میدونی این مطالب رو یعنی تاریخ فلسفه رو که می خونم در مورد فلاسفه ، پیش خودم میگم لعنتی شماها قرن ۱۵ - ۱۶ و. زندگی میکردین و اینجوری کار میکردینو درس میخوندینو زندگیاتون اینقدر پر بار بوده ما اون موقع ها چجوری بودیم؟ منظورم مردم اون زمان هست. اصلا دانشگاه داشتیم؟ نمیدونم. ولی وقتی با همین الان مقایسه میکنم میبینم چقدر پوچم. چقدر نمیدونم چقدر عقبم از خودم نا امید میشم. از همسن و سالام که هنوز اینقدر زندگیامون خالی به ول گردی و پوچی میگذره. میگم باید نهایت تلاشمو کنم وگرنه من میمونمو یه بی سوادی که تا اخر عمر ولم نمیکنه. بی سوادی به نظرم این نیست که تو الفبا بلد نباشی. بی سوادی تو چیزای دیگه هست. موضوعاتی که نمیدونی هست. کتابهایی که نخوندی. و. خیلی میترسم زندگیم کیفیت نداشته باشه. کمیت برام خیلی مهم نیست اما کیفیت چرا. دلم میخواد اندازه خودم زندگی پری داشته باشم مطالعه کنم بخونم دنبال علایقم برم موسیقی گوش کنم تئاتر ببینم فیلم ببینم و خیلی کارهای دیگه. درسته هنوز خیلیاشو نتونستم عملی کنم یا وقت نمیشه یا پولم کم میاد شانس منه ولی تو فکرم هستن. خلاصه که کاش میشد به خیلی از آدما بگم این زندگی نیست که ما میکنیم میگیریم میخوابیم پا میشیم میخوریم دوباره میخوابیم و . یه چرخه ی تکراری روزو شب میکنیم و شب رو روز. به خودمون بیایم. باید کار کنیم رو خودمون دنیا خیلی بزرگه خیلی بزرگ و هیجان انگیز. من دلم میخواد تجربه کنم. دنیارو. دنیاهای دیگه رو نه فقط محدود به اینجا و دورو ورم.
درباره این سایت