روز نو شتـــــــــــــــ



کتابو رسیدم به صفحه ۲۵۰ و در مورد رمان موبی دیک دارم میخونم. با بدبختی خودمو بیدار میکنم باورت نمیشه چجوری مست خوابمو نمیتونم چشمامو باز کنم خوبه بهم مثلا قرص فلوکستین داده بهم :/ ظاهرا که زیاد تاثیر نداره یا اگه داره یجور دیگه داره و مشکل پر خوابی منو حل نکرده همش میخورم و میخوابم اگه خودمو ول کنم. دلم میخواد کتابمو بخونم پیاده روی برم لاغر کنم کم بخورم هنوز موفق به هیچکدومش نشدم و خیلی به خاطر ناراحتم دوست دارم زودتر وقت دکترم بشه تا بهش بگم تو چه وضع مزخرفیم. هرچند که مطمئن نیستم حل بشه بعد از اینهمه خواب نمیتونی تصور کنی چقدر باز خوابم میادو هی خمیازه میکشم انگار تمام شبو بیدار مونده بوده باشم. 

دیشب بعد از هفت روز رفتیم عید دیدنی خونه دایی بابام که زنداییم شام دعوتمون کرده بود. بسی خوش گذشت و یه خورده حالو هوای عید بهم دست داد. بقیه چیزا ولی مثل سابق کسی خونمون نیومده مامان یروز درمیون میره خونه بابا بزرگم و بابا همچنان بیشتر وقت رو سرکارش میگذرونه. منو مهام در گیر هم گاهی اون تلنگر میزنه گاهی من بهش و اینجوری خودمونو وادار میکنیم که کار کنیم. درسته کتابمو تموم نکردمو خیلی کند پیش میرم اما همین که پیش میرم تا اینجا امید بخش بوده. 

دیگه تا اینجای عید همینارو دارم. امیدوارم زودتر بتونم خودمو جمع کنم اصلا دوست ندارم تا اخر سال ایینقدر مزخرف ادامه بدم. کلی اضافه وزن ظاهرا بهم دست داده که دیشب واقعا خودمو وزن کردم برام وحشتناک بود. مثل کابوس. 

برم دیگه مها نسکافه درست کرده با هم بخوریم تو مال خودش علی کافه هم ریخته چقدر من متنفرم از طعم تلخش من همون شیرینرو میخورم. 

رو میز اشپزخونه نشستیم!

خدا کنه تا شب بشینم پاش امشب کتابو تموم کنم. 


خب از اونجایی که من ناخواسته غرق خواب بودم مهای بیچارم منو میدید افسرده شده بود ظاهرا زنگ زد روانشناسش . حالا این که چی گفت بماند اون بابا ولی گفت سریع محیطو ترک کن برو کتاب خونه اگه شده بری برگردی هم این کارو کن که خب مهام منو بلند کرد قشنگ به زورا من که خواب بودم گفت حاضر شیم بریم دیگه نباید تو خونه بمونیم دیگه تا حاضر شدیمو رسیدیم اونجا ساعت پنج شد بعد فهمیدیم که کتابخونه تو عید تا پنج بیشتر باز نیست و بعدش با همون ماشینی که رفته بودیم برگشتیم. :/ 

نتیجه این که هنوز خواب تو چشمای من هست اما دیگه نمیرم تو اتاقو رو تخت که بیهوش بشم رو مبل نشستم کتابمو بخونم. ادمام شرطی میشن؟ نمیدونم. رسیدم به بخش فلوبر و مادام بوواری میدونی خیلی چیزا از نویسنده ها میگه من سر داستایفسکی واقعا متعجب شدم فکر نمیکردم همچین ادمی بوده باشه نتیجه این که ادمای بزرگ هم که کارای بزرگ کردن ومن کامل نبودنو خیلیم نقص داشتن. نباید فکر کرد این ادما کامل کامل بودنو خدا تصورشون کرد باید اونجوری که بودن پذیرفتشون. میرم سروقت ادامهٔ کتاب درباره رمان و داستان کوتاه نوشتهٔ سامرست موام نشر علمی فرهنگی با ترجمهٔ کاوه دهقان. این کتابو استادم سال ۹۴ معرفی کرد بهم بعد من مثل احمقا نصفه خونده بودمش ولش کرده بودم. خیلی کتاب خوبی خیلی اصلا از همینجا میشه شروع کرد به کتابخون شدن. 


تا یازده خواب بودم امروز بعدشم هی چرت میزدم. دوباره خوابم زیاد شده هنوز نتونستم کنترلش کنم. خلاصه که مها گفت برم حموم خواب از سرم بپره بی تاثیرم نبود ولی هنوز انگار خسته ام :/ به حس هام نباید توجه کنم. به خوابیدن. حوصله ی بقیه کارامو ندارم فکر کنم امروز خیلی بترم کتابمو بخونم. همین. یه مائده ی خیلی خیلی خسته انگار یه عمره نخوابیده. 


امروز از دندهٔ خواب پاشدم. نمیدونم چرا اینقدر خسته ام و خوابم میاد همش خمیازه میکشمو هنوز که هنوزه شروع نکردم به کار کردن. کلی از کتابم مونده چرا این کتابو تموم نکردم؟ خیلی نثر راحتی داره و کتاب خیلی باحالیه من خیلی خوشم اومده ازش. الان اگه بشه و نخوابم میخوام دست بگیرمش قرار گذاشته بودم با خودم امشب تمومش کنم اما با این وضعی که دارم عمرا بشه. میخواستم برم کتابخونه که خواب موندم :( حوصله باقی کارامم ندارم. میدونم نباید اینجوری باشم :( ولی دست خودم نیست. نمیدونم چرا تینقدر خوابم میادو خمیازه میکشم انگار یه قرن نخوابیدم. 

بگذریم. دیروز مها اتفاقی استادشو دید اینقدر قبطه بهش خووووردم که نگووو خوشبحالش من دیگه استادمو نمیبینم. تازه فکر کنم اصلا از من خوشش نمیاد :( شایدم دارم چرت میگم فقط چیزی که احساس میکنمو گفتم. هیچ علتی نداره این فکرام. فکر میکنم هیچکس از من خوشش نمیاد راستش :( دیشب کلی به خاطرش غصه خوردم که اینقدر تنهام. اما باید خودمو جمع کنم اینا همش خیالات واهی. اصلا چرا باید از من خوششون بیاد یا منو دوست داشته باشن. هیچ دلیلی وجود نداره من بی اندازه معمولیم چه برسه که اخلاقای خاص خودمم دارم اما مزخرفن همشون. ادم بدورم. بی حوصله از روابط اجتماعی. و. بیخیال بیخیال نباید به ایم چیزا فکر کنم. فقط خسته شدم از بس خواستم خودمو ثابت کنم و بگم من ادم مزخرفی که فکر میکنیین نیستم :(

خیلی گشنمه میرم ببینم چی بخورم. 


روزای قبل اصلا حالو هوای عید نداشت. نمیدونم چرا اما امروز حال و هوا یجوریه. با این که امروز نه مامان خونه است و نه بابا. به هر حال امروز صبح زود بیدار شدم ساعت هشت الانم رو تختم خوابیدمو دارم کتاب میخونم تا شب بقیه برنامم انجام میدم. یه خورده نگرانم برای امسال نمیدونم چرا فقط امیدوارم بخیر بگذره. دیروز بیشتر کتاب خوندم تا کارای دیگه اما امروز دیگه اینطوری نمیشه. مهمون هم که خبری نیست :/ بابا که سر کاره مامانم یروز در میون خونه باباحاجی. شاید واسه همین حالو هوای عید نیست. بگذریم. حرفی ندارم زیاد. دلم میخواد برم کتابخونه یه خورده بیرونو ببینم اومدن بهارو ببینم البته پیاده رویم تو برنامم هست که شب میرم. همین وسلام. 


من تازه الان میخوام شروع کنم. یه کتاب نچندان جدید که یه بار نصفه خوندمش یادم نیست چرا ولش کردم فکر کنم وسط امتحانا بودو دیگه سراغش نرفتم. کتاب دربارهٔ رمان و داستان کوتاه نوشتهٔ سامرست موام  ترجمهٔ کاوه دهقان نشر علمی فرهنگی. این کتاب در مورده یسری کتاب از نویسنده های مختلف هست که موام انتخاب کرده و در موردشون نوشته. 


خب من امسالمو با خوندن یه مقاله شروع میکنم. فعلا که تو خونه ایمو خبریم نیست شب میریم خونه باباحاجی تا شب وقت دارم بخونم. هنوز باورم نمیشه سال نو شده. براش کلی ذوق دارم. دلم میخواد خوب شروعش کنم خوب ادامه بدم و خوب تمومش کنم. یعنی میشه امسال سال پر کاری برام باشه؟ اسم مقاله مدرنیته و هویت شخصی هست : خود و جامعه در عصر مدرن متاخر نوشتهٔ آنتونی گیدنز ترجمهٔ فرشید آذرنگ. 


خب عیدت مبااااااررررک. :)))))) سال جدید اومد. اینقدر دیشب خسته بودم که تا قبل تحویل سال خواب بودم بعد بیدار شدم و بعد سال تحویل هم بیهوش شدم. 

سال جدید اومدو منتظر که ما بسازیمش. نمیدونم از کجا شروع کنم. اما خیلی خوشحالم که سال نو شده سال ۹۷ تموم شد ما خلاص شدیم :دی امیدوارم سال خوبی باشه بدون تنبلی باشه. هنوز خوابم میاد ولی قرار نیست امسالو تسلیم خواب پیش برم. امسال واقعا سال مهمیه برام. بریم ببینیم چی میشه من کلی هیجان زده ام  


دارم از زور خستگی میمیرم یعنی. هلاک هلاکم. اینقدر راه رفتیم راه رفتیم که نگو از اینور به اونور. از اونور به اینور. اولین سالی بود میومدم بیرون اینجوری. یه شوری بود برای خودش همه انگار دنبال تازه شدنن. کلی چیز میز برای خودم خریدم بجز چیزایی که لازم داشتم :دی خلاصه که همین. آخرین روز سال ۹۷ اینطوری بسر شد که من متنفر از خرید رفتم خرید. و هیچکار دیگه ایم نکردم. اما خب سال که نو بشه همه چیز دوباره شروع میشه. خسته تر از اونم که بیشتر بتونم بنویسم. سرمو بزارم رو بالش بیهوش شدم اما از الان لباس پوشیدم حاضرو آماده که سال تحولی بشه .من به روزای خوب امیدوارم. 


یه قاب خوشرنگم برای گوشیم خریدم این یکی قرمز سرخوابیه!



خب اون مقاله هم تموم شذ. عصری برای بابا کیک خریده بودیم روزشو بهش تبریک گفتیم غافلگیرش کردیم. بعدش سبزی پلو خریده بود برای شب عید خونه بابا بزرگم که سبزی خودمون رو پاک کنیم و بدیم آشپزا درست کنن تازه برای خودمونم خریده بود ده کیلو سبزی:/ نشستیم به پاک کردن حالا هی پاک کن پاک کن مگه تموم میشد؟ سبزی خوردنم گرفته بود:/ خوبه چهار تایی نشستیم پاش وگرنه تا صبح طول میکشید.  بعدشم منو مها نشستیم سفره خفت سین درست کردن الان منتظریم تخم مرغا خشک شن دوباره روشونو رنگ بزنیم. فردام قراره بریم بیرون بالاخره منم شب عید میرم تو شلوغیا درسته دوست ندارم شلوغی رو اما حالو هواش خیلی کیف داره. الانم مامان میگه برم بالا پرده اتاقو درارم بشوریم حالا من هی میگم نمیخواد میگه پنج ماهه نشستیم :/ اغا میشینم زمین طولانی کمرم درد میگیره فکر کنم گودی کمرم امیال باید حتما لاغر کمم یکی از اهدافمه فقط برای سلامتی دلم نمیخواد سنم میره بالا به مشکل بخورم. 

باید برم مها صدام میکنه. سال ۹۸ زودتر بیا من منتظرتم. خوب باش جان من ! 


خب این مقاله هم تموم شد. من فهمیدم اوانگارد و کیچ چی هستن اصلا. یعنی خب نمیدونستم درست. مقاله ی خوبی بود روشنم کرد هرچند یسری سوال برام پیش اومد. شاید خیلی سریع خوندمش شاید باید بیشتر وقت میذاشتم براش که این سوالا پیش نیاد نمیدونم ولی بعدا حتما دوباره میخونمش. برای بار اول فکر کنم گرفتم ازش یه چیزایی.


مقالهٔ جدید حالا چی بخونم؟


نوشتهٔ کلمنت گرینبرگ، ترجمهٔ فرشید آذرنگ


خب اول صبح زود بیدار شدم صبحونه خوردم بعد خوابم برد دوازده بیدار شدم :/ سعی میکنم به خودم سخت نگیرم اما از اول عید دلم میخواد سحر خیز بشم. یعنی امیدوارم بتونم. در مورد مقاله هم راستش چیزی نمیدونم. امیدوارم بفهممش. بریم بخونیم ببینیم چیه. 


میدونی امروز که داشتم کتاب دربارهٔ بیداری رو یخوندم همون اولش نوشته بود‌ که اگه فراموشی نبود هیچکس دوباره عاشق نمیشد اسکار وایلد هم از اعماق رو نمی نوشت و غیره. منظورم البته پاراگراف بود. بعد دیدم راست میگه من پارسال چجوری بودم بالاخره فراموش کردم. نه این که آسون باشه خیلیم درد داشت فراموشی اون حسش موندگاره تجربه ای که کردی. همیشه فکر میکردم هیچوقت نمیشه فراموش کرد شاید واسه همین دوست پسر ندارمو هر روز با یکی نیستم چون حافظهٔ وحشتناکی دارم و البته هنوزم موافق این روندی که در پیش گرفتم هستم اما اونجوریم نی که تو هیچیو فراموش نکنی ممکن یه آدمیو با تمام وجود دوست داشته باشی شاید صدسال بعدم براش احترام قائل باشی ولی دیگه انگار اونجوری نیست. یادت میره. همون حسا بعد ممکن در مورد کسی دیگه اتفاق بیفته. میفهمی منظورمو؟ امیدوارم خوب گفته باشمش. من برم بخوابم فردا کلی کار دارم. شب بخیر


نوشتهٔ رابرت.ای.سوببیسک ،ترجمهٔ فرهاد فخریان و فرشید آذرنگ.

خب این مقاله هم تموم شد البته من خیلی سریع خوندمشو روش زیاد فکر نکردم. و فکر میکنم ظاهر آدم نشانه هایی از باطن ادم هم داره. مثلا همون اون روز که رفتم دکتر، دکترم گفتش که خوشحال میبینه حالم بهتره یه تیکه هم انداخت که رژ قرمز زده بودم و موهامم کوتاه کردم. خب نمیدونم واقعا ربطی به حال خوبم داره؟ خودم که نمیدونم ولی فکر میکنم حالم بهتره حتی اگه این نشونه ها نباشه. من خودم زیاد از خودم عکس نگرفتم. همیشه هروقت خواستم ضایع شده نمیدونم چرا با این بخشم مشکل دارم. شده سلفی همینجوری با دوستام بگیرما اما نهایت زور من برای سلفی تکی از خودم عکاسی از سایه ام بوده. الان داشتم عکسای عکاسایی که گذاشته بودو میدیدم پیش خودم گفتم بابا اینا دیگه چه حوصله ای دارن و این که اونقدرم فکر نکنم ربطی به درون داشته باشه. نمیدونم چجوری میشه ادم خودشو نشون بده؟اصلا چرا ادم باید بخواد خودشو نشون بده؟ یعنی نه که من نخوام منم عکس شده دوستام بگیرن یادگاری جدیدنم یه عکس از خودمو گذاشتم رو پروفایل تلگرایم دو دلم بزارم باشه یعنی عکسم مثل یه برچسب یا نشونه از منه یا بردارمش و این عکس من نیستم. خلاصه نمیدونم چی شد تهش مقاله. ولی به نظرم مسخرست که ادم بخواد با عکس گرفتن از خودش چیزی بگه. نمیدونم بازم شایدم بشه. ولی من فکر نکنم هیچوقت این کارو کنم. 


خواب خواب خواب. صبح های من اینجوری شروع میشه پر از خستگی. ساعت ده یازده بزور خودمو ببیدار میکنم تا دوازده یک منگم. میرم حموم تا دو. بعدش نهار میخورم و بعد از این پا اون پا کردن بالاخره شروع میکنم. هرروزم میخوام این روند رو تغییر بدم اما مشکل اصلی یعنی خواب زیاد همچنان هست. مها میگه باید به خودت غلبه‌ کنی اما من میگم دست من نیست. ولی مها میگه دست تو. پس چرا نمیتونم؟؟ هر روز به خودم قول میدم که فردا دیگه اینجوری نباشم. ولی نشده تا حالا شاید فردا شد شاید بیدار شدم زود. 

بگذریم. کتابمو شروع کردم خب داستانی توقع نداشتم اولش اینجوری باشه. خب خیلی وقت بود رمان نخوندم. تنوع هم بد نیست. دست به بقیه کارام نزدم شاید تا شب سراغ اونا هم برم. فعلا که نشستم رو مبل دارم کتابمو میخونم. کاش تا قبل سیزده تمومش کنم. 


بالاخره کتاب دربارهٔ رمان و داستان کوتاه نوشتهٔ سامرست موام ترجمهٔ کاوه دهگان و با نشر علمی فرهنگی تموم شد. خیلی حال کردم باهاش هم در مورد ده تا نویسنده بود هم همین تعداد رمان معرفی کرده بود و خب میتونه ادم پیشو بگیره رمانهارو بخونه. میدونم زیاد یا اصلا بخشی ازش رو نذاشتم این از تنبلی من بود. اما سری بعد حتما میذارم و این که درسته کند خونم اما وضعیتم جوری نبود که کتابو متوجهش نباشم. در واقع در حد خودم خوب فهمیدم.

 دیگه این که کتاب جدیدمم انتخاب کردم. حدس بزن چیه؟ کتاب غرور و تعصب نوشته ی جین آستین. یکی از رمانایی که توی کتاب راجع بهش حرف زده بودو از زندگی نویسنده اش گفته بود. منم دیدم کتابش تو خونه هست پس بخونمش چون کتابش برای من نیست برای مهاست. داستانیه میشینم پاش و زود تمومش میکنم. کتاب با ترجمهٔ رضا رضایی نشر نی هست. بریم ببینیم چجوریه. از فردا واسه خودم برنامه دارم اما از الان نمیگم. اول انجامشون میدم بعد میگم که تنبلی نکنم. 


کلمات کلیدیم تموم شده هرکاریم میکنم بیاد برم بخرم باز نمیشه :/


نوشتهٔ مایکل پین با ترجمة پیام یزدانجو ، نشر مرکز


این کتاب رو شروع کردم دیگه وقتش یه کتاب سخت بخونم :دی.  واسه تعطیلات به نظرت دو تا کتاب خوندن کافیه؟ حیف که زمان از دستم رفت اما دو سه روزه میدونم باید چیکار کنم. از اتاق میزنم بیرون و جز برای ورداشتن وسیله توش نمیرم که دوباره تختمو ببینم و خواب آلود بشم. فکر کنم از اثر به متن رو قبلا خوندمش ولی الان زیاد یادم نیست. باید بخونم تا یادم بیاد. امیدوارم درست بخونمش.

نمیدونم شروع کردنش امشب کار درستی هست یا نه چون فردا فکر نمیکنم کاری بتونم انجام بدم چون بابابزرگم اینجاست بازم باید دید وضعیت چجوری. بیرون که نمیریم کلا گفتم به خصوص این که بابا بزرگم دیگه زن نداره و تنها میاد. زنش خسته شده بود و اذیت میکرد تازه هیچکارم نمیکرد بدبخت بابابزرگم سوتغذیه گرفته بود. بگذریم.  اگه طاقت بیارم امشب شروعش نکنم پس فردا شروعش میکنم دیگه گفتم که فهمیدم چیکار کنم تا بتونم کار کنم. خوشحالم که بهار اومده. 


