بالاخره این عروسی هم دیشب تموم شدو من خلاص شدم. نمیگم بد بود چون خوش گذشت. اما ادم به خاطر مسائلی که داره کلی از وقتش گرفته میشه. با این حال امیدوارم خوشبخت بشن. راستش من نمیدونم چجوری ادما تصمیم میگیرن که تا اخر عمر فقط با یک نفر باشن یا بتونن یه نفرو همه جا تحمل کنن :دی. ولی خب این انتخاب بعضی از ادمهاست که اغلب هم اتفاق می افته. شاید خود منم یروز اینجوری فکر میکردم. این که دیر یا زود باید ازدواج کنم. باید مثل بقیه زندگی کنم. باید باید باید این باید های مسخره و بی مورد. اما الان تفکرم تغییر کرده نمیدونم چرا نمیتونم خودمو محدود کنم به این باید ها. دیگه برام نه مفهومی دارن و نه ارزشی. و انتخابم کاملا در تضاد باهاش قرار داره.
فردا دوباره میریم رشت بالاخره .راه ها که به خاطر برف بسته شده بود باز شدن با این که وسایلم رو جمع کردم خورده ریزهام مونده. به زندگی شاهانه ی اینجا عادت کردم این که همه چیز حاضره ولی رشت باید خودم همه کارهارو انجام بدم. با این که سخته اما رشت رو ترجیه میدم. با این حال دلم برای اینجا هم تنگ میشه حتی اگه کوتاه باشه. برای مامان بابا . اما خب باید یاد بگیرم و فکر میکنم یاد گرفتم که مستقل زندگی کردن چجوری هست وقتی مستقل بودن رو تجربه میکنی دیگه سخته دوباره وابستگی انگار یه بخشی از وجودت دیگه نمیتونه اون وابستگی رو قبول کنه. لذتش زیر دندونت میره و نمیتونی فراموش کنی. راستش خیلی تغییر کردم با اونجا رفتنم. حتی این چند وقتی که اینجا بودم هم تغییرمو حس میکنم. اون سوختگی تجربه ی تلخ و بدی بود. خیلی بد اصلا نمیتونم اتفاقی که برام افتاد رو فراموش کنم. با این حال شاید ادم با همین اتفاقات بد مزخرف بزرگ میشه و رشد میکنه. نحوه مواجه شدن باهاش و خب این که چقدر قوی هستی رو هم میتونی بفهمی. من فکر میکنم از پسش بر اومدم. خیلی بد بود ولی. خیلی.
دیگه این که احتمالا تا نرم رشت دیگه چیزی نمینویسم. تا اونجا دوباره شروع کنمو کارام و برنامه هام رو عملی کنم. یه بخشی از وجودم خوشحال به خاطر شروع دوباره به خاطر عملی کردن اهدافم و تلاش کردن براش.
درباره این سایت