گاهی احساس میکنم تمام کارایی که انجام میدم اهمیتی ندارن. گاهی این فکر تو سرم میاد که بهم میگه خوب که چی. حالا مثلا فرانسوی هم یاد گرفتی تهش چی میشه یا بری فلسفه مگه چه کار شاقی هست خودتو بکشی ایا بشی ایا نشی نهایتش هیچی.
نمیدونم بقیه هم احساس پوچی کردن یا نه ولی خب من گاهی این حس سراغم میاد اما بعد نمیدونم چی باعث میشه ادامه بدم به کارهام شاید فقط دوست دارم عمرمو با کارایی که لذت میبرم ازشون بگذرونم. دلم میخواد یادبگیرم احساس میکنم جهان خیلی بزرگ. در برابرش احساس کمی میکنم. این که کلی چیز هست که من نمیدونم حتی خبر ندارم از وجودشون. تاریخ فلسفه که میخونم گفته های فیلسوف ها رو برام جذاب. منو میبره جایی که تاحالا نرفتم چیزایی که اصلا فکر نکردم بهشون. من خوندنو دوست دارم. شاید تنها چیزی که میتونم تو این سنم انجامش بدم هم وقتشو دارم هم علاقه شو هم همون یه کم پولی که دارم میتونم ازش استفاده کنم برای تهیه کردنش. شاید تفریحات بقیه چیزای دیگه باشه من دوستهامو به خاطر این اخلاقهام از دست دادم. کسایی که شبیهشون نیستم و نمیتونم راحت معاشرت کنم نمیدونم چه حرفایی باید بهشون بزنماونها اهل بیرون رفتن گشتن مهمونی داشتن و از این کارا هستن بعد تصور کن من همچین چیزی رو تجربه کنم دیوونه میشم. شاید عادت ندارم یا نمیدونم. حتی مهمونیای خانوادگی رو هم دوست ندارم فقط برام مثل یه کار کسل کننده محسوب میشه که باید در موقعیتش قرار بگیرم. حوصله امو سر میبره. خلاصه که اونها ازم گله مندند. و من واقعا کاری از دستم بر نمیاد.
من دوست دارم وجودم مفید باشه دوست دارم کشف کنم بخونم و یاد بگیرم خب من درسته ۲۶ سالمه ولی خیلی تجربه هارو نداشتم برخلاف بقیه حالا به هر دلیلی. نمیتونم خودمو هماهنگ کنم مثل بقیه بشم مدتها نقششو بازی کردم. اما حتی اینم تا حدی نبود که بتونم راحت باشم من کاملا ساکتم. جدیدن حس میکنم تو راهم تنهام. فکر میکنم همه تو راهشون تنهان. نمیدونم از پسش بر میام یا نه. این منو میترسونه یه کمی. دلم میخواد چیزی که دوست دارم اتفاق بیفته. یعنی میشه؟ میشه من بتونم ؟ اینها بیهوده نباشه وجودم بیهوده نباشه و عمرم ارزش داشته باشه؟ ادامه دادن من دلایل زیادی داره احتمالا همون ها منو سروپا نگه داشتن. شاید اگه نبودن تا الان صد بار جا زده بودم. و جدا از این مزه ی این زندگی رفته زیر دندونم با تمام اتفاقات تلخ و بدی که برام افتاده خب این روش زندگی کردن واقعا برام امید بخش و لذت بخش هست. انگار کاملا باهاش هماهنگ شدم. نمیتونم ولش کنم نمیخوام از دستش بدم نمیخوام تو روزمرگی غرق شم دلم میخواد هر روزم جدید باشه هر روز یاد بگیرم چیزهای جدید رو تجربه های جدید رو. در ظاهر شاید زندگی من کسل کننده باشه. دختری که دنبال خیلی قرو فرا نیستو دلخوشیش کارکردنو یادگرفتن هست. خب من استعدادی کلا تو این کارا ندارم سالی یه بار بزور میرم آرایشگاه جدیدن هم که حتی ابروهامم بر نمیدارم :دی وقت گیره. یه هر از گاهی یه کارایی میکنم شاید مثل همین چند هفته پیش که موهامو رنگ کردم یعنی از توش یه بخش هاییش سبز ابی شد. یا هراز گاهی لاک زدن. یا سالی یه بار بزور و با کتک میرم خرید :دی خرید کردنو دوست ندارم. انگار هی بگردی تا یه چیزی پیدا کنی. زیاد حوصله تیپ زدن هم ندارم. ولی میگم این کارا زیاد نیست. شاید سبک زندگیم اشتباه باشه شاید به مرور حوصله و مدیریت زمانم بهتر باشه و وقت قرو فرم مهیا که من بعید میدونم. اصلا نمیتونم کسایی که همیشه درگیر این چیزا هستن رو درک کنم. ارایشگاه رفتن برای من عذاب الهی میمونه. اصلا چرا دارم این چیزارو میگم از کجا شروع کردمو به کجا رسیدم. اگه این کارارو انجام بدم که فکر میکنم واقعا از بیهودگی دیوانه بشم الان به درد هیچکسم نخورم و برای دیگران کاری ازم بر نیاد برای خودم خوبم حداقل یه چیزهایی یاد میگیرم. در اخر باید بگم که اصلا بدرک که بیهوده به نظر میرسه من کار خودمو میکنم. به هرحال چه من بخوام چه نخوام عمر میگذره. پس چرا سعی نکنم خوب بگذرونم؟ حداقل اندازه ی خودم یه خورده ارزشمندش کنم. امیدوارم این فکر بیهوده بودن همه چی دیگه سراغم نیاد. هرچند که فکر نکنم من براش میجنگم. برای زندگی. من قبول دارم خیلی ضعف دارم ولی خدایی کی رو میشناسی که ضعف نداشته باشه. حتی خفن ترین آدمها هم ضعفهای خودشونو دارن من که هیچم نیستم در برابرشون. میدونم خیلی چیزا رو نمیدونم میدونم ممکن ازم خطا سر بزنه اما واقعا این دلیل میشه که من دست بکشم از تلاشم برای بهتر شدن؟ نمیخوام جا بزنم یا ضعیف باشم. خب قبول دارم ضعف دارم اما واقعا منصفانه نیست منو به خاطر ضعف هام تحقیرم کنی. چون این چیزی هست که همه دارن. این منصفانه نیست.
درباره این سایت