خب کتاب غرور و تعصب نوشتهٔ جین آستین ترجمهٔ رضا رضایی نشر نی با سرخوشی و شادی تموم شد. به شدت خوشحالم. شاید یه دلیلش نشستن کنار پنجره و دیدن ابرای دلبرو هوای فوق العاده ی بهاری هست. بهرحال که حالم خوبه. بالاخره البته و حس تازگیو کم کم تو وجودم حس میکنم. 

در مورد کتاب که قبلا گفتم با این که موضوعشو اولش برام جالب نبود اما کم کم منم غرق کتاب شدمو منتظر بودم ببینم چی میشه. خیلی وقت بود اینجوری کتاب نخونده بودما لم داده بودم به مبل مثل اونوقتا که کسی نمیتونست کتابارو از دستم بگیره تا صبح ولش نمیکردم. از صبح هم همینجوری دویست صفحه رو خوندم. بقیه کارام مونده احتمالا بشینم پای اونا بعد کتاب جدیدو شروع کنم و نمیدونم هم که چیو شروع کنم. باید حموم هم برم. باباحاجیم فردا میاد خونمو مثل هر سال. فردا شاید به خودم مرخصی بدم. همین خیلی خوشحالم. یوووهوووو


فکر میکنم حداقل باید یه بار خوندش کتاب رو. 

دو هزارمین پستمم گذااااشتم. سال سوم وبلاگمه؟!


عصری رفتیم بیرون. فکر کن تو این بارون. البته بد نبود روحیه ام عوض شد یه ذره هم پیاده روی کردم تو بارون. رفتیم تلو از تلو لواسون بعدم خونه :/ تو ماشینم وایسادیم چایی خوردیمو تو راهم تخمه و میوه :دی و این واقعا ابتکار فوق العاده ای بود برای یه عیدی هیچ جا نرفته!!

همین. الانم میخوام بشینم سر کارم. سرم تو لاک خودم باشه کار خودمو کنم. غر نزنم و خب امسالم اینجوریه دیگه نمیشه عوض کرد شرایطو ولی خودمو که میتونم بهتر کنم که. 



مورد توجه بودن گاهی به قیمت خیلی گرانی تمام میشود. 



حدود نصف کتاب غرور و تعصب رو خوندم که عنوان اصلیش درواقع غرور و پیش داوری هست. از این که هیچ شباهتی به زندگی الان ما نداره لذت میبرم و خوشحالم که اینجوری. ادم متوجه رسم فرهنگ زندگی آدما توی اون دوره که جین استین زندگی میکرده میشه. تفکراتشو اداب و رسومشون. ولی اخلاق ادما که همینی که الان هست شاید البته یه ذره کمتر. برام جالب این دنبال شوهر بودن. مراسم رقص رفتنو رقصیدن. آشنا شدنا با هم. من که هیچکدومو تجربه نکردم. البته شاید مشکل از من باشه ولی به هر حال زندگی من اینجوری نه مهمونی زیادی هست نه رقصی هست نه آشنا شدنی هست و نه ازدواجی هست. هیچیش مثل زندگی من نیست تقریبا :دی یه جاهاییشم کسل کننده است برام. اما در کل کتاب و داستان جالبی دوست دارم ببینم آخرش چی میشه. چه اتفاقی میفته براشون.  فعلا همین تا بقیشو بخونم. 


کتاب غرور و تعصب ، نوشتهٔ جین آستین ، ترجمهٔ رضا رضایی ، نشر نی



نمیدونم چرا همچنان نمیشه از امکانات اختیاری خرید کنم میخوام گزارشم بدم به بیان نمیره. 


چه بارونی داره میاد دلم خواست برم راه برم زیرش


دیشب شب بدی بود. البته قرار بود خوب باشه که گند زدن بهش منم اعصابم خورد شدو بحثم شد باهاشون. خلاصه کوفتمون شد. هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم. 

امروزو تازه میخوام شروع کنم. خودم باید خودمو از این شرایط مزخرفی که گیر کردم توش نجات بدم. هیشکی نیست کمکم کنه. فکر کن یازده روز گذشته جز کتاب کار خاصی نکردم. امروز سراغ باقی برنامم میرم پیاده رویم میرم. باید خودم حال خودمو خوب کنم.با کتاب خوندن اهنگ گوش کردن بیرون رفتن عکاسی رفتن زبان خوندن فیلم دیدن همین کارایی که به نظر تکراری میاد دلمو خوش میکنه. این که دنیام وسیع تر میشه. وسیع تر از این خونه ای که توش افتادم. همین. عیدم داره تموم میشه ما که خوشی ندیدیم امسال. امیدوارم بخیر بگذره و کم کم خوش بشه. 


دیروز روز خوبی بود.  تونستم کار کنم تقریبا. فصل اول کتاب بارت فوکو آلتوسر رو خوندم که در مورد مقاله بارت به اسم از اثر تا متن بود بعدش خود مقاله رو هم خوندم. امروزم بخش دومو دارم میخونم در مورد نیچه ، تبارشناسی ، تاریخ فوکو هست. تا شب ببینم چقدر میتونم کار کنم. 

باباجی هنوز اینجاست احتمالا تا عصری میمونه. حیف میشه که بره. زندگیمون یه ذره قشنگ تر شده بود از یکنواختی درومده بود. دیروز فقط زبان رسیدم اضافه بر کتابم بخونم و پیاده روی رفتم امروز باید یه کار دیگه هم تو برنامم که انجام میدم اضافه کنم تا کم کم کل روزم مفید بشه. همین میرم کارمو کنم. 


برای من رسما سال جدید شروع شد. هرچند که امروز دیر بیدار شدم فکر کنم دوازده اینطورا بود. اما شروع کردم به کار کردن. کتاب بارت فوکو آلتوسر رو دارم میخونم. خب اولین بخشش در مورد مقاله یا جستار نوشته شده توسط بارت هست از اثر تا متن. من مقاله رو وقتی ترم اخر دانشگاه بودم خوندم که البته چیز زیادی یادم نیست یعنی کلیات توی ذهنم هست. پیاده رویم رفتم. این کارو همینجا قول میدم تحت هر شرایطی هر روز انجامش بدم ادم یه ذره حس میکنه زنده است. جدیدا احساس میکنم بر عکس همیشه خوشحالم فصل بهار و تابستون میاد هرچند که گرما رو مخ آدم باشه. میخوام واسه عکاسی هم تمرین و ممارست کنم ! بله بله کلمه جدید یاد گرفتم. چند شبه میشینم شبا عصر جدید رو میبینم حالا همه بگن تقلیدی از اونوره چرته فلان من حال میکنم باهاش راستش. نه با همه چیشا، کلا. دیگه این که بقیه کارامم انجام میدم مثل زبان دفتر نوشتن به طور مداوم میدونم راه سختی در پیش دارم. نمیدونم فلسفه قبول میشم یا نه چند وقت فکر میکنم تحصیلات دانشگاهی شاید خیلی هم مهم نباشه اما من نمیدونم چقدر برام مفیده یا نه چیزی نداره یادبگیرم. شاید باید برم ببینم بعد تصمیم بگیرمو نخواستم ولش کنم. دیگه همین. باباحاجیم هنوز اینجاست از دیروز تاحالا که سیزده رو بدر کردیم. خوش گذشت بهم با این که تو خونه بودیم. بیچاره کاریم نداره انجام بده بعضی وقتا میخونه با این که آایمر داره ولی هنوز بعضی شعرارو که حفظ بودو یادشه. دیگه این که اهااان جامو عوض کردما میزمو با وسایلمو آوردم تو پذیرایی این گوشه دم پنجره. به هر حال تو اتاق که کلا خوابم میگرفت بهتره روزا هم که اکثرن خالی خونه به جز این دو روز که لوله ترکیده خونه بابابزرگم. سروصداییم نیست البته الان هم مشکلی ندارم به کسی کار ندارم. 


نمیدونم چی بگم. اصلا حرف زدنم نمیاد از یه طرفم این همه سکوت کردنو نمیدونم چرا دوست ندارم. روزام در مقایسه با قبل تقریبا خوب میگذره. درسته که همچنان دیر بیدار میشم اما از همون موقع میشینم کنج خونه و کارامو یواش یواش جلو میبرم هرچند که همیشه هم چیزی باقی میمونه که نرسک بهش اما در هر صورت یه ذره یکنواخته. نشستم دم پنجره و همین الان چه بو کتلتی اومد اووف خفه شدم از کتلت خوشم نمیاد اصلا این یه مورد ظاهرا عوض نمیشه آنچنان. 

فکر میکنم کتابو امروز تموم میکنم. دو فصل دیگه مونده. رسیدم به فصل جذاب که در مورد عکاسی و نقاشی و کلا تصویرهاست. فصل های قبلی یه ذره بعضیاش سخت بود. اما فکر میکنم از پسش بر اومدم. زبانم که جون میکنم یعنی حوصله ام زود سر میره سرش اما خب باید انجام بشه نمیدونم چرا این قدر بی قراری میکنم وسطش. 

بعد این کتاب میخوام کتابای بارت رو بخونم اس زد و لذت متنش رو دارم. 

میبینی حرفی ندارم اما دلم نمیخواد این صفحه رو ببندم. دلم میخواد حرف بزنم. 

دو ماه پول تو جیبی نگرفتم. به نظرت پاشم برم سرکار؟ یه شخرکتاب نزدیک خونمون نیرو میخواد. نمیدونم مطالعاتمو ادامه بدم یا کار کنم اصلا زندگیم با تمام یکنواختی مسخره ای که پیش میره تکلیف نداره. احتمالا امسال سال آخری باشه که بیکار باشم اونم به بهونه درس خوندنو کار کردن بعدش باید برم دنبال کار. خدا میدونه چقدر متنفرم از پول درآوردن اما مجبورم میفهمی پول ندارم و لازم دارم؟ فعلا نباید بهش فکر کنم. امسالو باید خوب استفاده کنم ولی خدا کنه پول تو جیبیمو بدن بهم :( چجوری کتابامو بخرم حالا :(

دلم برای عکاسی کردنام تنگ شده   دلم میخواد برم سراغش. این روزا ادم میترسه با دوربین بره تو خیابون :/ والا اینو ازم بن دیگه خبری نیست از دوربین جدید تا یه قرن باید درست نگهش دارم. 

امروز یه خورده دلم گرفته. نمیدونم چرا. بیرون رفتنم به دوتا از دوستام قولشو دادم اما حسش نمیاد پول چندانیم که ندارم نمیدونم باید چیکار کنم. حوصله بیرون رفتنو گشتنو هم ندارم. 

راستی قراره کنسرت کلهر جانمان تمدید بشه هرجوری شده باید پولشو جور کنم شاید بشه بخریمو این دفعه شانس باهامون بود. 

برم دیگه خیلی حرف زدم. همینجوری پیش برم یهو میرم به های های گریه کردن از ملالی که دورمو گرفته. دلم یه دوست میخواد مثل خودم. کتاب بخونه دغدغه اش کتاب باشه عکاسی باشه و بشه باهاش حرف زد. احساس امنیت کرد. 


امروز رسما جمعه بود. تا ظهر خواب بودم ولی کتابمو خوندم زبانم خوندم پیاده رویم رفتم عصریم رفتیم بیرون بستنی زدیم شامم بیرون بودیم الانم خونم. هرچند که باز نرسیدم یه عکاس ببینم و دفترمو بنویسم ببینم از فردا میتونم یا نه. همین. خبر خاصی نیست دیگه بهت بگم . دلم دیگه حسابی باز شده. این روزا واقعا حالم خوبه. احساس میکنم از پس زندگی میتونم بر بیام. میتونم کار کنم به ارزوها و هدف هام فکر کنم بدن این که احساس کنم چیزی ندارم :دی احساس میکنم روزای بد رو پشت سر گذاشتم و دوباره شارژ شدم. 


خب کتاب جدیدمو شروع میکنم لذت متن نوشتهٔ رولان بارت با ترجمهٔ پیام یزدانجو و نشر مرکز

یه حدس هایی میزنم که چجوری ولی باید خوند تا فهمید. بریم ببینیم چی میگه. 

تازه الان میخوام شروع کنم فکر کنم ساعت ۹ نیم اینطورا بیدار شدم. البته یه دورم ساعت هشت بیدار شدم اما نتونستم خودمو بیدار نگه دارم. 

برای عکاسی باید بیشتر فکر کنم باید یه مروری داشته باشم تا یسری چیزا برام یادآوری بشه بعد شروع کنم به عکس گرفتن. 

بقیه چیزام که همونجوریه. 

هنوز خوابم میاد کاش خواب از سرم بپره. 

بیخیال بریم سراغ کتاب


کتاب بارت ، فوکو و آلتوسر نوشتهٔ مایکل پین ،ترجمهٔ پیام یزدانجو نشر مرکز تموم شد. برای من اکثر مطالب کتاب سخت بود چون که یسریاشو اصلا نمیدونستم اصلا روحمم خبر نداشت همچین چیزایی وجود داره اولین بار بود میخوندم انگار. بعضیاشم میدونستم با این حال نیاز به پیش زمینه هایی داشت که ادم بفهمه قطعا باید دوباره بخونمش البته بعد این که بیشتر تو زمینه های مختلف مطالعه کردم.  دیگه این که همین. خوشحالم که تونستم بخونمش. فعلا امروز کتاب جدیدی شروع نمیکنم چون میخوام به عکاسیم برسم یعنی یسری عکسامو ببینمو کار دارم در موردش بعدش زبانو نوشتن دفترمو این کارا. لپ تاپمو آووردم بیرون مها ذوق کرد واسم گفت میری دوباره سراغ عکاسی؟ منم گفتم اره ذوقش رو منم اثر داشت. چند وقته سمتش نرفتم؟ به هر حال درموردش خوشحالم.


یه خورده نگرانم. دیروز رفته بودم پیش روانشناس و روانپزشکم. با روانشناسم به این نتیجه رسیدیم که من چه مرضی دارم که نمیرم عکاسی. قرار شد تمام بهانه هام رو بشناسم و خلافشون عمل کنم. و فرار نکنم از کاری که با تمام وجودم باهاش حال میکنمو لذت میبرم. نترسم از اشتباه کردنو انجام بدم. و این که فکر نکنم به بعدش. فهمیدم راست میگه من چند ماهه دارم میرم پیشش هر دفعه هم یکی از مشکلاتم اینه عکاسی نمیرم و ناله میکنمو غر میزنم. باید یه توازنی بین انجام کارام برقرار کنم تا به همشون برسم. کسی که با شلاق بالاسرم نیست که بگه همرو تو یه روز انجام بده. جدا از اون فکر سر کار رفتن تو مخم بود به خصوص این که شهر کتاب نزدیک خونمون هم نیرو میخواد. پا رو دلم گذاشتمو گفتم امسال نه. هرچند که واقعا احتیاج به پول دارم اما درسم و هدفم مهمتره اگه برم تو شهر کتاب کار کنم کی برسم باقی کارامو انجام بدم. اونوقت دیگه قطعا دیوونه میشم. 

روانپزشکمم یه قرصمو حذف کرد جاش یکی دیگه داد و یه قرصمم دوبرابر کرد. :/ خدا کنه اثر کنه کمتر بخوابم و کمتر هم بخورم :/ 

از ساعت فکر کنم ده بیدارم. تازه میخوام شروع کنم به کار کردن. ببینم امروزو میترم یا نه. قراره بعد از مدتها برم سراغ عکسهام. 


آسمون قشنگه امروز. 

دوباره بهار شد آلرژی من شروع شد. 

بهتر برم دیگه. من هنوز به خودم امیدوارم که از پسش بر میام. 


قبل از این که کتاب جدید شروع کنم تصمیم دارم مقالهٔ مرگ مؤلف رو که نوشتهٔ رولان بارت هست و با ترجمهٔ فرزان سجودی دارم رو بخونم چون موقع نوشتن دفترمم رسیدم به اون جلسه از کلاسمون که این مقاله رو خوندیم برام یه مروری هم میشه و این که کتاب بعدی‌که قراره شروعش کنم داستان سارازین بااک رو هم داره هم تو مقاله راجع بهش نوشته هم فکر کنم تو کتاب. خلاصه که همین برم شروع کنم. 


خب کتاب لذت متن نوشتهٔ رولان بار با ترجمهٔ پیام یزدانجو و نشر مرکز تموم شد. نمیدونم راستش باید راجع بهش چی گفت از یه طرف میشه از اسمش فهمید در مورد چیه از یه طرف عنوانش اصلا کافی نیست که بفهمی دقیق چی میگه. برای من هم آسون بود هم سخت یه چیزاییشو نمیفهمیدم اما چیزاییشم که میفهمم نمیتونم توضیح بدم اینو دیشب فهمیدم وقتی فاطمه گفت راجع به کتاب براش بگم. خیلی بده اینجوریم نه؟ من واقعا درست سعی میکنم بخونم نمیدونم حکایت زبانمه که فقط میفهمم نه میتونم حرف بزنم نه میتونم بنویسم :/خلاصه این که به نظرم کتاب خوبی بود چون که راجع به زبان متن یعنی جوری نوشته که فکر نکنم ادم عادی همچین چیزایی همینطوری فکر کنه. انگار متن رو چجوری بگم نمیدونم بیخیال‌‌.

نمیدونم کتاب بعدیو شروع کنم امرووز یا نه. اگه گفتی چیه؟


خب رفتم عکاسیو اومدم. زیادم طول نکشید همین دورو اطراف خونه بودم. میدثنم یه خورده زود رفتم دلم میخواست خلوت باشه که البته زیاد نبود. زیاد عکس نگرفتم همش ۳۲ تا. چون تکراریم توش بود کمتر میشه. اومدم خونه عکسامو نگاه کردمو ۱۴ تاشو جدا کردم. خب باید روش کار کنم اینجوری نیست که بگم واوووو عالی بود کارم. نه برای چند ماه دست به دوربین نبرده خوب بود خب هرچی بیشتر عکاسی کنم بهترم میشه باید به یسری چیزای دیگه اشم فکر کنم الان فقط میخواستم ببینم چجوری میشه فکر نکنم کسی مثل من بیاد از همچین چیزی عکس بگیره. با این حال من از ایده خوشم میاد و دوسش دارم. نمیدونم چه مرضی ادم از کاری که باهاش حال میکنه خودشو محروم میکنه یا نمیتونه انجامش بده. امروز طبق معمول ملت در صحنه تا دیدن عکس میندازم تیکه پروندن :/ نه که فکر کنین جوون بودن فقطا نه بابا سنو سالی داشتن یکی نی بگه بهشون به شما چه. تصمیم گرفتم کاملا نشنیده بگیرمو بگذرم. والا از این موضوع واقعا اذیت میشم برای عکاسی تو شهر دلم نمیخواد کسی باهام کار داشته باشه :( ولی آدم نبایدتسلیم همه ی حسای بدش بشه و تازه از این جهت که راه میرفتمو واسه خودم میگشتم خوشم اومد فکر کنم حسابی لاغر بشم :دی دلم میخواد عکسامو چاپ کنم ولی نمیدونم بشه یا نه. همین خیلی خوشحالم که رفتم بالاخره عکاسی هفته ای یک بارو دیگه حداقل میرم از این به بعد. 


قراره برم عکاسی. این اولین بار هست که تو سال جدید دست به دوربین میشم. یه خورده هیجان زده ام. چون شاید ایده جدید و پروژه جدیدی هست. موضوعش که خب فضای شهری میشه حساب کردش. ایده اش اما از من نیست ! از استادم گرفتم اما اجراش میکنم و اجرا خیلی مهمه. الان میخوام برم راجع بهش فکر کنم ولی تا عکاسی نرم مشخص نمیشه باید ببینم چی پیش میاد. یعنی میشه خوب بشه؟ قبلی هم خوب بود که شروع کرده بودم اما ایده اش مشکل داشت یه ذره به نظر خودم شایدم اعتماد بنفس نداشتم اما به هر حال امسال اینو شروع میکنم تصمیمم جدی هست که امسال حتما تحت هر شرایطی عکاسیمو کنار نذارم استاد میگفت نمیشه بخوای شبیه مثلا اگلستون بشی و عکاسی نری. یعنی باید عکاسی کنی کار کنی اگه میخوای عکاس درست حسابی بشی. خب این از این. 

