یه متن بلند و بالانوشتم در مورد این که چه جاهایی آدمهای زندگیمو شناختم. اما بعد دیدم گفتنشون چه فایده داره جز یادآوری خاطرات نه چندان خوبی که تو این چند سال گذشته داشتم به خصوص وقت درگیریم قبل از این که بفهمم دو قطبی دارم. الان که فکر میکنم میبینم چقدر حالم بد بوده و چقدر الان بهترم. میخوام تو سال جدید تمام ذهنمو از این پرونده ها بیرون بکشم و اینارو بذارم توی بایگانی تا خاک بخورن. البته که وجودشون باعث جمع شدن حواسم میشه ولی دیگه اذیتم نمیکنن. مهم اینه که الان حالم خوبه.
کاش سال جدید سال خوبی باشه برامون.
من حسابی همش خسته ام و خوابم میاد :/ ولی باید کارای نیمه تموممو تموم کنم هی هم بهشون اضافه میشه چقدر عمل کردم به برنامم واقعا یه ماهه رو این کتابم -____-
نمیتونم اروم بگیرم کتابمو بخونم همش فکرم یا مرور میکنه خاطرات سال پیشو یا به سال جدید فکر میکنه که چی در انتظارش هست .
دلم میخواد برم مولی کتاب بخرم :( برم تو انقلاب واسه خودم بچرخم کتاب فروشیارو نگاه کنم. یا جینگیلی وینگیل بخرم برای خودم.
فعلا که بارکلی داره اعلام وجود میکنه :/ اومدم جرج چند مین منتظر باش :دی
من واقعا خیلی بد شدم خیلی باید درست بشم نمیدونم چه مرگمه. حالم از خود مزخرفم بهم میخوره باید تغییر بدم خودمو :( اما انگار هیچ امیدی نباشه :( از پسش بر میام؟؟ باید بتونم تنهایی وگرنه به هیچ دردی نمیخورم.
درباره این سایت