باورم نمیشه که امروز تونستم و از پسش بر اومدم. حسابی از خودم ناامید شده بودم دیگه آخرش گفتم مائده یا بشین کار کن یا برو خودتو بکش چون زندگی کردنت هیچ ارزشی نداره. هیچی دیگه مائده مثل یه دختر خوب به حرفم گوش کردو نشست به کار کردنو عشق کردن حتی نفهمیدم چجوری ساعت نزدیک هشت شد. از خودم راضیم البته همچنان ادامه میدم تا وقتی که خسته شمو جنازه جوری که نیفتاده رو تخت بیهوش بشم. آخ که چه لذتی داره اینجوری بودن چند وقت بود از همه چیز دور شده بودم. خودمو گم کرده بودمو پیداش نمیکردم. 

امروز بعد از گفتمان جدی که با خودم داشتم همون مردنو این داستانا دیدم چقدر عاشق زندگیمم. و عاشق این دنیا. دنیایی که دلم میخواد کشفش کنم همه چیزشو تجربه کنم. این عظمت رو. به هر حال روزایی رو یادم میاد که از هر جفتش متنفر بودم. همه چیز برام سیاه بود. هیچ نوری نمیدیدم. هیچ امیدی فقط میگذروندم. سر خودمو با مزخرفات گرم میکردم. شاید بیشتر، از ۱۵ سالگی به بعد. اما خب نمیدونم چی شد که در مسیرش قرار گرفتم. منی که هیچوقت خوش شانس نبودم. منی که فکر میکردم حتی خداهم اگه بود بهم اهمیتی نمیداد. شایدم فکر میکردم نفرین شدم . اما زندگیم تغییر کرد فقط به واسطه ی وجود یک فرد. فکر نمیکنم کسی بیشتر از من واقعا نیاز به  همچین اتفاقی بوده باشه. شبیه یک معجزه بود توی زندگی من. هنوز اون روزارو یادمه. ترسمو ازش اما پافشاریم که میخوام ببینم کیه و چجوری و منم یادبگیرم هرچیزی که هست رو. به هرحال سرتق بازی دراوردمو پامو کردم تو یه کفش که من میخوام این آدمو باهاش کلاس داشته باشن حالا هرچقدر بقیه خودشونو کشتن حذف کنیم نتونستن. اون روزا تازه با یه بحران دیگه هم دستو پنجه نرم میکردم. و تازه بود هنوز برام قبولش سخت بود. حتی دلم نمیخواست دکتر برم. که به خاطر اون موضوع چون نمیشنیدم نزدیکش وایمیستادم و بعضا مسخره هم میشدم. کسی درک نمیکرد. به هرحال گذشت و شاید اگه به خاطر اون کلاسها نبود دنبال درمان نمیرفتم و عمرا قبولش میکردم اما من میخواستم بشنوم. راحت و بیشتر.به هرحال گذشت این روزا نمیگم همه چی اوکی هست اما یادمه چند روز پیش گفتم دلم یه شادی عمیق میخواد. یه شادی واقعی. امروز که فکر میکردم پیش خودم گفتم دیگه چی بهتر از این میتونه شادیعمیق باشه که تو انگار سرراهت هرچی خدا کائنات شانس هرچی این آدم رو قرار داد. تو حتی اسمشم نمیدونستی. از همه جا پرت بودی ولی همه چی تغییر کرد. کل زندگیت تغییر کرد. شادی این روزها واقعی واقعی هست. گهگداری لبخندی میاد رولبمو دلم روشن میشه باهاش که هنوز امیدی هست و معجزه برات اتفاق افتاد. من خیلی خوشبختم. خیلی. هرروزی که کار میکنم به این موضوع فکر میکنم. که نباید دست بکشم که نباید جا خالی بدمو جا بزنم میخوام تا تهشو برم. تا زمان مرگم. من این ریسمانو ول نمیکنم. باید بهتر شم نه برای خودم که برای او. اویی که واقعا منو نجات داد. از همه چی. من واقعا خوشبختم و شاد.حیف دنیا از اینجور آدمهای بزرگ که شبیه یه معجزه ی باورنکردنین کم داره. اما خب من خیلی خوشبختم که با همچین آدمی مواجه شدم و او واقعا هرجوری که بود منو انداخت توی راه درست. خیلی وقتها هم اشتباه میرفتم اما فکر میکنم ازم ناامید نشد. دلم میخواد هنوز هم ازم ناامید نشه. دلم میخواد کار کنمو به همه چیزهایی فکر کنم که یادگرفتم که با همین گوش نصف و نیمه ام شنیدم. او منو به خودم شناسوند. من خودمو پیدا کردم. و آرامش این روزهام به خاطر این هم هست. دلم میخواد ازش تشکر کنم و بگم ممنونم که ازم قطع امید نکردین. ممنون که راهو نشونم دادین. قول میدم تا زمان مرگم ادامه اش بدم. کاش هیچ هیچ بمونم اما از این راه خارج نشم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

صبا رایانه پونه پلاس پایگاه اینترنتی گروه عربی شهرستان هندیجان سنجش فایل فروشگاه پارس آنلاین وبلاگ رسمی مجتبی کاویان سایت رسمی فروش فایل filecell Writnig تصاویر متحرک