کتابم تو این دو روز ۴۰ صفحه اش رو خوندم همش یجوری خیلی سخته. خب منم میلنگم راجع به متن و نوشتارو ایناست نمیدونم چجوری توضیح بدم. اولش فکر کردم شاید ترجمه اش بده یعنی یه ذره سخت انگار بعد گفتم اشکال از منه. خب بارت کلا اینجوری مینویس ولی تو قبلی ها اینجوری نبود. بگذریم به خاطر همین هست که کند پیش میرم. امروز هنوز باقی کارارو نکردم اما عکاسی رو حتما باید برم از نزدیکم شروع میکنم پیاده روی ای هم برام محسوب میشه. 

مامانم دوباره در نصیحت رو باز کرد و گفت برو یه چیزی بخون برات نونو اب بشه. با فلسفه مخالف نبودا الان فکر میکنه من بی پول میمونم میگه برو کار کن نه این که واسه من کار کنی واسه خودت مستقل بشی مثل من نشی و غیره مها بهش گفت میتونه استاد دانشگاه بشه حالا انگار استاد دانشگاه شدن اسونه در خودم اصلا نمیبینم :/ ولی حرفی نزدم. شاید خق داره نگران باشه. من فقط باید کار کنم فعلا رو خودم امیدوارم شرایطم هم خوب پیش بره و خوش شانس باشم. تقریبا همه کسایی که اطرافمن مخالفن با فلسفه خوندنم میترسم از پسش بر نیام :/ همه با بیکار بودنم مشکل دارن فکر میکنن از پسش بر نمیام. به محض قبول شدن اگه بشم تازه ،یعنی هرجور شده باید بشم بعدش باید برم سر کار هرجا هیشکی درک نمیکنه منو خب به من چه نمیتونم از عکاسی پول درارم :(‌  تلاشم کردم اما واقعا نتونستم حتی یه ماه هم دووم نیاووردم یه بارم رفتم مجلس عقد داداش دوستم عکس گرفتم که طرف اصلا نیومد بگیره تازه پولم نداد بهم. :/ اصلا حال نمیکنم این مربوط به الان نیست مال قبل از دانشگاه اوندن هست اون موقع که انتخاب رشته میکردم مشاوره گفت بری عکاسی میتونی تو اتلیه کار کنی مدلینگ کار کنی من گفتم اینا رو دوست ندارم :/ من واقعا نمیخوام تعصب به خرج بدم دست خودم نیست :( بگذریم. باید امسال سال پرکاری برام باشه. امیدوارم.  

فعلا خوشم به این که این ماه خوب کتاب خوندمو کار کردم و الانم دارم میرم عکاسی. امیدوارم عکسام خوب بشه و ایده ام هم جلو چشم بیاد ! :دی. لو نمیدمش ها ها ها :))))) 


نکته : مطمئن نیستم ایده از استادم باشه درست یادم نمیاد. ولی احتمالش هست. همینجوری گفته باشه من شنیده باشم. 


نوشتهٔ رولان بارت ، ترجمهٔ سپیده شکری پور، نشر افراز. که البته داستان سارازین بااک هم توش هست. 


مترجم ابتدای کتاب نوشته اصلی ترین هدف بارت در این کتاب آشکار کردن تمایز بین متن خواندنی و متن نوشتاری هست. متن خواندنی یعنی همسان شدن با انتظارات خواننده ، یعنی به وجود آوردن خواننده ای منفعل ،؛ حال آنکه متن نوشتاری انگاره های خواننده را با فاصله گرفتن از سنت های نهادینه به چالش می کشاند. بنابراین کانون توجه متن نوشتاری گشودن درهای متن به تأویل های متعدد از آن است؛ مفهومی که بعد ها بارت در لذت متن ان را کامل تر کرد. 

و غیره 

خب این کتاب هم معلوم شد راجع به چیه. تصمیم گرفتم تلاشمو کنم بهتر کتاب بخونم. کاش یروزی یاد بگیرم مثل آدمای بزرگ بتونم حرف بزنم از مطالبی که میخونم یا نقد کنم. 


کتاب تاریخ فلسفه جلد یکم یونان و روم، نوشتهٔ فردریک چار کاپلستون ، ترجمهٔ سید جلال الدین مجتبوی، نشر علمی فرهنگی. 


خب معلومه که راجع به چیه! درسته تاریخ فلسفه رو خوندم با کتابای دیگه اما فکر کنم این کامل تر نوشته بازم نمیدونم ذوق دارم برای شروع کردنش. شاید هنوز مطمئن نباشم که فلسفه میرم یا فلسفه هنر ولی در هر صورت منابع یکینو منم دلم نمیخواد تنبلی کنم دلم میخواد یاد بگیرمو تلاش کنم. فکر کن یه عالمه چیز جدید بفهمی -^___^- همین بریم شروع کنیم. مجتب


امروز ساعت هشت این طورا مها اومد بیدارم کردو با هم صبحونه خوردیم. اولش نمیدونستم چیکارم. اصلا همین که کتاب بعدیمو انتخاب نمیکنم میره رو مخم تا ساعت ده یازده درگیر بودم برم کتاب بخرم یا نه :/ احرش تنبلیمو گذاشتم کنارو رفتم. سه تا کتاب خریدم از شانسم مولی جانمان همشو داشت.  حالا چیا خریدم :

اولیش کتاب بدایة الحکمة اثر علامه سید محمد حسین طباطبائی ، ترجمهٔ دکتر علی شیروانی نشر دارالفکر 

دومی کتاب تاریخ فلسفه جلد یکم که درمورد یونان و رم هست نوشتهٔ فردریک چار کاپلستون با ترجمهٔ سید جلال الدین مجتبوی نشر علمی فرهنگی

سومی تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس نوشتهٔ دکتر محمد ایلخانی ،نشر سَمْت

یه کتاب لغتهای تافل هم خریدم که دادم مها خودم فعلا ۵۰۴ رو میخونم. 

یعنی واقعا میتونم این کتابهارو بخونم؟ امیدوارم از پسش بر بیام. هنوز نمیدونم کدومو اول شروع کنم. 


خب این کتابم تموم شد. نوشتهٔ مارتین هایدگر ، ترجمهٔ فرهاد سلمانیان، نشر مرکز. از اسمش معلوم نمیشه که چیه. نمیاد بگه معنی تفکر چیه؟ یجوری مینویسه با هم فکر کنیم که بفهمیم تفکر چیه. البته فکر کنم. و این که کتاب خوبی بود. راجع به موضوعاتی حرف زده بود که واقعا آدم درگیر میشه. احساس میکنم مغزم داره منفجر میشه از داده هاش بس که تند خوندم پشت سر هم. ولی فهمیدم اینجوری نبود که فقط بخونما. حرف زدن راجع به کتابا چند وقته سخت شده. بگذریم. نمیدونم الان چیکار کنم تصمیم گرفتم دفترمو بنویسم یه چیزایی برام یادآوری بشه. در مورد عکاسی کردنم. اگه مغزم بکشه شاید یه مقاله هم بخونم. نمیدونم. 


اقا احساس میکنم یه اتفاق بد افتاده چند وقته حس میکنم گوشم ضعیف تر شده :( باید برم شنوایی سنجی و دکتر که هی عقب میندازمش. 


هوس فیلم دیدنم کردم. 


تصمیمم هم برای فلسفه قطعی شد میرم همون رشته فلسفه و نه فلسفهٔ هنر. فقط تلاش زیادی میخواد که سعی میکنم امسال همهٔ نیرومو بذارم. فردا هم میرم انقلام چند تا کتاب  بخرم براش که شروع کنم. 


همین دیگه. بغل پنجره حسابی کیف میکنم. کاش همیشه حالم خوب بود. 


دارم از خستگی میمیرم. امروز خیلی خوب کار کردم. زبان خوندم فرانسه رو دوباره شروع کردم. کتابمو خوندم فقط دوتا کارم مونده یکی نوشتن دفترم یکی دیدن عکس عکاسا که یه ذره استراحت کنم میرم پاش اگه خوابم نبره البته. یه همچین موجود بی جنبه ایم من.  کلی چیز از صبح تاحالا تو مخم اومد که برات بگم اما الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد :/ اهاان پیاده رویم رفتم دوربینمم بردم اگه دیدم چیزی عکاسی کنم اما ضایع شدم و نبود باید یه روز خاص براش بذارم. مهمتر از همه این که صبح زود بیدار شدم بالاخره بعد از مدتها. همین میخوام یه ساعت بخوابم بیدار بشم کارمو انجام بدم. فعلا پس. 


امروزم گذشت. وقتی اولش فکر کردم به نظرم اومد خوب نبودمو زیاد کار نکردم بعدش اما وقتی کارامو فکر کردم دیدم چقدر انجام دادمو زیادم بد نبود. کتاب جدید تا اینجا که سخت نبود برام. مثل کتاب داستان میخونمش والا بلد نیستم کنکوری بخونمش که اصلا نمیشه گذشته اون دوران کنکوری خوندن من حوصله اشو ندارم :دی  امروز به عکاسیمم خیلی فکر کردم این که چی میشه بلاخره چون دفترمم دارم مینویسم برام یاداوری میشه و پروژه های قبلی خب تو ذهنم میاد کاش خوب پیش بره خیلی نگرانم نتونمو جا بزنم ولی این بار از اون بارها نیست این روزا حالم خوبه باید تا اینجوریم حسابی کار کنمو زمانو هدر ندم.  همین خیلی خوابم میاد شب بخیر.


میخوای عکس کنج دنج‌ این روزامو ببینی؟ ایناهاش: اون پارچه سفیدم برای اینه مبلو خودکاری نکنم : دی

مامانم واقعا صبوری میکنه اصلا مشکلی نداره خوششم میاد ما کار میکنیمو درس میخونیم.

مبله بر عکس ظاهرش خیلیم راحته :دی


 


از دیروز فکر کنم هیچی نگفتم. نه که خبری نباشه ولی دستم به نوشتن نمیرفت. حتی حالا هم به سختی دارم مینویسم. کتابم توضیح خاصی نداره که بخوام بگم تاریخ فلسفه یونان و روم هست اسمش معلومه. یه خورده این دوروز کم وقت گذاشتم براش ولی حدود دویست صفحه اشو خوندم. یه خورده افلاطونش کسل کننده است ولی باید پیش ببرمش. 

دیروز وقت روانشناسم داشتم خیلی خوب بود با این که اولش طبق معمول حرفی نداشتم بزنم اما همیشه میشه از یه جایی شروع کرد. 

همین! هوا هم خیلی سرده خیلی سرد انگار زمستون باشه این هوا تو اردیبهشت مزه نمیده من همون حالو هوای اردیبهشتو میخوام که حالمو خوش میکنه و با سبزی درختا جور تره. گلومم یه چند روز درد گرفته امیدوارم زودتر خوب بشه تبدیل به سرما خوردگی ناجور نشه. 

کلی ذوق دارم واسه نمایشگاه کتاب هرچند که پولم کمه ولی خب از چرخیدن توش خوشم میاد. احتمالا هی بگردم کتابارو ببینم ولی نخرم :دی حالا ببینم کی میشه که برم.  دیگه واقعا همین. ملالی نیست. 


روزایی که کار نمیکنم به شدت میره رو مخمو آزارم میده یه حس بد کل وجودمو میگیره. دیروزم از این روزا بود که خوب کار نکردم.  سر موضوعیم خیلی ناراحتم از خودم :( در مورد عکاسیمه. هووف بیخیال همچنان باید تلاش کنم. فروردینمو خیلی خوب گذروندم. خدا کنه از پس اردیبهشتم بر بیام. دیشب یه خواب تخیلی فانتزی کابوس وار دیدم خیلی بد بود. نمیتونم تعریفش کنم چون نمیدونم چجوری بگم که اصل قضیه درک بشه :/ صبح یه دور ساعت شیش بیدار شدم بعدش دوباره خوابیدم الانم یه ربع به نه بیدار شدم هنوزم هیچکارمو نکردم بریم ببینیم چه میکنیم. کاش عکاسی خوب بشم :(


با این که دارم از خستگی میمیرم ولی خُلقم رفته بالا ،های هایم :دی نمیدونمم چرا احتمالا کتاب خریدن بهم ساخته حسابی. گفتم حالا این همه از بدخلقیام مینویسم از خوشیامم بگم:دی. منتظرم آش درست بشه بخورم بعد بخوابم واسه همین بیدار موندم. نمیشه از آش گذشت. خیلی انرژیم امروز رفت. از بس بیرون نمیرم عادت ندارم.

کاش فردا هم حالم خوب باشه. منتظرم کتابمو زود تموم کنم، بعد از کتابای جدیدم بخونم. از تولستوی. دو تا ستاره بغلش خورد. دیگه این که همین. اینم از سرخوشیای ما. کاش آش زودتر درست بشه. 


من اومدم از نمایشگاه کتاب امسال. با ساجده قرار داشتم. دیگه رفتیمو کلی گشتیمو کتاب خریدیم خیلی خوش گذشت. غرفه استادمم رفتیم خودش نبودانگار یه چیزی‌کم بود. یاد اون سال افتادم که بود. با ساجده کلی دلمون براش تنگ شد. آقای پور ازاد ولی بود کلی ازش سوال پرسیدیم.هی رفتیم هی اومدیم. و خب هنوز کتاب جدید نداشتن افتاد بعد نمایشگاه که منم منتظرم چاپ بشه زودتر بخرم. اما دوتا کتابی که از نشرشون نداشتم رو خریدم. دیگه این که کتاب استادمم دوباره خریدم چون مال خودم نمیدونم چرا دو صفحه نداره :( ارزششو داشت واقعا نمیگرفتم رو مخم میموند. خوب شد از اقای پور ازاد بود ازش پرسیدیم کتابی که گفتم دویستو خورده ایه ارزش داره یا نه. که گفت نه واقعا نداره. خوشحال شدم دیگه غصه نداریمو نمیخورم :دی. گفتیم با ساجده یه خورده ولخرجی نکنیم غذا نخریم جاش بستنی خریدیم از این اسکوپی ها (درست گفتم؟!) بعد سه اسکپ انداره نخد هفت تومن :/ آخه اگه بیشتر بود دلم نمیسوخت کلی با ساجده سرش خندیدیم. قراره دوباره البته بریم نمایشگاه. مهسا پنجشنبه میاد تهران گفت خبر میده با هم بریم باز. یه ذره از پولمو نگه داشتم. از این کتابایی که امروز خریدم هیچکدومش از منابع کنکور نیست مامان میگفت بیشتر منابع بگیر که خب من حرف گوش کن نبودم. خب تازه سه تا کتاب خریدم منبع درسم. دیگه این که امسال خیلی راحت تر بودم کلا توی معاشرتم اون استرس وجود نداره خیلی بهتر شدم از خودم راضیم راحت تر میتونم ارتباط برقرار کنم حرف بزنم. قبلا اینجوری نبودم خیلی ساکت بودم بعد یا حرف میزدم میمردم. به خاطر این موضوع باید یه جایزه برای خودم بخرم :دی. همین دیگه بزار لیست کتابایی که خریدمو بگم برات : 

کتاب برادران کارامازوف نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ، ترجمهٔ احمد علیقلیان ، نشر مرکز

کتاب سونات کرویستر و چند داستان دیگر ، نوشتهٔ لیو تولستوی، ترجمهٔ سروش حبیبی ، نشر چشمه

کتاب مرگ ایوان ایلیچ ، نوشتهٔ لیو تولستوی ، ترجمهٔ سروش حبیبی ، نشر چشمه

کتاب اکران اندیشه ، نوشتة پیام یزدانجو ، نشر مرکز

کتاب نقد و حقیقت ، نوشتهٔ رولان بارت ، ترجمهٔ شیرین دخت دقیقیان ، نشر مرکز

کتاب اصحاب دعوا، نوشتهٔ ژان راسین ، ترجمهٔ سیروس ه ، نشر حرفه نویسنده

کتاب ابر قورباغه و پای عسلی ، نوشتهٔ هاروکی موراکامی ترجمهٔ فرناز حائری، نشر حرفه نویسنده 

کتاب فراموشی ، نوشتهٔ فرشید آذرنگ ، نشر حرفه نویسنده 


خب امروزم شروع شد. از ساعت هفتونیم این طورا بیدارم اما تازه میخوام شروع کنم کارمو. ذهنم درگیر عکسامه. دلم میخواست خوب باشنو جا برای بهتر شدن داشته باشه نمیدونم اینجوری هست یا نه. شاید به مرور زمان بفهمم. دلم میخواست دوستی داشتم نظرشو میگفت شاید مثل وقتی که تو دانشگاه بودیم میشد راجع به عکسامون حرف بزنیم اما همه فقط لایک کردن. البته فضای مجازی رو خیلی نمیشه روش حساب کرد و خب فاطمه هم نظرشو گفت اما اون شاید از دید یه گرافیست حرف بزنه. به هر حال آخر همش خودم باید مخاطب و بیننده ی عکسام قرار بگیرم و درمورد این که ادامه بدم یا نه تصمیم بگیرم. یعنی بقیه عکاسهای بزرگم اینجوری میشدن؟ یا فقط منم که گیر دارم. نمیدونم. 

بگذریم. قراره فردا با ساجده بریم نمایشگاه کتاب. میدونم چون جمعه است شاید شلوغ باشه ولی دلمون میخواست زودتر بریم. 

خب دیگه برم سراغ کتابم که باید کلی جلو ببرمش خیلی طولانی شد خوندنش. 


از ساعت هفت امروز بیدار شدم بدون زنگ ساعت الان یه مدت هست که این ساعتا بیدار میشم. به هر حال انگار حالم خوبه حسابی حداقل پرخوابی ندارم به جز دیروز که یهو باتریم تموم شدو خوابم گرفت دوساعت. تا ساعت چهار هفت ساعت وقت دارم کارامو انجام بدم که برم عکاسی. به شرطی که هم اول مقالهٔ اشباح اگلستون رو بخونم که یه چیزایی ییادم بیاد برای خودم هم این که چند تا عکاس ببینم. و باقی کارام که انجامشون بدم. اول میخواستم کتابم تموم بشه بعد مقاله رو بخونم اما فعلا اونو استپ میدم اول اینو میخونم بعد چون دیر میشه از سال جدید با خودم قرار گذاشتم حتی اگه هدف بزرگتریم دارم انجامش بدم نه زوری ها من عکاسی زوری نمیکنم واقعا چون دوست دارم میگم باید برمو تنبلی نکنم. اگه امروز نشد برم حتما فردا میرم. ولی باید کارامو امروز انجام بدم. همین الان میشینم پای مقاله. چند بار خوندمش اینو ؟ اصلا تکراری نمیشه. و خیلی به مظرم مقاله ی مهمیه. این روزا یه ذره میترسم که نتونم خوب عکاسی کنم اما دارم تلاشمو میکنم که بشه. یعنی میشه بتونم از پس مجموعه ی جدیدم بر بیام؟ خیلی دلم میخواد واقعا انجامش بدم. براش هیجان و ذوق دارم و یه کوچولو استرس. 

دیگه همین دو مین مونده به ساعت نه. بهتره برم شروع کنم. این روزارو دوست دارم حتی اگه یهو حالم بد بشه که مسخرست نباید توجه کنم به فکرای منفی فقط باید همه انرژی و تلاشمو بذارم. 


