من منظورم از پست قبل اصلا این نبود که همه این کارایی که انجام میدم فقط و فقط به خاطر کسایی که دوسشون دارمو کمکم کردن! اگر خودم دوست نداشتم قطعا انجامشون نمیدادمو سراغ کاری میرفتم که دوست داشته باشم. من با خانوادم اختلاف نظر خیلی دارم .راستش میدونم از خیلی جهت ها اصلا منو تایید نمیکنن چه بسا که بهم حرفایی هم میزنن که به نظر خودم خوشایند نیست برام. فکر میکنم این مسائل رو بیشتر آدمها شاید تجربه کنن. این اختلاف نظرها شاید به خاطر تفاوت سنی و خیلی دلایل دیگه باشه. هرچند که این روزا خیلی همه چیز بهتر شده من کار خودمو میکنمو کمتر از کوره در میرم و عصبانی میشم. با تمام اینها میفهمم که اونها زندگیشون رو برای من گذاشتن فرقی نمیکنه چجوری ، درست یا غلط ، مهم اینه بهم اهمیت دادن. رسیدن من به اهدافم فقط به خاطر خوشحال کردن اونها نیست من برای خودم تلاش میکنم خوشحال کردنشون هدف دیگه ای هست که از خیلی راه ها میشه اتفاق بیفته که خب من راه آسونی رو انتخاب نکردم راه اسون راهی میشد که هرچی بگن بگم چشم :دی اما من بچه ی شاید خیلی حرف گوش کنی نیستم ترجیه میدم حتی به غلط خودم انتخاب و تجربه کنم. ولی با تمام اینها پدر مادرم در نهایت نظرم رو قبول میکنن شاید سخت اما در نهایت اگه در مورد زندگی خودم باشه حمایت میکنن ازم. شاید خیلی وقتها هم نتونن حمایتم کنن ولی این ببه دلیل نخواستنشون نیست. از اینها بگذریم فقط خواستم بگم حرفی که زدم منظورم این نبود که به خاطر خودم نیست من چه بخوام چه نخوام یه خورده خودخواه ام ! اما خوشحال کردن عزیزانم بخشی از هدفم هست و این دلیل بر این نیست که من از خودم هیچی ندارم تمام افعالم به خاطر دیگران هست.گفتم شاید بد نباشه اینهارو بهت بگم.
این روزا درگیر جنگیدن هستم جنگ با خودم فکر میکنم کم کم دارم پیروز میشم هرچند که هنوز به طور کامل سروپا نشدم و هنوز درحال جنگم. وقتهایی که مثل یه ساعت یهو باتریم تموم میشه و انگار تمام خستگی عالم رو تجربه میکنم و خوابم میبره. الان تو همچین وضعیتی هستم . حتی با مسئله ی کوچکی مثل خواب درگیرم. منی که اصلا مدتها بود عادت خواب روز رو کنار گذاشته بودم مجبورم و یهو اتفاق میفته که پنج ساعت میخوابم و نمیتونم هم جلوشو بگیرم. این که چرا بماند دوست ندارم توضیح بدم دلیلش رو. و عجیب تر برام این که شبها انگار نه انگار خوابیدم و دوباره خوابم میبره انگار تمام روزو بدون اسنراحت بوده باشم. میگذره اینم. میدونم میگذره من فقط منتظر هستم. این تغییرات مزخرف خلقی بالاخره شاید یه جا تموم بشه شایدم نه. شایدم خودم راه حلی پیدا کنم.
دلم میخواد از اهدافم برات بگم مو به مو اما الان نه زوده فعلا تمام تمرکزم روی پله و قدم اول هست یعنی قبول شدن توی دانشگاه رشته ی فلسفه. باقی چیزها برای بعد هستن. البته در مورد عکاسیمم یه فکرایی داریم ولی باید دید که چه اتفاقی میفته به مرور.
برم دیگه باید خوابی که کردمو جبران کنم احتمالا تا دوازده بیدار میمونم و اگه بتونم صبح زود بیدار میشم. باید دوباره خودمو سروپا کنمو از پس خودم بر بیام اما این یهو اتفاق نمیفته یه چند روزی زمان میخواد میدونم از پسش بر میام. فقط نباید جا بزنم و باید هرجوری که هست بجنگم. از سختیام و از مشکلاتم حالا نمیگم بزرگ کردنشون هیچ فایده ای نداره وقتی میگم که پشت سر گذاشته باشمشون. وقتی که شاخ غول رو شکسته باشم.
راستی گفته بودم یه دفتری دارم که توش برنامه ها وکارهایی که انجام میدم رو مینویسم یادته؟ اون داره تموم میشه مها برام جدا از دفتری که برای روزانه نویسی برام خریده اینو هم داده. خیلی قشنگ و من ذوق دارم که ازش استفاده کنم. روش نوشته better than before و chang your habit , change your life . من عاشقش شدم از اون دفتر قدیمیه چند صفحه مونده تا تموم بشه ولی من ذوق افتتاح اینو دارم. اگه طاقت بیارمو دست بهش نزنم که فکر نکنم. میخوام ریز ریز توش بنویسم تا سال دیگه سال جدید داشته باشمش. ^____^
دیگه این که همین از امروزم راضیم برای روز اول خیلی خوب بودم هرچند که خوابم هم برد ولی دست من نبود.
درباره این سایت