میکنن یا نمیدونن چی باید بگن. منم نمیدونم چی بگم پس کلا بیشتر مواقع حرف نمیزنم. شاید باید این حرف هارو به روانشناسم بگم فعلا که خبری نمیشه ازش شاید بعدا. 

برم. شاید خوابم ببره. اگر نه میشینم روزمو شروع میکنم. مها فردا میره و من نرفته دلم تنگ میشه دوشنبه برمیگرده. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

salemziba کامبيز ابراهيمي ساعت مچی زنانه و مردانه اورجینال Jennifer گزارش فصلی زیرنویس سریال Kipo and the Age of Wonderbeasts ستاره ی آبی تنهاتــــــــــــــــــرین ســـــــــــــــــردار Judy