روزایی که صبح زود بیدار میشما اینقدر کیف میکنم که قابل گفتن نیست هی هرکاریتو انجام میدی به ساعت که نگاه میکنی میبینی دیر نشده. بر عکس اگه ظهر پاشم همش عددا میان جلو چشم که وقت ندارم عصبیم میکنه این مورد که الان شب میشه منم کارامو نکردم. امروز که خوب بیدار شدم فکر کنم بیست مین به هفت بود.

خب تازه اول سال جدیده با این حال اصلا دلم نمیخواد که تموم بشه. نمیدونمم چرا و چه مرضی هست که اینو میخوام. شاید چون سال دیگه باید فکر کنم در به در کجا کار کنم و کجا کار پیدا کنم. اگه بتونم خودم تو خونه کار کنم خیلی خوب میشه. حالا تا اون موقع ببینیم چی میشه. ولی دلم میخواد نهایت استفاده رو ببرم از امسال شاید دیگه هیچوقت تکرار نشه که با خیال راحت زمان داشته باشم برای زمان گذاشتن رو ساختن خودم.


چی میشه که ما از ادمایی خوشمون میاد از بعضیا بدمون میاد؟ حتی شاید زیاد هم شناخت نداشته باشیم نسبت بهشون. چی میشه که من فکر یه ادم از مغزم بیرون نمیره مثلا :/ چرا بهش فکر میکنم؟ اه بدم میاد از این رو مخ رفتنا که حواسمو پرت میکنه. 

اینم بگم که میشه هر کسی باشه. نه ومن حتما مرد. حتی یه بار یه پیر زن خیلی گوگولی بود از ذهنم بیرون نمیرفت :/


وااای بالاخره این بخش نظریه ی مُثُل افلاطون تموم شد. روش گیر کرده بودم اساسی. اصلا عذاب بود خوندنش. خود نظریه نه ها. میدونم نظریه چیه کتاب جمهور افلاطون رو خوندم ولی این اصلا یه چیز قاطی بود. حوصله سر بر هم بود برا من به شخصه شاید از نظر بقیه خیلی کامل و خوب بیاد. هوووراااا رسیدم فصل جدید. دلم میخواد زودتر تموم کنم کتابه رو. بشینم پای کتابایی که خریدم. 

صبح ساعت شیش شیشو نیم بیدار شدم ولی ساعت نه نیم یهو باتریم تموم شد خوابم برد :دی خیلی رو اعصابمه وقتایی که اینجوری میشه اصلا نه دست خودمه نه میتونم خودمو بیدار نگه دارم. خیلی بده یهو داری کار میکنی اینجوری بشه. الان میخوام بشینم کارای دیگمو انجام بدم اونا که انجام شد بعد دوباره کتابو دست بگیرم. من فقط زبان فرانسویمو به امید پنجا سالگی اگه زنده بودم ادامه میدم که بتونم بخونم کتابای اصلی نویسنده های مورد علاقمو. انگلیسیم بعدش نه به اندازه فرانسوی. 

از دیروز که اومدم خونه هم پاهام درد میکنن هم دستام که کتابارو باهاشون ورداشتم :/ یعنی اینقدر بدنم نرمه:/ البته واسه کم خونیم هستا که قرصاشو میخورم. بگذریم. 

من فکر میکردم خوندن پرومته ی بااک قبل داستاناش بهتره دیروز نمیدونم چی شد که اقای پور ازاد برعکس اینو گفت خلاصه که نمیدونم چه کسایی اینجارو میخونن اما من حرفامو بر اساس فکرو اندازه عقل خودم مینویسم شاید خیلیاش واقعا درست نباشه. 

این کتابرو دارم میخونم به این نتیجه رسیدم فلسفه هنر باید با روحیه ام سازگار تر باشه. حالا تا موقع انتخاب رشته این جابجایی بین این دوتارو زیاد دارم. 

برم دیگه دلم میخواد بعد چند روز یه روز پر کار کامل داشته باشم. 


یه بیماری هم هست که صبح کله سحر بیدار میشی تا دو ساعت کار نمیکنی :/ حکایت من شیش اینطورا بیدار شدم هنوز شروع نکردم انگار ادم منتظره لود بشه. 

میبینی چه دختر خوبی شدم صبحای زود بیدار میشم؟ مثل آدم حسابیا ^______^ خودم خیلی با خودم کیف میکنم که سحر خیز شدم.


آدم که صبح زود بیدار میشه هیجان شروع کردنو داره انگار بهش یه فرصت جدید داده باشن. من عاشق این حسم.

همین دیگه مغزم هنوز در حال لود شدنو بالا اومدنه. ساعت هفتونیم میرم سر کارم. 


حالا امروزا اینجوری شده من کار میکنم زنگ تفریحم میام اینجا مینویسم :دی

داشتم فکر میکردم قرص خوردن کار مزخرفیه واقعا. دلم میخواد بیخیالش بشم. همش حواست به ساعت باشه همش بری روان پزشکت بنویسه اینور اونورش کنه. کلی از وقتت میره. بعد فکر کن اثر نداشته باشه آدم دیوونست اگه انجامش بده. اما برای من فکر میکنم اثر کرده. نمیدونم بقیه هم احساس میکنن یا نه. آروم تر شدم. بیخیال تر شاید شادتر و پرکارتر. استرس کمتر و. مسلما وقتی مرداد رفتم دکتر اینجوری نبودم. میتونم بافکر کردن بهش حالو هوامو حس کنم که چقدر مزخرف بود. روزی سه وعده قرص خوردن مسخره و مزخرفه ولی بعضی وقتا این کارو باید انجام بدی تا میزون بشی. میتونم به خاطرش کلی غصه بخورم و بگم چرا من ؟ ولی چرا من نه؟ مگه چیم از بقیه بیشتره! والا چه بسا که کمترم هست :/ اول عینکی شدم بعد سمعکی شدم بعد دیدم دو قطبی دارم. هضمشون اصلا ساده نبود. عینک چرا کمتر اذیتم کرد اما سمعک خب سخت بود. ولی از پس هر سه تاش بر اومدم. فقط دلم میخواد بدتر نشه هیچکدومش. شاید این یکی از ترسای زندگیمه. به نظر خودم زندگی نرمالی به خاطرشون نمیتونم داشته باشم. انگار این سه تا نه فقط ازم کم شده که کلا مسیر زندگیمو تغییر داده. واقعا ادم فکر میکنه درگیر این میشه این همه ادم چی میشه تو برات اتفاق میفته. زندگیتوعوض میکنه. جوری میشه که اصلا فکرشو نمیکردی. قبلنا شاید وقتی بچه تر بودم فکر میکردم بزرگ بشم باید ازدواج کنم مثل اکثریت. اما امروز بخوامم نمیتونم. اصلا رویام عوض شد. این که کار کنم سعی کنم رو پای خودم وایسم این همه بخونم دنبال یادگرفتن باشم عکاسی برم با خودم درکل خوشبگذرونمو یاد بگیرم. من این زندگی رو دوست دارم حتی با تمام نقص هام. هرچند که اولش سخت بود. شاید یسری چیزایی رو تجربه نمیکنم اما به جاش کلی چیز دیگه هست که کشفشون کنمو باهاشون زندگی کنم. هنوزم اذیت میشم. هنوزم حسهایی هست که تجربه میکنمو قابل گفتن نیست. چه خوب و چه بد. بیخیال شاید نباید هیچ کدوم از این حرفارو میزدم بهت. امیدوارم تلاشم از بین نره و بتونم یکاری کنم. خیلی میترسم نتونم یا از پسش بر نیام. اما باید بشه. من به خودم قول دادم که انجامش بدم. اول این که تلاش کنم زحمتای استادمو جبران کنم. دوم این که نشون بدم اول به خودم که میتونم که میشه آدمی شد که بهش فکر میکنی. و سوم شاید خودمو به کسایی ثابت کنم که همیشه دست کمم گرفتنو مسخرم کردن یا جدیم نگرفتن چون شاید جور دیگه ای بودم و نه مثل اونها. من نه بهترم و نه بدتر فقط این چیزیه که هستم. بعضی وقتا دست خودت نیست من اینجوری شکل گرفتم درسته خیلیا مسخرم کردن اما هیچوقت برام مهم نبوده. توی همه ی زندگیمم اینجوری بوده. 

خب اینم بگم جدیدن دلم دوست پسر میخواد :دی فقط بی زحمت زیاد مزاحمم نشه. زیادم همو نبینیم :/ :دی میدونم من خیلی کم توقعم:/ خب منم ادمم دیگه ادم بعضی وقتا دلش میخواد :/


اخرش این که یعنی میشه یروز قرص نخورم ؟ از کجا رسیدم به کجا :دی ولی جدی این قرصا رو مخمن همش احساس میکنم منو کنترل میکنن. دلم میخواد افسارم دست خودم باشه خب. 


الان میخوام بشینم فیلم ببینم. جایزه امه  خوب کار کردم. ^___^


من راستش نمیدونم بقیه هم مثل من براشون پیش اومده یا حداقل فکر میکنم برای همه پیش میاد که یه دوره ای از زندگیشونو دوست نداشته باشن یا به خاطر بد بودن خودشون یا به خاطر کارای احمقانه شون یا هرچی که نارحتشون میکنه از قبل. من چند تا از این دوره ها دارم. شاید به خاطر همین اینقدر وسواس دارم الان که خوب بگذرونم. یا حداقل تلاشمو میکنم در لحظه که اینجوری باشه و راحت نمیگیرم به خودم این که سخت گیرم فقط وقتی ارامش میگیرم که اون چیزی که فکر میکنمو بتونم انجام بدم. یه جاهایی احساس بلاهت میکنم از بخشی از گذشته. احساس حماقت یا این که چقدر احمق بودم که فلان حرفو زدن فلان کارو انجام دادم. یا بعضی وقتام بقیه باعث شدن برام گذشته تلخ باشه یادآوریشم حتی. الان احساس میکنم یه خورده میترسم. اصلا دلم نمیخواد به یسری از خاطرات گذشتم برگردم حتی دلم میخواد پاکشون کنم. که البته نمیشه یا شایدم باید باشه که عبرت بشه برام تا تکرار نشن. تو یکی دو مورد چند نفر در جریان کار اشتباهم بودن. حماقت و بلاهتم. همین جاها شناختم یسریارو. این خیلی بده که اطرافیانت بروت بیارن یا جوری راجع بهش حرف بزنن انگار برای خودشون نه پیش اومده نه پیش میاد. بعد از بالا هم بهت نگاه میکنن مسخرت میکنن. یا آدمایی که نمیدونن کامل و همش سعی میکنن کنکاش کنن. اقا جان چی میخوای از اشتباه من چه سودی به حالت داره که میخوای سردر بیاری اصلا هر مرضی که من داشتم یا دارم. یا هر اشتباهی که کردم. بعضیا نه سر پیازن نه تهش اما میخوان تنبیهت کنن. خلاصه که خیلی رو اعصابن. تو هم فقط راه حلت اینه بیخیال باشی. چون نمیخوای راجع بهش حرف بزنی. یجوری باید این موقعیتارو رد کنی سریع و بحث رو عوض کنی. 

خلاصه که همین بعضی وقتا اتفاقات بد یا اشتباهاتم میان تو سرمو یهو یادآوری میشن. و من انگار احساس سرخوردگی بهم دست بده که اون کارو انجام دادم یا اون دوره ابله بودم :(


چند وقت احساس میکنم یهو یه لرزشیو نه خودما انگار بیرون اتفاق میفته. میفهمی؟ یجوریه. با توضیح فهمیده فکر نکنم بشه.




خب بالاخره تموم شد. اصلا مغزم در حال ترکیدنه. درسته یسری چیزاشو نفهمیدم اما خیلی چیزم ازش یادگرفتم. احساس میکنم شاید این کتاب بزرگتر از عقل من بود. شاید واسه همین یه جاهاییش نمیفهمیدم یا حوصله سر بر بود برام ولی خب به قول استادم کتاب خوب کتابی که تحقیرمون کنه و ما بفهمیم چقدر نمیدونیم. من دقیقا همین حسو داشتم. یه جاهاییشم تکراری بود البته. 


بچه که بودم بهم میگفتن به خدا نباید فکر کنی این که چه شکلی کجاست و از این چیزا دیوونه میشی. علنن منو از فکر کردن باز میداشتن :دی. حالا الان میخوندم میبینم چه مسئله مهمی همین خدا. 


دارم از گشنگی میمیرم رفته رو مخم حسابی. همش گشنه. بعد نگشنه ی معمول انگار چندین روزه هیچی نخوردم حالت تهوع بگیرم به خاطرش :/


یه خورده اهنگ گوش بدم بعد بریم سراغ کتاب بعدی. اگه گفتی چیه؟


کتابیم که تموم شد کتاب تاریخ فلسفه یونان و روم جلد یک ، نوشتهٔ فردریک چار کاپلستون ، ترجمهٔ سید جلال الدین مجتبوی ، نشر علمی فرهنگی بود. 


امروز ساعت شیش بیدار شدم اما تا همیین نیم ساعت پیش چرت میزدم :/ دیگه الان تازه میخوام شروع کنم. نتونستم کتابو تموم کنم دیروز. امروزم که رفتن به نمایشگاه کتاب کنسل شد میتونم بشینم پاش اگه بشه امروز دیگه تموم بشه. فصل ۴۱ ام با عنوان کلبیان ، التقاطیان، شکاکان. :/ بریم امروزو داشته باشیم. 


یعنی خوندن این بخش آخر عذاب الهی. فلسفه بعد از ارسطو. اصلا چرت میگن. خلاصه که حال نمیکنم باهاش فقط میخونم. ارسطو عوضش به نظرم جذاب ترین بخشش بود. با این وضعی که میبینما فکر نکنم تموم بشه اما من تا شب میشینم پاش بلکه زودتر خلاص شم :دی  فکر کنم ۱۵ روزه دارم این کتابو میخونم چه خبره بابا. اما خدایی کتاب پر محتوایی بود اولش فکر نمیکردم از پسش بر بیام اما تونستم حالا فکر کن نزدیک کنکورم دوبتره باید بخونمش :دی چون الان فقط خوندم حفظ نکردم. من میگم بیا یکاری کنیم من منابع رو همینجوری به عشق خودم بخونم برم کنکور بدم شد شد نشدم فدای سرم والا بوخودا. :دی از صبح فقط مزخرفات خوندم. شایدم مزخرف نباشن اما جذابم نیستن فقط کسل کننده. دلم کتاب جدید میخواد. 


اسم کتاب تاریخ فلسفه جلد یکم یونان و روم ، نوشتهٔ فردریک چار کاپلستون، ترجمهٔ سید جلال الدین مجتبوی ،نشر علمی فرهنگی


البته اینم بگم نوشته فلسفه بعد از ارسطو اما منظورش فلسفه جدید تر نیست.


امروز روز معلم و من این روز رو فقط به یکی از استادام تبریک میگم. همون کسی که منو از سردگمی درآورد و راهو بهم نشون داد. بهم یاد داد روش درست زندگی کردن چیه. من هرچی دارم از ایشون دارم. چقدر دنیام قبل از استادم متفاوت و پوچ بود. الان که فکر میکنم میبینم چقدر گمراه بودم. بلد نیستم قشنگ بنویسم اما دلم میخواد با تمام وجودم بگم چقدر خوشبختم که شاگردش شدم. یکی از شانسای بزرگ زندگیم بود. هیچوقت فراموش نمیکنم چی بودم قبلش چقدر گمراه بودم. اون واقعا یه استاد واقعی بود و هست. دلم میخواد یروزی خوشحالش کنم. دلم میخواد میتونستم بهش نشون بدم شاگرد خوبی براش بودمو دنبال راهی که نشونم داده رفتم. یعنی میشه ؟ هنوز باید سخت تلاش کنم. امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشه و سایه اش بالا سر ما مستدام. 


کلا تو این سه تا داستانی که خوندم یه چیز مشترک بود این که ازدواج اولش خوبه بعد تغییر میکنه اون چیزی نیست که اول هست حالا تو هر کدوم یجور. تولستوی فکر کنم یه خصومتی داشته یا خودش پشیمون بوده نمیدونم والا از من بدتره :دی ادم چندشش میشه میخونه یا فکر میکنه بهش. احساس میکنم همه اینجورین همه این کارو میکنن سخت توضیح دادنش. این که فقط برای روابط جنسی شون ازدواج کردن یا با هم در ارتباطن. منم باور نمیکنم زیاد که این مورد بی تاثیر باشه. هرچند که الان خیلی همه در قید این مسائل نیستنو راحتن. و همه چیز عادی. چه زن چه مرد. یعنی ومن هم ازدواج نمیکنن. من نمیدونم و نمیگم خوبه یا بد. داوری نمیکنم چون هرکس به خودش مربوطه. اما در مورد خودم هیچکدوم نیست. الان البته . نه ازدواج و نه بدون ازدواج کلا یه گاردی دارم که نمیدونم چیه و چجوری حل میشه. البته میدونم چرا علت به وجود اومدنشو میدونم ولی نمیتونم توضیح بدم. شاید باید سنم بیشتر بشه که البته فکر نکنم تغییری کنه. این چیزی که تو سالی که گذشت بیشتر فهمیدم. هرچند که سعی میکردم عادی برخورد کنم مثل بقیه اما خب نشد.  دوست داشتن کافی نیست و ربطیم بهش نداره به نظرم. شاید تولستوی هم همینو میگه ‌شایدم من کلا اشتباه فهمیدم به هر حال که این داستان هنوز تموم نشده.


از ساعت سه این طورا بیدارم. روزه نمیگیرم با این حال نشستم سر میز با مامان اینا و هنوز شروع نکردم به کار کردن. بیا شرط ببندیم تا ساعت چند بیدار میمونمو کار میکنم. یعنی میشه خوابم نگیره و یه کله کار کنم؟باید یه برنامه برای عکاسیمم بذارم. هی نمیشه پشت گوش میندازم نه فقط عکاسی رو که کارای دیگه جز کتاب خوندن رو هم. دیروزم فقط کتاب خوندم خب درست نیست دیگه باید برای بقیه هم وقت بذارم. میدونم این روزا بیشتر از روزمرگی ها مینویسم. شاید چون بیشتر کتاب میخونمو سرم گرم کتاب.  اخ دیدی قرصمو یادم رفت بخورم با مامان اینا سحری خوردم با این که روزه نمیگیرم. دیشب شام نخورده بودم البته. بگذریم. اااا راستی به این نتیجه رسیدم کارام که یکنواخت میشه بی حوصله میشم باید چیکار کنم یکنواخت نباشه؟ یعنی روتین پیش نره؟ نمیدونم. بریم کار کنیم پیاده رویم باید برم اونو میذارم وقتی هوا تازه روشن شد برم. 


چقدر خفن تولستوی. فکر نمیکردم داستانهاش اینجوری باشه همیشه یه اکراهی ازش داشتم و نمیدونم چرا. اما الان میبینم واقعا فکر نمیکردم. با این که میدونستم نویسنده بزرگی هست. مرگ ایوان ایلچ هم تموم شد. خیلی خوب بود. خیلی. نمیدونم چجوری بگم. درس زندگی بهت میده. بگذریم من این کتابو ولی معرفی میکنم بخونی داستانیم هست جوری نیست سخت باشه. شاید تا صبح فردا بیدار بمونم تمومش کنم. اگه از صبحم یسره نشسته بودما تموم میکردم اما وسطش خوابم گرفت. 

کتاب سونات کرویستر و چند داستان دیگر ، نوشتهٔ لیو تالستوی ، ترجمهٔ سروش حبیبی ، نشر چشمه


همه اش همان و همان! همه اش همین روزها و شب های بی انتها! ای کاش زودتر تمام میشد. خب ،بعد که تمام شدبعد چه؟ بعد مرگ است و تاریکی ، نه،نه، هرچه باشد بهتر از مرگ است!


