میدونی نه که فکر کنی رابطه ام بهتر شده با اطرافیانم. نه من همش میزنم به سیم بیخیالی و سعی میکنم یسری مسائل رو تحمل کنم و حرفی نزنم که آشوب کنه اینجا رو.یا این که کار خودمو میکنم بدون توجه به حرفها. هنوز تو عمقش که میری میبینی من هنوزم همون پل ارتباطیم بین اینور و اونور. وسط ماجرا که باید دو طرفو نگه دارم تا آشوب نشه. که همه چی سر جای خودش باشه این وسطم بیشتر سرم تو کار خودمه با هر دو طرفم سعی میکنم در صلح باشم. هرچند که همه چی بهتر از قبل ولی من حتی از این اختلافهای ریزم ناراحتم انگار سنگینی کنه رو دوشم این که تنهام برای درست کردن همه چیز. میدونی که قبلا منم یه کم قاطی بودم فکر میکنم تاثیر قرصاست که من دیگه اونجوری خشمگین یا عصبانی نمیشم. خیلی خنثی عمل میکنم.یجوری که عادی نیست. انگار که هیچ چیز مهم نیست برام. . و به هردو طرف علاقه دارم و یجوری این دوتارو بهم وصل میکنم. خسته میشم از این وضعیت سخت. این که همه چیزو آروم کنی. انگار عادی شده برام. گاهی فکر میکنم این فقط منم که دوسشون دارم و اونها نسبت به من شاید بی توجه باشن یا یادشون نباشه که من هستم. میدونم اشتباه میکنم اما فکرش هست. دلم میخواد بهم توجه بیشتری بشه اما اینجا خبری از توجه بیشتر نیست. مثل سایه میمونم میرم میام حرف میزنم. هرچند که با مها صمیمی هستم میدونم ما جدا از خواهر دوستم هستیم اما این کارو آسون نمیکنه و من انگار باید وظیفه امو انجام بدم در هر صورت. این اختلاف مال یکی دو روز نیست که حل بشه مال سالها پیشه. خیلی قبل خیلی دور جوری که نمیشه نبش قبرش کرد. بگذریم. بعضی وقتها فقط دلم توجه بیشتر میخواد شاید یجور دوست داشتن بیشتر. این که منم مهمم. احتمالا کمبود محبت دارم. این روزا که سرم به کار خودمه. مامان که میره همچنان خونه بابا بزرگم و هنوز تو مسائلی با هم به توافق نرسیدیم و فکرم نکنم برسیم احتمالا من هیچوقت دختر ایده آلش نمیشم و این واقعا دست من نیست نمیتونم اونجوری که اون دوست داره دیگه رفتار کنم. بابا اینجوری نیست و با هم خوبیم روزا خونه است گاهی با هم وقت میگذرونیمو حرف میزنیم. مها هم که اینور قضیه است که میدونی رابطه امون خیلی وقت که خوب شده اون درس میخونه و کتاب منم که فعلا فقط درس و دلم یه رمان از داستایفسکی یا تولستوی میخواد شایدم ویرجینیا ولف. یا باقی نویسنده ها ولی الان پول ندارم بخرم کتاب باید فعلا ضبر کنم تا آخر سال. احتمالا میفته سال جدید که شاید یه کم دیر باشه. ولی راه دیگه ای ندارم. دلمم نمیخواد بگم. نمیدونم چرا.
این فکرمو درگیر کرده که آیا بد نیست که آدم با قرص حالش خوب باشه؟ دلم میخواد خودم باشم احساس میکنم نکنه روم کنترلی داره و من خودم نیستم. اما حالم خوبه الان. حال خوبم مهمه یا خود واقعیم؟ به این چیزا که فکر میکنم دیوونه میشم. وقتی به حال اون موقعم فکر میکنم میترسم. حالی که داشتم اصلا نمیخوام بهش فکر کنم. ترجیح میدم همچنان ادامه بدم این روند رو. ولی دلم باهاش نیست فقط میترسم. خیلی میترسم. او اصرار داره که یه دکتر دیگه برم. عقیده اش اینه هیچ مشکلی ندارم و امیدواره تشخیص اشتباه باشه وقتی بهش میگم بیا دکترمونو ببین انکار میکنه و نمیاد. قبول نمیکنه حتی حاضر نیست به خاطر من بیاد ببینه قضیه از چه قراره اما اگه بقیه باشن داوطلب میشه. چرا با من اینجوری هست ؟مگه من این نسبت رو باهاش ندارم؟ نمیدونم هیچوقت نفهمیدم انگار ما هم ابزاری باشیم برای این که اون دستمون بگیره تا به بقیه برسه و کمک کنه. ولی وقتی قضیه به بیماری من میرسه انگار نه انگار. فقط اعتقاد داره دکتر باید عوض بشه . اما من که میدونم حالم چقدر بد بود. من که میدونم چجوری بودم. نمیتونم دوباره برم همه چیزو از صفر شروع کنم اعصابم خورد میشه حتی وقتی بهش فکر میکنم. و با دکترم راحتم وقتیم که حالم خوبه یعنی طرف کارشو بلده چرا باید عوض کنم و خودمو آزار بدم او حتی کنجکاو نباشه انگار که بدونه قضیه از چه قراره. ولی لطف میکنن داروهامونو میخرن و انگار همین کافی باشه. با تمام اینها من امیدوارم که منو دوست داره هنوز. چون من دوسش دارم.
اعصابم خورد شد یکی نیست بگه مرض داری بچه این چیزارو میگی به خودت؟ برم دیگه. فعلا
درباره این سایت