نمیتونم کار کنم. نمیتونمو دیگه دارم نا امید میشم. نا امید میشمو پیش خودم میگم شاید باید ول کنم. شاید باید مغلوب افسردگی بشم. شاید باید جا بزنم. شاید باید دست از این تقلا بردارم. انگار فقط دستو پا بزنم و نتونم خلاص بشم. میترسم از این وضعیت. خیلی میترسم. انگار این بار مثل بارهای قبل نباشه. از خودم دارم ناامید میشم. از این که انگار دیگه نمیتونم اونجوری که باید کار کنم. دلم میخواد های های گریه کنم. هیچکس منو درک نمیکنه. خوابم زیاد شده صبح ها تا هشت خوابمو منی که عادت به خواب بعد از ظهر نداشتم چندین ساعت میخوابم بدون کنترل خودم. نمیدونم چیکار کنم. دکترمم نیست. من موندمو من. همش به خودم میگم مائده باید خودتو از این چیزا خلاص کنی دست خودت خودت باید بخوای ولی هربار شکست میخورم حتی نمیتونم بشینم پاش. حتی نیم ساعت. از این وضعیت متنفرم. از خودم بدم میاد. از این خودی که اینقدر مزخرف و هیچکاری نمیکنه. باید چیکار کنم؟ من نمیخوام فقط یه ادم افسرده باشم بدون هیچ کنش و فعالیتی. من میخوام کار کنم. سخت هم کار کنم اما نمیتونم. فکر میکنم باید بتونم اما هرکاری میکنم نمیشه و به بنبست میرسم. انگار میان چهار تا دیوار گیر افتاده باشم و هیچ راهی نیست برای خلاص شدن از اینجا. از خودم بدم میاد باید هرجوری شده درستش کنم اما نمیدونم از کجا شروع کنم. نمیدونم.
درباره این سایت