خب اولین داستان هم تموم شد با عنوان سعادت شویی! خب فکر کنم هنوزم میشه ازش درس گرفت. حالا مال اینا بخیر گذشت. اخه سن اینقدر کم وقت ازدواج؟ اصلا ادم نه میدونه کیه نه میدونه چی میخواد نه زندگیش شکل گرفته هیچی بعد ازدواج کنه انگار ازدواجو هدف ببینن بعد میگذره میبینن زندگی اون چیزی نیست که فکرشو میکردن. من خواهرم مریض شد یعنی در این حد اونجا براش وحشتناک بود و اذیتش میکردن. اینقدر آدمای بدی بودن الان ولی عوضش داره به معنای واقعی کلمه زندگی میکنه. نه که خواهرم کامل بوده باشه ها ولی قابل گفتن نیست که چی بهش گذشت. اینقدر راحت دروغ بودو درویی. ادمارو سخت میشه شناخت. البته خواهرم اینقدرم زود ازدواج نکرد. ولی دو سه تا از دوستام که همسن منن جدا شدن و اونام فهمیدن ایونجوری که فکر میکردن نبوده. پدرو مادرام نقش دارن یعنی چی از یازده سالگی خواستگار راه میدین. یا این فکرو تو مخ بچتون میکین که باید ازدواج کنه؟ شاید خود منم فکر میکردم دانشگاه که برم بعدش باید ازدواج کنم که این اشتباه فکری رفع شد و اصلا اونجوری فکر نمیکنم الان. شایدم من چون کسی تو زندگیم نیست اینجوری میگم. ولی اگه بودم زارت ازدواج نمیکردم. اصلا چرا باید ازدواج کرد ؟ همینجوری با یکی باشی. البته شاید یه خورده بی هدف بیاد ولی خب من که نه اهل اونم نه اهل این یعنی یک ساله که برام مشخص شده فکرم بازتر شده. دوست دارم با کسی باشم که مطمئن باشم همین یه نفر. یعنی از اول اصلا به قصددچیزی نباشه که شناخت پیدا بشه. وای اصلا حوصله این حرفارو ندارم من که درس دارم میخوام ادامه تحصیل بدم این حرفا چیه :دی ولی من نمیتونمم همینجوری با یکی باشم تکلیف معلوم نباشه :/ اعصاب ادم خورد میشه بلاتکلیف. منظورم حتما ازدواج نیستا که بگم تش باید ازدواج باشه ولی اگه قراره ازدواج نباشه ادم بدونه نه؟ اه بیخیال حوصله فکر کردن به این چیزارو ندارم من تو این مورد اصلا نمیتونم شکل بقیه باشم نه اینوریم نه اونوری نه شور شور نه چیرین شیرین :/

داستان بعدی مرگ ایوان ایلیچ هست که کتابشم خریدم یعنی فرق دارن با هم؟ مترجمشون که یکیه چرا دو تا ازش هست تو یه نشر؟


صبح بخیر. من امروز حسابی زود بیدار شدم. دیروز اصلا خوب کار نکردم فقط یه ذره کتاب خوندم عوضش امروز میخوام حسابی جبران کنم. اگه بشه که کلی از کتابو بخونم. اتفاقی یاد سونتاگ افتادم! چقدر دلم میخواد مثلش بشم همش از خودم میپرسم یعنی میشه؟ من مثل استادم مثل سانتاگ مثل آدمایی که دوسشون دارم بشم؟؟ باید خیلی تلاش کنم تا به اونا برسم. برم دیگه بهتره وقت رو هدر ندم. 


یوهوووووو بالاخره بلیط کنسرت کلهر جانمان را خریدیم. خیلی خووووووشحالم که این بار شد.  با ساجده و مهسا مطمئنم خیلی خوش میگذره. بی صبرانه منتظر اون شبم از ذوق در پوست خود نمیگنجم. بعد از مدتها استرس گرفته بودم پای لپ تاب نشسته. یاد انتخاب واحدا افتادم که مصیبتی بود بعضی وقتا. الان کاملا همه کرختی و بی حسیم رفت. خیلی خوشحالم. 


 کتاب سونات کرویستر و چند داستان دیگر ،  نوشتهٔ لیو تالستوی ، ترجمهٔ سروش حبیبی ، نشر چشمه

این اولین کتابی هست که از تولستوی میخونم. اصلا هیچ پیش زمینه ای ازش ندارم زیاد. زندگی نامشم با این که کتابشو دارم ولی نخوندمش هنوز گذاشتم بعد از خوندن کتاباش بخونمش. کلا شش تا داستان. دیگه این که همین. الان میخوام بخوابم فردا صبح زود بیدار شمو شروعش کنم. از عصری تا حالا فقط وقتو گذروندم. 


اقا یه اتفاق خوب قراره بیفته. یکشنبه ی دیگه یه نشست تو دانشگاهمون هست که قراره آیدین رحیمی پور آزاد بیاد ، در مورد عکسها و کتاب ها. دانشگاه هم که به من نزدیک شده راحت میرم میام :دی خیلی ذوق دارم براش خب میخوام ببینم چجوریه و چی میشه. منو این همه خوشبختی محاله :دی اون از کنسرت که جور شد. این از نشستی که قراره برگزار بشه و توسط یه ادم درست حسابی.خب ادم خوشحال میشه دیگه. 


کتاب رو از صبح تا حالا کلی خوندم الان پدر سرگیم. امشب تمومش میکنم. 


عجب داستانی بود سونات کرویستر از کجا شروع شد چجوری تموم شد. اصلا نفهمیدم چجوری خوندمش. هیچ نظریم راجع بهش ندارم. خدایی چرا من این بشرو دست کم میگرفتم؟ شاید به خاطر زندگیش که توی درباره رمان و داستان بود نمیدونم فکر نمیکردم اینجوری بنویسه. بگذریم. 

جلو پنجره نشستمو افتاب افتاده روم. یه نسیمیم هر از گاهی میگذره. بوی تابستون میاد. نمیدونم چرا امسال اینقدر نسبت بهش علاقه مندم. معمولا از تابستونا دل خوشی ندارم اما الان خوشحالم واسه ای شش ماه اول سال که میگذرونم. 


کتاب سونات کرویستر و چند داستان دیگر، نوشتهٔ لیو تالستوی ، ترجمهٔ سروش حبیبی ، نشر چشمه



کلا تو این سه تا داستانی که خوندم یه چیز مشترک بود این که ازدواج اولش خوبه بعد تغییر میکنه اون چیزی نیست که اول هست حالا تو هر کدوم یجور. تولستوی فکر کنم یه خصومتی داشته یا خودش پشیمون بوده نمیدونم والا از من بدتره :دی ادم چندشش میشه میخونه یا فکر میکنه بهش. احساس میکنم همه اینجورین همه این کارو میکنن سخت توضیح دادنش. این که فقط برای روابط جنسی شون ازدواج کردن یا با هم در ارتباطن. منم باور نمیکنم زیاد که این مورد بی تاثیر باشه. هرچند که الان خیلی همه در قید این مسائل نیستنو راحتن. و همه چیز عادی. چه زن چه مرد. یعنی ومن هم ازدواج نمیکنن. من نمیدونم و نمیگم خوبه یا بد. داوری نمیکنم چون هرکس به خودش مربوطه. اما در مورد خودم هیچکدوم نیست. الان البته . نه ازدواج و نه بدون ازدواج کلا یه گاردی دارم که نمیدونم چیه و چجوری حل میشه. البته میدونم چرا علت به وجود اومدنشو میدونم ولی نمیتونم توضیح بدم. شاید باید سنم بیشتر بشه که البته فکر نکنم تغییری کنه. این چیزی که تو سالی که گذشت بیشتر فهمیدم. هرچند که سعی میکردم عادی برخورد کنم مثل بقیه اما خب نشد.  دوست داشتن کافی نیست و ربطیم بهش نداره به نظرم. شاید تولستوی هم همینو میگه ‌شایدم من کلا اشتباه فهمیدم به هر حال که این داستان هنوز تموم نشده.


یسری چیزاشو میخونم میبینم خدایی راست میگه. مثلا همین که خودشون به خودشون نگاهشون اینجوریه. همه دنبال شوهرن :/ باور نمیکنی اما دقیقا تو همین زمونه اینجوریه. 


رفتم دکتر امروز. خیلی خوب بود. خیلی. با روانشناسم راجع به چیزی حرف زدم که به هیچکس نگفتم. خب بعضی چیزارو تقریبا نمیدونی باید چجوری بگی تا بقیه دقیقا حستو بفهمن. یا شایدم روت نمیشه بگی. یجورایی برا همه پیش میاد اما در مورد من خب فرق داشت چون برای من اونجوری نبود و من انگار مستاصل گفتم که چجوری میتونم بیخیال بشم. که خب اون گفت چرا باید بیخیال بشم. و این که یه چیزای دیگه هم به نظر خودم معلوم شد. روانپزشکمم دید حالم خوبه توصیه کرد حتما برم باشگاه و داروی جدید بهم داد. رفت تا یک ماه دیگه. و ازن که روانشناسمم نیست دیگه تا اطلاع ثانوی میره سفر. شانس من. البته گفت اینترنتی میتونم باهاش در ارتباط باشم. دیگه این که همیین. 

خوشحالم که فردا میرم نشست. ذوق دارم براش هرچند که قابل درک نباشه که اینقدر سرخوشم. از این که دوستامو میبینم و آدمایی که باهاشون احساس نزدیکی میکنم.


اینو یادم رفت بگم. دکترم پرسید اضطراب و استرس داشتم یا نه. گفتم فقط وقتی میخواستم بلیط کنسرت کیهان کلهر رو بخرم استرس داشتم نشه. اونم گفت همون که تالار وحدت بود. گفتم اره گفت من رفته بودم. من نباید ذوست داشته باشم این بشرو؟؟


صبح بخیییییر. امروزم زود بیدار شدم. دیروز که درسته کار کردم اما خیلی وقت هدر دادم نسبت به این که از چهار صبح بیدار شده بودم :( در نتیجه امروز تو فکرمه که سعی کنم الکی وقتو تلف نکنم اگه بشه. یه ذره هم خوابم میاد از سرم میپره. همین هنوز لود نشدم. امروز وقت دکترم دارم. طبق معمول هردوشون هم روانشناس هم روان پزشک. راستش یه ذره حوصله ندارم برم. تنبلیم میاد ولی نمیشه. باید به دکترم بگم فرمونوهمینجوری برو که حالم خوبه :دی همین دیگه. برم تا چرتو پرت ننوشتم یه ذره آهنگ گوش بدم لود شم بعد شروع کنم. 


من شیفتهٔ این کتاب ( کتاب تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس ، نوشتهٔ محمد ایلخانی ،نشر سمت)  شدم. نثر روون، مطالب جذاب. اصلا خیلی خوبه اصلا فکر نمیکردم این مدلی باشه. اخه میدونی من کلا کتابای تاریخی رو دوست دارم این که از گذشته است و بدونم که واقعیه. این که خیلی چیزا چیشد که اینجوری شد. یا زمانهای دور چجوری بوده زندگیا ، تفکرات ادمها، دین و مذهب و. این کتابم مثل رمان میمونه برام با این که تاریخ فلسفه قرون وسطی و رنسانس هست. اولش با دین مسیحی شروع میشه که چی شد مسیحیت اینجوری شد، چه آدمایی بودن و این داستانها. میدونم از این مدل کتابایی نیست که همه خوششون بیاد و حوصله خوندنشو داشته باشن اینم گفتم که نرین بخرین خوشتون نیاد بندازین تقصیر منا :دی


دیگه این که از صبح بیدارم از همون چهار فقط یک ساعت دقیقا یک ساعت طبق معمول یهو باتریم تموم شدو خوابم برد که اونم کابوس دیدم از خواب پریدم :/ بدک نبودم تا الان زبانو جدی خوندم الانم کتابو دست گرفتم تا شب ببینم چیکارا میکنم. 

البته من با یسری از چیزاش موافق نیستما.


بخشی از کتاب


امروز دوباره تونستم زود بیدار شم و از ساعت چهار هم بیدارم. حتی با این که نمیخواستم با مامان اینا سحری بخورم خودم بیدار شدم. به خاطر همین چیزای کوچولو هم به خودم افتخار میکنم. صبح زود بیدار شدن یه لطف دیگه ای داره خب. یعنی میشه یروز به آرزوم برسم؟ آرزو. اصلا برآورده شدنی هست؟ کی منو باور میکنه؟ تقریبا هیچکس.  شاید مامانم شاید مها شاید . ببخیال. مشاورم میگه هر وقت بحث میکشه به یه موضوع جدی من میخندمو میگم بیخیال. خب ادم نمیدونه که چی میشه که. 

من نمیدونم چرا بعضیا باهام بدن در حالی که من باهاشون هیچکاری نکردم. یا چطور میشه که مسخره ام میکنن یا کلا دیگه. دلم میخواد ثابت کنم به خودم فقط که کم نیستم. و نباید باور کنم این آدمهارو. میخوام رو هدفم فو کنم. هدف منم مقصد نداره فقط وقتی بمیرم متوقف میشه. 


دیگه این که همین کله سحری چیدارم بگم. هنوز صبحونه نخوردم. برم بخورم بعدشم کارامو کنم دلم میخواد تا شب بترم به همه کارام برسم امروزو فقط امروزو خوب انجامش بدم و حال کنم با کار کردن رو خودم. بزن بریم. یروزی میرسه خیلیا از این که جدیم نگرفتن یا مسخره ام کردن پشیمون میشن. و میبینن من چقدر با تصوراتشپن متفاوتم. 


به نظرت من در نظر بقیه چجور آدمی میام؟ خب فکر کنم آدمی که اینجارو خونده یجور منو میشناسه و آدمی که نخونده هم یجور. اما میخوام ببینم چجوری به نظر میام توی هر دوتا نگاه. دلم میخواد ضعف هامو میدونستم. نه برای این که نقاب بزنم. نه خیلی وقت بدون هیچ نقابی جلوی آدما میام بدون ترس، خیالم راحت تره. اما این باعث نشده دلم نخواد چجوری بودنمو بدونم. شاید باید خودمو از بیرون ببینم خودم. شایدم چه با نقاب چه بی نقاب آدما در هر صورت منو نشناسن. همیشه یه بخشی سانسور میشه یه بخشی هست شاید آدما دیگه خیلی باید نزدیک باشن که ببیننش. فکر کنم فقط یک نفر تو دنیا باشه که همه چیز رو راجع به من میدونه. دلم میخواد آدما توی مصاحبت باهام راحت باشن اما دقیقا برعکسش اتفاق میفته همیشه. بلااستثنا همیشه. نمیدونم چجوریم که اینجوری میشه؟ شایدم دارم چرت میگم بیخیال. نمیدونم این اخلاق بد‌منه که رفتار بقیه رو چی میگن بررسی میکنم؟ 


بگذریم نباید آنالیز کرد شاید. 


اینجا هوا دلبر شده یک بادی میاد هوام ابری شد یهو. اما تهش آسمون صاف. 


تقریبا همه کارامو کردم. باید البته کتابمو بخونم همچنان بلکه این آباء کلیسا تموم بشه. اولش جذاب بود فقط :دی اما من میتونم. این همه اسم حتما تو مخم میمونه. ادم میبینه پشیمون میشه بخواد کنکور بده :/


داشتم دنبال کتاب عکس میگشم. از کجا پیدا کنم خب سرچم زدم به انگلیسی یه چیزایی میادا ولی اونجوری نیست. دلم کتاب عکس واقعیشونو میخواد. :((((


شاید کسایی باشن که مثل من دلشون بخواد یه زبانو شروع کنن. یه زبان به جز انگلیسی. من اولش با یه سایت شروع کردم که فکر کنم ایرانی نیست و دو این که فیـ لتره :/ که نمیدونمم چرا اینجوری شده. ولی خیلی سایت خوبی به نظر من. اینجا میتونین ببینینش. زبانی که صحبت میکنین رو میزنین بعد زبانی که میخواین یادبگیرین رو میزنین. بعد از درس اولش شروع میشه تا فکر کنم حدوده صدو ده تا درس داره. من برای شروع فرانسوی از این کمک گرفتم. جدا از این از یک معلم درس زبان فرانسه پرسیدم گفت با روزتا استون میتونم جلو برم که من خریدمش اما هنوز استفاده ای ازش نکردم. یه کتاب داستان فرانسوی دارم که از فردا صبح ها گوش میدم بهش و متنشو نگاه میکنم باهاش جلو میرم گوشم عادت کنه بهش کلمه هارم ببینم مال سطح ابتدائی و یه رمان انگلیسی هم برای مهاست که من شب قبل خواب ده پونزده صفحه میخونم از روش اینم تازه شروع کردم. و خب انگلیسیم از فرانسویم فعلا بهتره. خواستم بگم میشه اینجوری کار کرد. من از زیر صفری که بودم درومدم شدم صفر :دی اما میدونم بهتر میشن وقتی کلاس نمیری باید خودت راه هاشو پیدا کنی. من دیدم اگه بخوام فقط لغت بخونم برام کسل کننده میشه. کتابایی که میخونم به معنیشون فعلا کار ندارم. یعنی اینجوری نیست ترجمه کنم. همین. الانم باید برم سراغ زبانم امروز گفتم یه ذره کمتر کتابمو بخونم کارای عقب افتادمو انجام بدم. من کلا روزانه کارای کوچیک کوچیک انجام میدم حسش باشه زیادشو انجام میدم حسش نباشه کم تر انجام میدم ولی انجام میدم واسه همین کسل کننده نیست و طولانی مدت هم جواب میده مثلا کتاب نگاهی به عکسها رو هم روزانه حداقل یکیشو میخونم الان رسیدم به نصف که خوندمشون. فقط به کتاب اصلی دارم که بیشتر زمانمو میذارم روش و سعی میکنم زود تمومش کنم و انجامش بدم. نمیدونم بقیه چجوری کاراشونو انجام میدن. ولی من بعد چقدر دیدم اینجوری بهترم. 


چه هوائیه کله سحری. منتظرم یه خورده روشن تر بشه بزنم بیرون پیاده روی. امروزم زود بیدار شدم. خوبیش اینه که خودم بیدار میشم نه با ساعتو این چیزا راس چهار چشام باز میشه :دی دیشبم میخواستم دیر بخوابم اما نشد نتونستم چشامو باز نگه دارم. پیش خودم گفته بودم حالا شیش بیدار شو چرا چهار خب. ولی الان رو این دنده ام سعی میکنم ازش استفاده کنم. راستی دکترم گفت نمیتونه دارومو عوض کنه گفت این رو من اثر کرده و داروخانه های دولتی قرص رو دارن احتمالا. خوبه اونم فهمید حالم خوبه. 

نگران بوودم حالا که اوکیم خراب بشه همه چی. همه خوابن. خدا کنه خوابم نگیره. حداقل تا بعد از ظهر. کتابم خیلی عقبم کند پیش میرم کاش امروز بتونم درست و زیاد ازشو بخونم. 

دیگه حرفی ندارم بزنم. هنوز لود نشدم درست. بهتره برم زمان داره میگذره. 


یادم باشه امروز سرچ کنم ببینم کتاب عکس عکاسا یسریاشون میاد برام؟ به نظرت هست سرچ کنم. من معمولا کتاباشونو ندیدم مگر اونایی رو که موقع دانشگاه دیده بودم. دلم میخواد ببینم. 


