میدونی یهو حالم بد شد. این روزا زیاد اینجوری میشم نمیدونم چرا. یه چیزیو گم میکنم انگار. شبیه یه فراموشی مقطعی. کارکردن این روزا سخته. خیلی سخت. با این که وقت زیاد دارم اما بازده زیادی ندارم بازم نمیدونم چرا. کاش میشد حالم خوب میشد برنامه هام عملی میشد. اما انگار گاهی اوقات هیچ امیدی نیست. و نا امیدی مثل یه سایه میفته روی زندگیم.از سانتاگ جایی خوندم که میگفت: جایی که امید نیست نا امیدی رهایی بخش. پس چرا برای من اینجوری نیست. یا حداقل من حسش نمیکنم. این روزا باید با خودم بجنگم. خود کرختم که مدام مودش عوض میشه. از این تغییرات خسته شدم. تغییراتی که همیشه بود همیشه ی همیشه. میبینی تا وقتی که ندونی حساس نمیشی نمیفهمی اما وقتی فهمیدی تحملش حتی برات سخت میشه. دلم یه خوشحالی عمیق میخواد. اونقدر که حالمو برای یه سال خوب کنه اما از اینم تو زندگی من خبری نیست. این روزا بدبین شدم. به همه چی حتی به آدمها. به هیچ چیزو هیچکس اعتماد ندارم. خودم خیلی اذیت میشم باید زودتر درستش کنم نمیدونم چجوری اما. راهشو پیدا نمیکنم نمیدونم چرا اینجوری شدم با هیچکس دوست ندارم حرف بزنم انگار بدم بیاد. دلم میخواد فقط خودم باشمو خودم و دنیا. عشق کنیم با هم دور از تمام حسهای بد.
درباره این سایت