میدونی دیروز بعد از نشست این فکر تو مغزم اومد که چقدر دلم میخواد آدمی باشم که میتونه به بقیه کمک کنه سرنوشتشون عوض بشه. مثل استادم که همینکارو در مورد من و خیلیای دیگه انجام داد. مگه من چی بودم؟ یه دختر معمولی که هیچ ارتباطی کلا با آدما و جو هنری نداشت نمیدونست اصلا جریان از چه قراره. نه اینوری بود نه اونوری چون اصلا نمیدونست چیه فقط میدونست عکاسیو دوست داره و انجامش میداد اما هیچ ایده و هیچ فکری نداشت که عکساش دیده میشن نمیشم مجموعه عکس چیه هیچی واقعا هیچی نمیدونستم فقط میخواستم یاد بگیرم و میدونستم خوب نیستمو نمیدونم ولی سرگردون بودم راهشو پیدا نمیکردم استاداییم که باهاشون کلاس داشتم هیچ چجوری بگم خروجی نداشتن که بگن بهم یاد بگیرم ازشون البته فقط چیزای تکنیکی عکاسی رو میشد فهمید ازشون و نه بیشتر. خیلی دلم میخواد منم بتونم یروزی همچین آدمی بشم. خیلی آدم باید بزرگ باشه تا بتونه اینجوری زندگی یه آدم رو تغییر بده. بدون اغراق دنیای من عوض شد. دنیای من هیچی توش نبود درواقع. کسایی که منو میشناختن ازشون بپرسین میگن من حتی نمیتونستم درست حرف بزنم. امروز که اینجام ببین چقدر راه افتادمو یاد گرفتم؟ دیروز نمیدونم کجای صحبت بود اقای پور آزاد گفت دقیقشو یادم نیست البته. اما یه استاد خوب کاملا طی چند سال دانشجورو زیر نظر داره چی میدونه چی نمیدونه ؟ نقاط ضعفش چیه نقاط قوتش چیه به مرور اون آدمو میشناسه و راهنماییش میکنه. من واقعا بزرگ شدم توی اون دو سال زیر نظر استادم. الان که اینجام هرچی که دارم جدی میگم از همون آدم هست که به من یاد داد. درسته که منم اولش خب چرخ دنده هام آکبند مونده بودنو طول کشید تا راه بیفتم اما بالاخره به حرکت افتاد. کاش منم بتونم یروزی همچین آدمی بشم. بعضی وقتا بعضیا میدونن که نمیدونن و دنبالش نمیرن. اما بعضی وقتا ادما نمیدونن که نمیدونن اصلا ذهنشون بسته است و محرومن شاید قابلیتشو داشته باشن. کاش منم همچین ادمی بشم. میدونم خودم اگاهم که نسبت به بقیه خیلی کوچیکترم و خیلی راه دارم تا یاد بگیرم اما این یکی از آرزو های منه. و چه راه سختی. اما فکر میکنم ارزششو داره. این که دلم میخواد و آرزو میکنم مثل استادم بشم. چقدر جاش خالیه. اگه اون نبود من هیچوقت راهمو پیدا نمیکردم. من خوشبخت ترین آدمم در نظر خودم. دیروز دلم به حال بچه هایی که اونجا نشسته بودن سوخت. یسریا چه بیخالو سرخوش نشسته بودن. به این فکر کردم که کاش این حرفا تاثیری داشته باشه کاش برن دنبالش. کاش گوش کنن به حرفای آیدین. کار سختی نیست کار کردن ادم رو خودش. فقط باید زمان بذاری کم کم همه دنیات دیگه همین میشه نمیتونی دیگه بیخیالش بشی. من کارای کوچیک میکنم اما دنیای عکاسی امروزو گذاشتم کنار نه نشست هاشونو میرم نه کلاساشونو. همون کاریو کردم که دیروز اقای پور ازاد گفت نه سخت و نه نشدنی. کتاب میخونم هر کتاب یه کتاب دیگه رو به همراه داره. هر نویسنده بزرگی کتابای دیگه ای. چه فلسفی چه ادبیات. عکس میبینم.دلم میخواد توش بهتر بشم. موزیک خوب گوش میدم جوری شده دیگه آهنگهای معمولی برام مسخره بنظر میرسه. قبلا اینجوری نبود چقدر چرتو پرت گوش میکردم. فقط باید عکاسی رفتنمو بهتر کنم. زبان میخونم واسه دل خودم هم فرانسوی هم انگلیسی کلاسم خب ندارم برم وگرنه بهتر میشد شاید یاد گرفت. دنیای من دنیای خفنی شاید نباشه اما به نظرم از همه دنیاها بهتره. بعضی وقتا میگم کاش زودتر فهمیده بودم. کاش زودتر یادگرفته بودم یا فهمیده بودم. چقدر از عمرمو که هدر ندادم. اما بازم میگم شاید وقتش بود. استادم یه دفعه بهم همون ترم اول گفت دیر نشده میتونین شروع کنین من دیدم آدمایی رو که نتیجه گرفتن. گفت که چیشد که خودشم شروع کرده و فقط انجامش داده و نتیجه اش شده چیزی که ما میدیدم. من گوش کردم هرچند که اوایل سر به هوا بودم. اما تغییر کردم. کاش بتونم یروز به بقیه کمک کنم این دنیای فوق العاده رو تجربه کنن. 


امروز از ساعت سه بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. اصلا یجوری شدم از ساعت نه شب خوابالود میشم حتی چشمام قرمز میشه انگار یه قرن هست که نخوابیدم. حالا این حال خوبمو میبینی دیروز که معاشرتمم خوب بود به نسبت خودم ولی از قضا قرصی که موتورمو راه انداخته نیست و دو هفته است توزیع نشده :/ امروز که مها میره قراره برای منم ببره دارومو عوض کنه. باورم نمیشه خدا کنه تغییر بدی نیفته من اوکی بودم با این وضعم. هووووف

بابام میگه چراغای دورو روشن کن بشین سر کارت. دیگه براشون عادی شده. حس خوبی بهم دست داد این که به چشممشون میاد من دارم تلاش میکنمو وقتمو به روزمرگی نمیدم. 


برم دیگه دو روزه خیلی عقب افتادم. 



مقالهٔ معاصران هنر ، نوشتهٔ فرشید آذرنگ ، مجله سینما و ادبیات پاییز ۹۲


ای کاش اینها دوربین را به حال خود میگذاشتند و واقعا از خود موضوعات میگفتند تا شاید آثار بهتر و قابل تاملی پدیدار میشد.


باید از خود پرسید که آیا من از نوشتن ناگریزم ؟، و اگر چنین است زندگیم ، حتی تا بیهوده ترین و تهی ترین دم آن ، باید نشانه و شاهد چنین میل و اشتیاقی باشد. (ریلکه) اینو چند وقت پیش خانم صالح زاده استوری گذاشته بود من فکرم درگیرش شد و پرسیدم چه کتابی الان قسمتی ازش توی این مقاله هم بود. اسم کتابش هم چند نامه به شاعری جوان هست.


این مقاله رو دوباره خوندم. گیج بودم سر عکسام. فکر میکنم باید کار خودمو بکنم. تجربه کنم عکسامو بگیرم. و سرم گرم کار خودم باشه. همون توصیه هایی که اقای پور آزاد کرد.



خب این فصل هم تموم شد رسیدیم به شکل گیری قرون وسطای فرهنگی و حاکمیت کلیسا. امیدوارم جذاب تر باشه. 


اقا یه چیزی بگم این که میگن خدا از همه چیز آگاه هست و سرنوشت تمام انسانهارو میدونه از قبل یجور بدی مشکوک نیست؟ نمیدونم چجوری بگم. آدم حس بدی بهش دست میده. حداقل من که اینجوری فکر میکنم که یه جای کار میلنگه یا من نمیدونم. بگذریم. 


از ساعت سه بیدارم. و فقط آهنگ گوش کردمو یه چیزی خوردم تازه میخوام روزمو شروع کنم. دیروز نه این که بد باشم ولی معمولی رو به پایین بودم. کم حوصله و خسته. برنامم اینجوری شروع میشه با زبان ساعت شیش اینطورا میرم پیاده روی بعدش احتمالا حموم. و بعدشم کتابو دست میگیرمو بقیه کارا که نمیدونم چجوری میشه. یجوریم امروز. نمیدونم چمه. به نظرت بیست سال دیگه این موقع من کجام؟ چجوریم؟ فکر کردن به آینده یه خورده منو میترسونه. اغلب خودمو تنها میبینم. حتی بدون خانواده. هیچ تصوری ندارم که چیکار میکنم. دلم میخواد شبیه سونتاگ باشم. یعنی میشه؟ تا اون موقع چند تا کتاب خوندم؟ اصلا زنده هستم؟ یاد گرفتم درست بنویسم چیزایی که تو مخم میادو؟ دوستام کیا هستن؟ عکسام چجورین؟ نباید فکر کنم چون فقط وقت رو هدر میده. نه که من مثل رباط کار کنم. نه اصلا اینجوری نیست. احتمالا کلی وقت رو هدر دادم یا به هر حال همه چی روتین پیش نمیره. بیخیال. دلم میخواد زبانم اون موقع قوی شده باشه با این کند پیش رفتنم بعیده :(((( بازم بیخیال

الان اگه میشد برم پیاده روی خوب بود ولی حیف هوا تاریکِ. آدم میترسه. هرچند که یه مدت تو همین تاریکی میزدم بیرون البته نه ساعت چهار صبح :دی


بالاخره اباء کلیسا تموم شد. من موندمو فلسفه ی افلاطونی در قرن پنج و شش میلادی. هرچی میخونم احساس میکنم تکراری میخونم بس که شبیه همن :/ اعتراف میکنم فقط اولش جذاب بود. بیشتر حول و محور خدا میچرخه و کلیسا و مسحیت. من فکر میکردم مسیح  روی صلیب کشته میشه چیز بدی منتها اینا میگن باید اینجوری میشد که گناه انسان پاک بشه قربانی شده مسیح :/ خلاصه که داستانی داریم ما. راستش در خودم نمیبینم تمومش کنما اما فعلا دارم جلو میرم. همین الان نشستم تو آفتاب ویتامین دی بگیرم دارم از گرما میمیرم. اخرم پرده رو کشیدم دیگه غیر قابل تحمل بود. 


به نظرت میتونم امروز هیچ کاری نکنم فقط کتابمو تموم کنم؟ ۲۵۰ صفحه مونده. و منم خب از این طولانی بودنو کشدار بودنش خسته شدم. یعنی خودم لفتش دادم. دلم میخواد یکسره بشینم پاش. البته به شرطی که بفهمم. صبح تا ساعت شیش بیدار بودم. دفترم رو نوشتم و تمومش کردم البته چیز زیادی ازش نمونده بود چقدر خوشحالم انجامش دادما حیف بود خودم نداشته باشم. کتابمم جلو برم شیش خوابیدم فکر کنم ۹-۱۰ بود بیدار شدم دوباره. و خوندم تا الان. مخم یه دره خسته شده نمیکشه. خیلی اسم داره یعنی دانشجوهای فلسفه کل اینارو از حفظن؟ فکر نکنم :/ من که نمیتونم حفظ کنم فقط میفهمم جریان از چه قرار بوده. خیلی گسترده تر از چیزیه که فکر میکردم. دیگه همین برم کار کنم عکاسیم نمیرم هوا یه ذره ابره هی خورشید میاد بیرون هی پنهون میشه. ولی به خاطر همین کتاب نمی رم که تمومش کنم. حتی زبان اینام نمیخونم. 


روزایی که میرم عکاسی اصلا نمیتونم کاری کنم بعدش اینقدر که فکرم درگیر میشه تمرکزم روی عکسام میره نه کارای دیگه. دوباره عکسامو نگاه میکردم دیدم عکسام تکی نگاه بشه چیزی نیست ولی اگه باهم نگاه بشه چیزه باحالی میشه. یعنی میدونم کلا تک عکس معنا نداره ولی خب توی این کلی گفتم عکسامو خودم دوست دارم. فکر کنم اولین باره راحت میرم راه میرم عکس میگیرم و در به در نگاهم پی گربه هاست. دلم میخواد براشون غذاهم بگیرم بدم بعد عکسم بهشون بدم :دی. خدا این خوشیارو از ما نگیره. قیمت چاپ عکسو دیدم سرم سوت کشید البته شاید جاهای دیگه ارزون تر باشه اما یکیشو که دیدم کپ کردم. من که آرزوی اتاقک زدنمو به گور میبرم خدایی این یکیو از ادم نگیرن. باید برم سر کار. باید این یکسالو سخت کار کنم و سال دیگه برم هرجا شد کار کنم بزورم شده چیزایی که لازم تهیه کنم واسه خودم. با اولین حقوقم میرم عکسامو چاپ میکنم :دی

من خسیس نیستم فقط پول تو جیبیم اونقدری نیست که همه کار بتونم کنم فعلا تمرکزم روی کتاباست و خوندنشون. :(


من امروز خیلی دیر بیدار شدم. دیشب دیر خوابیدم و کلی عکسای عکاسایی که میشناختمو دوباره دیدم و در موردشون از کتاب نگاهی به عکسها خوندم. امروز چون اول هفته است خودمو میبخشم که ساعت ۹-۱۰ بیدار شدم. دیگه صبحونه امو خوردمو برناممو دیدم که چه کارایی دارمو نشستم و دارم کتابمو میخونم. اریوگنا تموم شد. خدا خلق کرد تا شناخته بشه اینو استادمم گفته بود. بگذریم. 
داشتم فکر میکردم چقدر من و مها خوشبختیم. نه به اون معنای آبکی. از این نظر که حالا درسته پدر مادرمون یسری چیزاشون شاید عالی نباشه اما همیشه حداقل من فکر میکنم تو تصمیماتمون مارو آزاد گذاشتنو حمایت و درک کردن و حتی مارو به جلو روندن بهمون اعتماد کردن. مثلا من در مورد انتخاب عکاسی انتخاب فلسفه یا حتی کتاب خوندن که اولش بابام فکر میکرد دیوونه ام کل پولامو خرج کتاب میکنم و نمیرم خوش بگذرونمو بخورم همون پولو ولی مسخره امون نکردن به اون معنی. چه بسا که شرایط رو هم ایجاد کردن و حتی با حرفاشون و رفتارشون حتی اگه مخالف بودن چون بابام یه دفعه ازش پرسیدم گفت زیاد از فلسفه خوشش نمیاد اما به من یک بار هم نگفت که نخونم و نرم (از این اخلاق بابام خوشم میاد زوری نمیخواد حرف خودشو ببره تو مخت) چه بسا که شرایط خونه رو هم محیا کردن. بیشتر وقتی ادم از نقص ها شکایت میکنه امروز به این فکر کردم خوبیایی هم واقعا هست. شرایط خونه مناسب. این که من کل وسایلمو حتی میزمو اوردم گوشه پزیرایی و کسی بهم غر نمیزنه خودش کلیه. یا این که مامان هر روز که میره بیرون میگه کار کنیدو از دست ندید زمانو از این شرایطی که خونه هیچکس نیست استفاده کنیدو .انگار مطمئن باشه به کاری که منو مها داریم انجام میدیم. همین تو یسری چیزا هم شاید خیلی سخت گیر باشن اما از اوناهم میشه گذر کرد. به هر حال فکر میکنم همه اینجوری شاید باشن و طبیعی باشه.
  
امروز شاید برم عکاسی همین حوالی.
نمیدونم چرا من از اون دسته ادمایی نیستم که نتونم کتابمو سالم نگه دارم.  


الان که دارم مینویسم رو به بیهوشیم و ساعت ۵:۱۵ صبح. از دیروز که شروع کردم به خوندن کتاب تا الان مشغول خوندنش بودم. شبا چقدر خوبه خوندنو کار کردن ادم یسره کار میکنه همه جا ساکت بدون هیچ حواس پرتی. با مها نشسته بودیم رو میز اشپزخونه. یروز دلتنگ این روزا میشم. میدونم. بگذریم میخوام بخوابم هشت بیدار بشم و کتاب تموم شد فقط پیوستهاش مونده. کتاب بدی نبود. با تولستوی اشنا شدم هرچند ازش چیزای بیشتری خودم میدونستم. احساس کردم یسری چیزارو نگفته بود نمیدونم چرا؟ شاید البته این نکته مثبتشم باشه ها. بگذریم من عاشق این خستگیم برم که بیهوش بشم. 


کتاب زندگانی تولستوی، نوشتهٔ رومن رولان ، ترجمهٔ ناصر فکوهی ، نشر دانش و نشر پویا


+ او لذت اخلاقی دوست داشتن را به من شناساند. 

+ من همیشه چیزهایی را بر زبان رانده ام که حتی از ازعان آنها نزد خویش شرم داشته ام. 


اقا طاقت نیاووردم که حالا هی بگم زبان، اگه تونسم درست دستش بگیرم. کتابو دست گرفتم. نوشتهٔ رومن رولان، ترجمهٔ ناصر فکوهی، نشر دانش و پویا. خب من نمیدونستم رولان یسری کتاب از یسری ادما زندگینامه اشونو نوشته. تازه فهمیدم. نظر دیگه ای ندارم.

مامانم چند روز پیش میگفت پدر منو در آوردی از بس درس نمیخوندی. من از اول دبستان تصمیم داشتم ترک تحصیل کنم. شاید باورتون نشه اما واقعا دلم نمیخواست برم مدرسه بزور فرستادنم :/ البته از این بچه لوسا نبودم گریه کنم و از دوری مامانم نرما اصلا از این ادا اطوارا نبود کلا تا سال پنجم نسبت بهش مقاوم بودمو میگفتم ترک تحصیل میکنم. دیگه مهد کودکم میخواست مامانم بزاره کولی بازی دراوورده بودم نرفتم میگفتم خانم پیره خوشم نمیاد اینجا. دیگه مامانمم دید از خیرش گذشت. خلاصه که از همون اول گوشه ی چی میگن؟ عزلت میگرفتم.

دیشب بیدار بودم ، الان اتفاقی یادم افتاد چقدر شب امتحانی بود. همه درسامو ول میکردم دقیقا ۱۲ شب شروع میکردم حتی دانشگاه هم. گفتم روشن کنم من از اوناش نبودم فکر نکنین کتاب میخونم درسم خوب بوده معمولی بودم. البته جز اول دبیرستان که ازش متنفر بودم متنفر معدلمم سیزده خورده ای شد :/ میبینین زندگی ادم تغییر میکنه چجوری میشه؟ البته از بچگی خدایی کتابو میخوندم اما نه اینقدر زیاد و خب برای هدفی. ولی فقط یه ادم درست سر راهم زندگیمو عوض کرد. واقعا شانس اوردم رفتم اون دانشگاه اون رشته اشنا شدم باهاش. خودم فکر میکنم احساس میکنم مثل معجزه بود.  بگذریم. میرم اهنگ گوش میدمو یه ذره بخوابم بعدش کار کنم. 


دکترم گفته بود پرحرف شدی به من زنگ بزن. به نظرت من پر حرفم الان هی اینجا مینویسم؟


نمیدونم چرا صفحه آمارم باز نمیشه اما پست میشه :/ بگذریم مثلا من قرار بود امروز کتاب جدید شروع نکنم. ولی خب معمولا حرف من نمیشه. اقا راستی دیدی چه بادو بارونی میاد؟ من که تصمیم گرفتم عکاسی برم شرایطش نیست:/ هوای بد. بگذریم کتاب جدید اول میخواستم برادران کارامازوف رو شروع کنم بعد  نظرم عوض شد دلم خواست از زندگی تولستوی بدونم. اسم کتابم زندگانی تولستوی هست نوشتهٔ رومن رولان با ترجمهٔ ناصر فکوهی ونشر دانش و نشر پویا. دوتا نشر نوشته :/ دلم میخواست از رومن رولان کتاب بخونم اما نمیشناسم کتاباشو مترجماشونو این داستانا باید ببینم کتاباش چیاست. دیگه این که همین. زبان کلی مونده با دیدن چند تا عکاس دیگه. لجم گرفته هوا اینجوری منم میخواستم برم عکاسی الان نمیتونم. حالا اگه هوای ابری میخواستم افتاب بود :دی همین برم کارامو کنم تولستویو بعد کارام شروع میکنم امشب هم بیدار میمونم.

این روزا احساس خوشحالی دارم واسه این که تنهام اختیارم با خودمه :دی والا سرخر نداریم خودش یه نعمت خودمون با خودمون خوش میگذرونیم :دی 


خب من هنوز بیدارمو از ساعتی که شروع کردم بدون وقفه کار کردم چقدرم مزه میده اینجوری. تازه الان گفتم یه استراحتی به خودم بدم. شایدم بخوابم وقتی بیدار شدم ۵۰ صفحه آخرشو بخونم. خیلی کتاب باحالی اگه ادم حوصله خوندنشو داشته باشه خیلی چیزا بهت یاد میده خیلی جاها فکرتو میبره. یسری چیزاش مسخره میاد یه جاهایی عجیب یه جاهایی خوشت میاد یه جاهایی خلافشو قبول داری. در مورد خدا هم همه جور پیش فرضیو میخونی :دی

اگه بتونم بخونم بیدار میمونم ولی اگه ببینم نمیفهمم میخوابم بعد میخونم. 


نه بیدار میمونم و تمومش میکنم. 


خب من همچنان در حال خوندن هستم صفحه ی ۴۴۱. دیگه گفتم یه استراحتی به مغز بیچارم بدم. احتمالا تا صبح بیدارم. نه عین دیشبا امشب واقعا بیدار میمونم. چقدر خوبه این روزا حالم اینقدر خوبه اختیار خودمو دارم بزور خوابم نمیبره میتونم بیدار بشم چی بود قبلا همش خواب بودم نمیتونستم بیدارشم. چقدر خوبه داروها اثر دارن و من حالم بهتره. پارسال قبل از دکتر رفتنم خیلی حالم بد بود. خیلی اصلا الان که فکر میکنم باورم نمیشه اون روزارو پشت سر گذاشتمو الان اینجام کاش همیشه همینجوری که هستم باشم. فعلا ازش استفاده میکنم امیدوارم همینجوری فیکس بمونه :دی همین دیگه هنوز تموم نشده و نهضت ادامه داره :دی برم یه خورده اهنگ گوش بدم بعد دوباره شروع کنم. 


دیگه خیلی مطمئن نیستم امشب بتونم کتابمو تموم کنم یا نه. صبح بیدار شدم یه ذره خوندم خوابیدم دوباره بیدار شدم خوندم قبل نهار خوابیدم. و الان دیگه یه دو ساعتی هست پش میزم دارم میخونم. هدفم اصلا زود تموم کردنو فقط خوندنش نیست فقط چون کم کاری کرده بودمو طولش داده بودم خواستم جبران کنم زود تمومش کنم به هرحال امشبم تموم نشه بشینم پاش فردا حتما تموم شده اما من انرژیمو میذارم برای امشب. 

میخواستم عکاسی برم ولی هوا معلوم نیست چشه مثل من شده. یه دقیقه آفتابی یه دقیقه بعد رعد و برق میزنه. یه باد خنکی ولی میاد آدم کیف میکنه. هرچند الان دوروزه من کمرم درد میکنه مامانم میگه چاییده یه همچین چیزی چون دقیقا همون وری هست که سمت پنجره است :دی. دیگه این که در کمال تاسف هیچ کار دیگه ای نکردم. و توماس خیلی طولانی حرف میزنه !:دی بعضی جاهاش حوصله امو سر میبره با این حال من گوش میدم بهش حرفای بدرد بخوریم شاید ما بینش بگه. 

بهتره برم دیگه این ۱۵۰ صفحه هم بخونمو بره تو مخم تا ببینم کتاب بعدی چیه. میخواستم اون عربیه رو بخونما ولی الان اصلا حوصله اشو ندارم. دلم یه کتاب خفن میخواد شاید مثل برادران کارامازوف داستایفسکی. 


من دیشب تا یک بیشتر نتونستم بیدار بمونمو مغزم نکشید :/ رو به بیهوشی بودم. الانم هنوز خوابم میاد ولی دیگه بیدار شدم. هنوز صبحونمو نخوردم اونو بخورم خواب از سرم بپره پاشم کار کنم که امروز دیگه بتونم تمومش کنم. کاش خوابم از سرم بپره.


من هنوز تموم نکردم. نمیدونم چرا اصرار دارم تمومش کنم :/ ولی وای اگه قیافمو ببینی انگار تو جنگ بودم. مخم دیگه  به نکشیدن رسید. دیگه اینه که اومدم استراحت. تا صبح  بیدارم قطعا. من میخوام بخونمش و زودتر تمومش کنم حالا هرچی شد الان رو اون دنده ام. خیلی لفتش دادم میخوام تا قبل از خرداد تمومش کنم. نه که فقط بخونمشا طول کشیدنش واسه فهمیدنشم هست که اینقدر کند پیش رفتم. همین. خبر دیگه ای نیست جز این که کلا گیر سفر به قرون وسطاوو در حال ملاقات کشیشهام بعدشم کوچ میکنم به رنسانس و باقی فلاسفه. 


+ من کم آوردم دیگه رو به بیهوشیم. میخوام بخوابم صبح بیدار شم. فردا کتابو تموم میکنم الان هیچی نمیفهمم. 


نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ، ترجمهٔ احد علیقلیان ، نشر مرکز


این کتاب رو دیشب شروعش کردم. البته خیلی هم جلو نرفتم چون ساعت دو اینطورا خوابیدم که مثلا صبح زود بیدار بشم شد ساعت دوازده ظهر. از امشبم ساعت ده میخوابم تا چهار همون صبح بیدار بشم بهتره یه سره کار کنم. حالا این کتاب یه کتاب قطوره که آدم میترسه دست بگیره. درسته با این کاغذ خوبا چاپ شده که سبک باشه اما باز دست گرفتنش خیلی سخت. باید یه جا لم بدی بزاری روی یه چیزی یا میز یا پات :دی

من تازه الان میخوام شروع کنم به کار. نمیدونم عکاسی برم یا نه اگه امروز نرم فردا حتما میرم. نباید پشت گوش بندازم. خب تقصیر منم نیست حالم خوب نبود. همین. زمانم امروز کمتره نباید هدرش بدم. یعنی به اندازه کافی هدر دادم. 


خب من عکسهام رو دوباره دیدم و تونستم ۱۵ تا عکس رو در غالب یک مجموعه کنار هم قرار بدم با اون ایده و فکری که داشتم.هرچند قرار نیست تموم شده باشه تازه اول کاره که باید ادامه اش بدم و سعی کنم بهترش کنم. باید ببرمشون چاپ اینجوری نمیشه.  میرم کارای عقب مونده مثل زبان رو انجام بدم.امشب بازم بیدار میمونم و کتابمو شروع میکنم. دلم میخواد برادران کارامازوف رو بخونم. سونتاگ حسابی ازش تعریف میکرد. نمیتونم صبر کنم.

اگه هزار بارم این کتابو بخونم بازم ازش یاد میگیرم. دلم میخواد حتی همین حالا که تموم شد دوباره شروعش کنم و بخونمش. خیلی کتاب خوبی. خیلی براش کمه. خیلی دوسش دارم.


سوزان سونتاگ و جاناتان کات، ترجمهٔ فرشیده میربغدادآبادی ، نشر حرفه نویسنده.


سونتاگ در مدخل یکی از خاطراتش از خود میپرسد «چه چیزی به من حسی از نیرومندی میدهد؟» و در پاسخ می‌گوید :« عاشق بودن و کار کردن » و تایید وفاداری به « سرمستی های پرشور ذهن». 


زمانی که ذهن به سراغ دانستن برود ، فضا برای میل گشوده میشود. 


عاشق شدن و دانستن به من حس زنده بودن و دانستن می دهد.


چیز هایی هست که تنها در سکوت بین ادم ها اتفاق میفتد. 

سکوتی را که شفاف است دوست دارم چون آدم ها می‌توانند پس پشت آن را ببینند.   


من ترجیح میدهم دربارهٔ آنچه برایم جالب است حرف بزنم و تظاهر نکنم که ساده تر از آن چیزی هستم که واقعا هستم، چون در این صورت محبت کسی را بر پایه ی غلط به خود جلب میکنید. 


مساله این است که چه میزان در جامعه زندگی میکنی ،جامعه به معنای مبتذلش، و چقدر اوقات احمقانه ای را که به نظر تو یا به نظر آدم های دیگر پرشکوه می آیند سپری میکنی. 


خودت را به دیگران وام بده ولی خودت را به خودت ببخش. 


فکر میکنم امروزه همه چیز نوعی جهش ، ریسک و خطر است و همین باعث هیجان و جدیت آن میشود ــ سعی میکنی خودت را کش بیاوری و فراتر بروی . و برای بدست آوردن تمرکزی که برای این کار لازم است، آدم باید کار کند ، نه در معصومیت بلکه با شدت و حدت در خود فرو رفتن، که اگر خودت را خیلی زیاد به آدم ها و خواسته هایشان وام بدهی ، یا اگر درگیر تصورآدم ها در مورد کارت و یا درگیر نظرشان در مورد خودت باشی، از هم می پاشد و محو میشود. 



خیلی بی قرارم. نمیخواهم این بی قراری فروکش کند. بر عکس ، دلم میخواهد بیشتر شود ، انرژی بیشتر و جنب و جوش بیشتر. 


عکاسی چشمان تازه ای به ما میدهد و دیدمان را تمیز و شفاف میکند.





نمیدونم دفعه ی چندم هست که این کتاب رو میخونم. فقط میدونم یکی از عزیز ترین کتابایی که دارم. و از یه عزیز دوست داشتنی هدیه گرفتمش که باز درمورد یکی دیگه از عزیزترینهاست. خلاصه که میدونم قبلا خوندمش اما تکراری نمیشه. چقدر دوست دارم مثل سونتاگ بشم. خیلی دوسش دارم.

دیگه امشب خیلی اینجا بودم بهتره برم کار کنم. فعلا تا فردا!



من رابرت ادمز رو خیلی دوست دارم. الان بیشترم عاشقش شدم. چقدر خوب بود. میگفت :« میدانم کتاب چقدر اهمیت دارد. من عکاسی را به کمک کتابها آموخته ام و سعی میکنم به کمک آنها کارم را ادامه بدهم. »

این هم از این دلم میخواست از همه عکاسایی که دوسشون دارم چیزایی باشه که بتونم بشناسمشون هرچند از رو عکس هاشونم میشه اما بیشتر میخوام انگاری. 

در مورد کار عکاسی خودم فکر میکردم رابرت ادمز هست که ازش ایده گرفتم اما الان فهمیدم نه اون نیست من از عکسهای آیدین رحیمی پور ازاد ایده گرفتم. چیزی که توی بیشتر عکسهاش هست ولی خودش کار نکرده اونجوری! دلم میخواد زودتر عکاسی برم.

اسم مقاله هرچه هست هنوز هم هست ،گفتگوی ریچارد وودوارد با رابرت ادمز ، ترجمهٔ غزاله هدایت ، حرفه عکاس ۱۵



گفتگوی ریچارد وودوارد با رابرت ادمز ، ترجمهٔ غزاله هدایت ، حرفه عکاس ۱۵


خب یه یک ساعتی هست بیدار شدم. اگه اون دو ساعت رو نمیخوابیدم عمرا میتونستم امشب رو بیدار بمونم. الان میخوام این گفتوگو رو بخونم. بدیش اینه پی دی اف هست و پیرینت نگرفتمش اما اشکال نداره. ۴ صفحه بیشتر نیست. بعد این که میخواستم کتاب اکران اندیشه رو بخونم اما دلم خواست کتاب گفتگوی رولینگ استون با سوزان سونتاگ رو دوباره بخونمش بعد این اکران اندیشه رو شروع میکنم. مها امشب بیدار نمیمونه تنهام فردا میخواد بره یه جا صببح زود باید بیدار بشه. فردا هم خونه هیشکی نیست شاید بابا بمونه. همین میرم دیگه زمان داره میره. اگه میدونستم اینجوری بیشتر کار میکردم زودتر انجامش میدادم. فردا اگه خوب باشم عکاسیم میرم. میدونم تقریبا دیگه چجوری میخوام کار کنم.


من اومدم. مقاله هارو خوندم. زیاد سخت نبودن. مقالهٔ سیندی شرمن و هاکنی رو که میخوندم دقیقا فهمیدم چرا خوشم نیومده. عکسهای رنج هم مقاله ی کوتاهی بود از جان برجر با ترجمهٔ فرشید آذرنگ که مترجم باقی مقاله ها یعنی مقالهٔ سیندی شرمن که نوشتهٔ ارتور دانتو هست و توی حرفه عکاس دو چاپ شده و همچنین مقالهٔ عکاسی استعلایی هاکنی نوشتهٔ ویکتور آرواس حرفه عکاس پنج و و مقالهٔ کوتاه نواحی مرزی غم انگیز نوشتهٔ اندی گروند برگ و حرفه عکاس هشت. حتما آخری رو بخون اگه از عکاسی میخوای بدونی. یه مقاله که نه یه مصاحبه رابرت ادمز داره اونو دوستم خیلی وقت پیش برام فرستاده بود اتفاقی دیدمش دنبال همین نسخه پی دی اف نواحی مرزی بودم که عکسارو با کیفیت بهتر ببینم، که اونم یا الان یا یه خورده میخوابم بعد بلند شدم میخونم خیلی دوست دارم بدونم چی گفته تو گفتگویی که کرده. فعلا همینها امروز عالی بودم دمم گرم. الان میخوابم یا اول اون مصاحبه رو میخونم بعد میخوابم که شب بیدار بمونم و کتاب اکران اندیشه رو شروع کنم. همین دیگه. کاش همیشه اینجوری باشم. مقاله هام تموم شد باید برم دور دوم سومشونو بخونم :دی 

خب من امروز ساعت ده بیدار شدم جای هشت. همین حدودها بود یه ذره خوندم دوباره خوابم برد تا ساعت ۱۲ دیگه از دوازده رسمن نشستم به کار. الانم داشتم زبان میخوندندم بعد از زبان یه ۴ صفحه نامه ی تولستوی به گاندی مونده اونو میخونم بعدش تا شب سه تا مقاله مونده که نخوندم نمیدونم چرا گارد دارم یکیش درمورد سیندی شرمن هست. یکش درباره عکاسی جنگ یکیشم دیوید هاکنی. از شرمن و هاکنی زیاد خوشم نمیاد. ولی باید بخونم. یه مقاله هم هست برای رابرت ادمز دوباره میخوام بخونمش تا شب اینا تموم میشه بعد شب کتاب جدیدمو شروع میکنم اکران اندیشه. که حالا شروع کردم جزئیاتشو مینویسم. اینجوری خیلی پر کار تر شدم. امروز به هدر نمیره دیگه. از قضا میخواستم برم عکاسی ولی حالم یه ذره خوش نیست فردا میرم احتمالا. همینروز من اینجوری میگذره. 


اگه کنجکاوین این مقاله ها از کجا میاد. من اینارو فایلشو از سایت حرفه هنرمند خریدم. تو گوگل سرچ کنین اسماشونو میاد میخرین و میخونین. من پیرینت گرفتمشون برای خودم. البته اسماشونو هرکدومو که خوندم مینویسم با جزئیات.


عنوان از گلی ترقی یاد کتاب خاطرات پراکنده اش افتادم دلم تنگ شد براش باید کتاب دو دنیاشم بخرم.  


خیلی کتابو کند پیش میرم و زمانو سریع از دست میدم :/ صفحه ۶۶ ام. به نظرت چرا جدیدا رمانهارو سخت میخونم و طولانی نسبت به کتابای دیگه. امروز ولی عکاسیم میرم همچنان همین حوالی. شایدم برم هروی. ببینم چی میشه. مهم راه رفتن گشتن هست. همین خبر تازه ای نیست. برم دوباره بشینم پای کتاب. صبح که تا هفت فکر کنم خوندم بعد خوابم گرفت خوابیدم تا ده اینطورا بعدشم گیج میزدم هیچی نخوندم :( از خودم بدم میاد وقتی اینجوری میشم. اما حالم خوب میشه میدونم برم عکاسی بهتر میشم. 


کتاب برادران کارامازوف ، نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ، ترجمهٔ احد علیقلیان ، نشر مرکز

امروز حالم بهتر است ، ولی حالا دیگر میدانم که این حال دمی بیش دوام ندارد. بیماریم را خیلی خوب شناخته ام. 

من تازه گرم شد خوندنم :دی  تا دوازده بیدار میمونم میخونم بعد میخوابم صبح پا میشم . خوب نبود امروز اونجوری که ازم توقع میره نبودم  اما سعی میکنم بهتر بشم فردا. 



کتاب برادران کارامازوف، نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ، ترجمهٔ احد علیقلیان ، نشر مرکز


نگاهش گاه عجیب خیره میشد بی آن که اصلا شمارا ببیند. کم حرف و تا حدی دستپاچه بود،اما گه گاه ـ راستش فقط وقتی با کسی تنها میشد ـ ناگهان سخت پرگو ، ویری و خوش خنده می شد و گاه اصلا بی هیچ دلیلی می خندید. اما این سرخوشی  که سریع و ناگهانی به سراغش می آمد همانطور زود و ناگهانی هم از بین میرفت. 



دوباره خوابم میاد اما به هر زوری شده خودمو بیدار نگه داشتمو دارم کتابو میخونم. میترسم باتریم تموم بشه و نتونم ادامه بدم. وضعیت مزخرف ازت متنفرم :(((( همین خبر مهم دیگه ای نیست فقط سعی میکنم امروز مزخرف پیش نره و بتونم کار کنم. 


یه اخلاق فکر میکنم بدی که دارم و خودمو آزار میده این هست که یسری چیزارو فراموش نمیکنم :( توی ارتباطم با دیگران. زود رنجی نمیتونم اسمشو بزارم که از همه چیز ناراحت میشم اینجوری نیست. چیزایی هست که شاید هرکسی جای من باشه ناراحت میشه ولی فکر میکنم بقیه فراموش میکنن. اما یاد من میمونه مثلا اگه کسی یه جا مسخرم کنه یا حرفی بزنه که واقعا ناراحت کننده باشه باعث میشه روابطم خیلی زیاد نباشه. یعنی دست خودم نیست با اون آدم دیگه خیلی راحت نمیمونم. به نظر خودم اخلاق بدی چون شاید اگه راحت تر بودم میگفتم اونا میگن منم بگم. مشکل اینه خودم کم میتونم همچین حرفایی بزنم مثلا کسیو مسخره کنم یا اگه حرفی زد بهش بخندم. نه که هیچوقت اینجوری نباشم اما خیلی کم پیش میاد. بعضیا فکر میکنن خودشون هیچ اشتباهی نمیکنن هیچ حرف مسخره ای نمیزنن یا کلا خیلی خودشونو دست بالا میگیرن از این ادما اصلا خوشم نمیاد. اصلا و این بیشتر خودمو اذیت میکنه. این که با اون ادم نمیتونم راحت حرف بزنم چون مثلا فلان جا مسخرم کرده. احساس امنیت نمیکنم. خیلی کمن آدمایی که باهاشون صددرصد راحت باشم . :((( خیلی کم. شاید دو نفر:/

خوابم گرفته شاید یه ذره بخوابم


دارم میخونم مها که خوابید :/ من موندمو برادران کارامازوف ، نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ترجمه احد علیقلیان ، نشر مرکز


+ در کودکی و جوانی چندان احساس خود را نمایان نمی کرد یا حتی چندان پرگو نبود ،نه از سر بی اعتمادی ، یا کمرویی یا مردم گریزی ترشرویانه، بلکه حتی کاملا بر عکس ، به دلیل چیزی متفاوت، میشود گفت نوعی دلمشغولی درونی، چیزی منحصرا شخصی که هیچ ربطی به دیگران نداشت اما برای او چنان مهم بود که به سبب آن میشود گفت دیگران را فراموش میکرد. 


فکرشو نمیکردم یازده سال شده باشه.خیلیه. چقدر ساده و معصوم بودم. چقدر عذاب آور بود اوایلش. چقدر زود بزرگ شدم. یازده سال. و تازه بعد از این مدت احساس راحتی بیشتری دارم حالا. ولی هنوز تلخِ. هنوز بهش فکر که میکنم نفرت همه وجودمو میگیره. شاید ظاهرش خوب بشه اما جای زخم همیشه موندگاره. هیچوقت نمیبخشم حتی به خاطر آرامش خودم. باید باشه تا دیگه اتفاق نیفته. هرچند که من هیچ تقصیری نداشتم. جز همون سادگی. هنوزم وقتی فکر میکنم همه چی تازه میشه. ترس. گریه. هرچند که هیچ اتفاقی نیفتاد اما بچه رو چه بزنی چه بترسونی یکیه. متنفرم ازش. 

من هیچوقت خوب نمیشم. فکر نکنم خوب بشم. 

دوباره اینجوری شدم. ولی این بار چرا؟ دوباره دستام درد گرفته به سمت بی حسی میره. انگار کم کم تو کل بدنم بی حسی پخش میشه. پاهام گز گز میکنه. سرم درد میگیره و چشام میپره. فکر کنم حداقل ماهی یک بار اینجوری میشم اما این ماه که دوبار شد. نشد؟ دلم میخواد خوابم ببره. هرچند که نسبت به خواب زیادی که داشتم هنوز خسته ام اما دیگه انگار خوابمم نمیبره. نمیتونم کتاب بخونم چشام روی سطرها لیز میخوره چیکار میشه کرد اینجور وقتا؟باید حواس خودمو پرت کنم شاید. ولی با چی؟ احساس میکنم اندوه همه وجودمو یهو گرفت. غم عالم ریخت تو دلم. حتی نمیتونم کتاب بخونم من. دلم میخواد بخونم اما نمیتونم. مامان هنوز نیومده. همینجوری نشستم رو مبل و هراز گاهی وسط نوشتن به اینور اونور خیره میشم. قشنگ معلومه همه تلاشمو دارم میکنم که ادامه بدم نوشتنو نه؟ خب یجوری باید حواسم پرت شه دیگه. شایدم الان فقط احساس میکنم دلم میخواد حرف بزنم. واسه همین کشش میدم. کجا بودم؟ داشتم میگفتم خیره میشم. مها اینقدر از این نگاه کردنم بدش میاد وقتی بیرونم اینور اونورو نگاه میکنم یا ادمارو میگه اینجوری نگاه نکن ضل نزن زشته اما من ضل نمیزنم فقط یعنی بی هیچ فکری شاید بعضی وقتها هم فکرای دیگه ای تو سرمه نگاه میکنم نمیدونم چرا اینجوری میگه. به هر حال هردفعه هم که میخوام اینجوری نباشم نمیشه باز یادم میره از دستم در میره. خب دیگه بیخیال بهتره برم. هرچند که بازم حرف دارم ولی بیشتر از این نمیتونم بنویسم. دستم داره تیر میکشه. اعصابمو خورد کرده. 


امروز باز اینجوریه من میخوابم ، کتاب میخونم ، میخوابم ، کتاب میخونم همینجوری احتمالا تا شب میره ببینیم چی میشه :/ خب چیکار کنم نمیدونم چمه. یعنی میدونم اما چیکار کنم. البته باید بگم کتاب دیگه کم کم جذاب داره میشه داستان ،ادم دوست داره بخونه ببین چی میشه. ولی یهو باتریم تموم میشه. اینجوری نبودما چند روزه اینجوری شدم. زیر چونمم اونجایی که غدد لنفاوی زیر چونم سمت چپ درد میکنه و انگار باد کرده حالا نمیدونم چرا برم دکتر نرم؟ چیکار کنم. بیخیال اصلا نمیدونم چی نوشتم برم کتابمو بخونم. و یه چرت بزنم :دی باید امروز کلیشو جلو ببرم تازه بخش دوم رو شروع کردم فصل دومشم. 


امروز از اون روزایی بود از صبح که هی خوابیدم هی بیدار شدم :/ با این که واقعا تصمیم داشتم تنبلی نکنمو کتابمو جلو ببرم. اما الان یه یک ساعتی هست که تازه خواب از سرم پریده و دارم میخونم. امروز قول میدم بخش اولو دوم رو تموم کنمو تنبلی نکنمو همه تلاشمو کنم نخوابم. نسکافه هم میخورم شاید اثر کرد. رو مود قهوه های بدمزه نیستم الان. همین. عکاسی احتمالا نمیرم چون اگه بخوام برم بیرون حتما باید برم حموم منم الان حال ندارم :/ خب ادم بعضی وقتا اینجوری میشه دیگه. فقط دلش میخواد یه کار کنه حوصله بقیه کارارو نداره. هرچند جدا از کتاب زبانم باید بخونم تو این یه هفته تقریبا همش پشت گوش انداختمش :( همین. 


من تازه کتاب سوم هستم میدونم خیلی کند پیش رفتم. چون امروزم مثل خیلی از روزای دیگه یهو چند بار باتریم تموم شد. هرچند الان اوکیم. نه جوری هست که آدم حوصله اش سر بره نه اونقدر جذاب شده باشه که نتونی ولش کنی یه چیزی این مابین هست. البته میدونم کم کم جذاب میشه فقط باید بخونم و جلوبره. همین. امروز عکاسیم نرفتم. مثلا گفتم کتابو جلو ببرم. ولی فردا باز میرم کم کم دارم از این مجموعه ام خوشم میاد نمیدونم چرا دوسش دارم. دیگه این که همین. هوام گرم شده حسابی. دیروز باید میدیدی یه ساعت رفته بودم بیرون خیس بودم برگشتم:/ فکر کنم لاغر شم سر این مجموعه :دی :/ ولی دوست دارم گشتنو و دیدن سبزی درختا و خیابونهارو. 


کتابم که میدونین چیه؟: برادران کارامازوف ، نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ، ترجمهٔ احد علیقلیان ، نشر مرکز


راستش دیگه مخم نمیکشه کتابو بخونم با این که خیلی کم مونده. یعنی مخم که نه یه خورده بیحوصله ام. دارم خورده کاریامو انجام میدمو رسیدم به خوندن دفتر استادم نقد یک شروع شده. مقاله هاشو همرام اوردم که به هر جلسه اش که رسیدم اول مقاله رو مرور کنم. بعدشم بشینم تا خود شب عکس ببینم اخ که من عاشق عکس دیدنم کاش پیرینتر حداقل داشتم واسه خودم چاپشون میکردم :دی البته نه با کیفیت افتضاح. یروزی حالا میبینی از این چاپگرای عکسم میخرم برای خودم. اونروز نمیدونم کجام و چیکار میکنم فقط میدونم عکسایی که دوست دارمو باهاشون چاپ میکنم. حتی اسمشم الان نمیدونم دقیق چیه. اخ که اگه من پول داشتم شناگر ماهری می شدم :دی خب همین اومدم یه اعلام حضوری کنمو برم. فردا کلی کار دارم. تازه کتاب جدیدم شروع قراره بکنم فردا یعنی در این حد مطمئن و قول که این تاریخ فلسفه کاپلستون تموم میشه به شرطی که صبح زود پاشم :/ امروز بازم خوب بودم با این که رفته بودم بیرون بعدش نشستم به کار. الانم با مها دعوام شد سر دهن لقیش جلو بابا سر یه قضیه ای باهاش قهرم مثلا میخواست حرصشو خالی کنه که موفقم شد لج منم دراوورد به خودشم گفتم اینارو ها. ببینیم تا کی قهر میمونیم خیلی وقت بود با هم قهر نکرده بودیم. تقصیر خودشه‌‌. اه بیخیال

عصری داشتم اهنگ قصه ی من هایده رو گوش میمردمو میخواستم های هااای گریه کنم :/ بعد گفتم بچه جان ادم نمیشی تو؟ مگه مرض داری ؟ هیچی دیگه زدم تو سرم نشستم پای کتابم. البته تو این هوا گوش کردنش ادم سالمم باشیا از این رو به اون روت میکنه دیگه من که داستانم معلومه. 

چهار شنبه بالاخره وقت دکتر دارم اینقدر ذوق دارم که نگو اون روز که زنگ زده بودم وقت بگیرم به منشی گفتم نمیشه به من دو تا وقت بدین مثل ندیده ها بابام مسخرم کرد گفت چی میخوای بگی اخه تو دو ساعت :/ میبینی بی ذوقا اصلا منو درک نمیکنن. اینم گفتما به خود بابام که چرا میزنی تو ذوق من مهام گفت میخواد نتیجه تستشو بپرسه واسه اونه در حالی که واسه این نی من کلی حرف دارم. :/

قراره دنبال مامان میریم بستنی بزنیم ایا ایمان نیاوردین که من عااااشق بستنیم؟؟؟

اوه اوه اینو یادم رفت بهت بگم داشتیم بر میگشتیم از کافه که بریم سمت خونه هامون مسعود فراستی رو تو پشت شیشه یه کافه دیدم بعد به بچه ها گفتم فراستی اینجاست اونام برگشتن چکش کردن دیگه مطمئن شدم خودش. این یه نشونه است میدونم حالا این که چی نمیگم :دی مثل ندید پدیدا بودم چشام چهار تا شد دیدمش.

امروز دوباره حالو هوای اون روزارو داشتم. روزای کلاس داشتنمونو. دلم برای استادمم تنگ شد. مثلا چی میشد جای فراستی استادمو میدیدم. نه چی میشد؟؟؟ با غفلت از این که استادم یه جای دیگه است البته. 

 

منو مها اشتی کردیم. من الکی ادا میام براش که مثلا هنوز قهرم. 


امروز رفتم دوستامو دیدم. رفتیم کافه ایده. از این غذا نمیدونم اسمشو یادم نیست خوشمزه ها داشت. اقا هیچکدومم صبحونه نخورده کلی چیز خوردیم. خلاصه که جات خالی. دلم برای دوستام تنگ شده بود. فهمیدم چقدر دوسشون دارم. خلاصه که از همه دری حرف زدیم. از هرچی که بگی. 

 

الان رسیدم خونه با مهام یدور از بیرون غذا سفارش دادیم دیکه ببین من در چه وضعی هستم. دارم میترکم. تازه کلیش موند تقریبا یه پیتزای کامل.

الان تازه میخوام درسمو شروع کنم جدی تر از همیشه باید واقعا وقت بذارم تا بعدش بتونم به کارای دیکه ام برسم. مثل عکاسی. دلم میخواد همیشه یه عکاس باقی بمونم. فلسفه منو دور نکنه از عکاسی. من از عکاسی به فلسفه رسیدم بی معرفتیه که کنارش بذارمو دیگه انگار نه انگارش بشم. عکاسی همیشه اولویت من باقی میمونه همیشه چیزی که دوست دارم زندگیمو براش بذارم دلم نمیخواد از این بی معرفتا بشم که غرق چیز دیگه ای بشم. شاید الان به خاطر شرایط زندگیم خیلی کارا نتونم بکنم اما نوبت تلاش منم براش میرسه. این که روش کار کنم و عشق کنم. همین الانم کلی دلتنگشم اما تو شهر غریب ادم خیلی راحت نیست. باید به قوول مهسا. اول یه خورده اشنا بشم جا بیفتم بعدا. البته این شش ماه باید واقعا دیکه خودمو جمع کنم. کاش از پسش بر بیام خیلی میترسم که نشه. به هر حال یا امسال میشه یا سال دیگه. من باید روزانه و تهران قبول بشم تا بتونم برم وگرنه هیچ راه دیگه ای برام نیست. خب این وضعیت منه یعنی شرایطم ایجاب میکنه که اینجوری باشه. همین. امروز دوستامو دیدم کلی انرژی گرفتم اصلا روحیه ام شاد شد واقعا. برم کار کنم دیکه وقتشه. 


خب طبق معمول همیشگی قرار ها تقریبا البته زود رسیدم این بار رو هم. نشستم تنها تو کافه تا بچه ها بیان. یه خورده هم گرمه. کاش زودتر بیان هیجان زدم تا بعد از مدتها ببینمشون. و انتظار چه سخته زمان واقعا کند میکذره. با این که حتی ابی داره میخونه :))) البته اهنگ های قدیمیشو ترجیه میدم. 


امروز به اندازه ی دیروز خوب نبودم. کمتر کار کردم اما تا ساعت ۱۲ بیدار میشینم به کار. امروز تا الان فقط کتاب خوندم از الان به بعد خورده کاریامو انجام میدم. عصرم رفتم بیرون خرید. یه مانتوی معمولی البته پاییره شد چهارصد تومن :/ خیلی معمولی بودا هرچند سادست و من دوسش دارم اما خب. بیخیال  فردام قراره با مهسا و ساجده بریم بیرون واسه همون رفتم لباس خریدم چون لباس گرمام همه شمالا و نیاوردم هیچی. هوام خب حسابی اینجا سرده. همین کم حرفی منو ببخش. نمیدونم چرا نمیتونم زیاد حرف بزنم یه خورده تقریبا حسابی بی حوصله ام. راستی عصری رفتیم قرصم پرسیذیم هیچ جا نداره از شانس من دکترم معلوم نی کی بیاد منم که نمیتونم سرخود داروی دیگه ای جاش بخورم که. یعنی حوصله ریسک کردن ندارم. همین برم عکس ببینم شاید حالم جا اومد. 


امروز دیر بیدار شدم خیلی دیر. اما خب باید قرصمو دوباره از سر بگیرم به بابا گفتم بخره هنوز که نخریده. خواب زیادم واسه اونه چون سر خود قطعش کردم که کار اشتباهی بود. حالا درسته که خراب کردم با خوابیدنم امروزو اما الان دورباره شروع میکنم به کار کردن. نمیدونم امشب کتابم تموم میشه یا نه اما همه توان و زمانمو میذارم تا کار کنم و مثل دیروز به همه کارام برسم. من جا نمیزنم. حتی اگه هر روز حالم خوش نباشه. 


بعد از مدتها امروز مثل روزای خوبم کار کردم تا الان دوباره کلی از کتابمو خوندم و فقط حدود صد صفحه مونده حتی اگه امرپزم تموم نشه فردا حتما تمومش میکنم. کلی چیز دوباره یاد گرفتم اسپینوزا داره تموم میشه و میرم سراغ لایب نیتس. بقیه کارامم هست که هنوز سراغشون نرفتم از صبح همه تمرکزم روی کتاب بود. خلاصه که دوباره دارم عشق میکنم. 

بابابزرگم حالش بد شده هیچی نمیتونه بخوره مامان بیچاره دست تنها بردتش بیمارستان :( از بی وفایی بقیه نگم برات به هر حال درسته مامان اذیت میشه اما من بهش حق میدم اگه. خوددمم جاش بودم همینکارو میکردم یه تنه حتی وای میستادم. حالا دعا کن حال بابابزرگم خوب بشه که اگه نشه حسابی داغون میشم :((((

همین حرف دیگه ای فعلا ندارم. ما بین کار کردنم خوابمم میبره باورت میشه از خواب سیر نمیشم؟ اما مها بیدارم میکنه و دوباره میشینم به کار. دوباره شروع شده تقصیر من چیه. 

همین برم بخونم بقیه کتابمو احساس رضایت دارم از خودم چیزی که یه مدت بود باهام قهر بود. 


من بالاخره تونستم بعد از مدتها ساعت سه بیدار بشم دوباره و کار کنم. اینقدر خوشحالم که نگو. مهام بیدارر شده با هم نشستیم سر کارمون. امروز روز پر کاری میشه برام. میتونم بعد مدتها با لذت کار کنم زبان و کتاب بخونم. کاش همیشه صبح زود بیدار بشم. 


الان که دارم مینویسم از صبح تا به الان فقط یک فصل و نصفی از کتابمو خوندم. نمیدونی واسه همین چه تلاشی کردم یا فکرم میپرید یا تمرکز نداشتم :( یا بدن درد داشتم یا سر درد. الان به قدری شد بدن دردم و که برای اروم شدنش رفتم حموم تا شاید آب گرم مثل مسکن برام عمل کنه بعدشم یه لباس بافت مانند پوشیدم تا یخ نکنم دوباره. دکترمم که فعلا نیست. بودم چه فرقی داشت من نباید دارو رو قطع میکردم اخر نفهمیدم یعنی دوتا قرص اینقدر اثر داره؟ قبل اون چجوری سر میکردم ؟ نمیدونم. بگذریم. دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم. من دارم تمام تلاشمو میکنم. تلاش میکنم برای هدفم نمیدونم میشه نمیشه این فقط تمام توانمه میدونم کمه اما من چیکار کنم. دلم میخواد های های گریه کنم که اینقدر. بد شدم اینقدر تمرکز ندارم که یه پاراگرافو باید ده بااار بخونم تا بفهمم. که بدنم درد میکنه و هر از گاهی یه قسمتی ازش تیر میکشه. همه کارام مونده و نمیدونم چرا چرا نمیشه انجامشون بدم چی جلوی منو میگیره ؟ هیچی نیست اما نمیشه. اوکی بعدا شاید دوباره بیام بابا میخواد بره بیرون دنبال مامان. میرم حاضر شم که منم برم شاید یه بادی به سرم بخوره بهتر بشم. من باید بتونم خودمو جمع کنم وگرنه تمام هدفام فقط یه مشت ارزوی بی ارزش میمونن. باید کار کنم. من میتونم از پسش بر بیام دوباره شروع میکنم. 


تاریخ فلسفه جلد چهارم ،  کاپلستون ، ترجمهٔ غلامرضا اعوانی ، نشر علمی فرهنگی

 

انسانها از آن حیث که از اراده ها و میل های خویش آگاهی دارند و نیز به جهت آن کهنسبت به عللی که اصل ِ آرزو و میل آنان است ، و وجود آنهارا حتی در خواب نمی بینند جاهل اند ، خویشتن را مختار می پندارند. «اسپینوزا»


بی خوابی باز اومده سراغم. هرکاری میکنم خوابم نمیبره. خیلی وقت بود شبا بیدار نمونده بودما. فقط بدیش اینه با خستگی نمیشه کاری کرد و تمرکز که کلا نداری. بیخیال تین حرفا. اینقدر خوشحالم بازم میریم تهران که نگو فکر نمیکردم اینقدر زود بشه کاش میشد زودتر فردا شب میشد که بابا میومد دنبالمون. خوشبحال مها تخت خوابیده. کاش منم بتونم بخوابم. نشد سعی میکنم کتابمو بخونم هنوز خیلی مونده خیلی که نه بیشترشو خوندم. ولی بدم میاد طولانی شده. همین هیچ ایده ی دیگه ای ندارم که بخوام راجع بهش حرف بزنم. اعصابمم از خواب آلودگی زیاد و به خواب نرفتن زیاد خورده. این روزا اخلاق ندارم کلا. راستی بهت گفتم؟ وقت دکتر گرفتم؟ بالاخره جواب تستمو میگیرم چهار شنبه ی هفته ای که میاد میرم. دلم میخواد ببینم چی شده تستم. همین. شب بخیر. دعا کن خوابم ببره وگرنه تو اتوبوس دوباره چرت میزنم. 


بلیط گرفتیم برای فردا ساعت چهار من یهو مثل پتک تاریخ خورد تو سرمو گفت امروز یکم آبان هست. شوکه شدم. هنوز تاریخ فلسفه رو تموم نکردم. هرچند که نشستم پاش. با این حال خیلی عقب افتادم. اما حتی اگه تهرانم برم اینجوری نیست که کار نکنم. باید برای ابان برنامه بچینمو بهشم عمل کنم. انجام دادنش مهمه نه مثل مهر که نصفش  نابود تموم شد چون خانم حالش خوب نبود :((( خلاصه که همین. دلم تنگ شده برای روزای خوبم برای یکشنبه ها و دوشنبه ها. برای کلاس ۵۱. و بیشتر برای استادم. معلوم نیست دوباره میبینمش یا نه شاید هیچوقت اما کاش یروزی منو یادش بیفته و بهم افتخار کنه. خیلی دلم میخواد خوشحالش کنم. اصلا واسه همینه که کار میکنمو میخونم. این که یه ذره از این همه بزرگیشو جبران کنم. میدونم سخته و شاید نشه هیچوقت اما من تللاشمو میکنم و امیدوارم. دلم تنگ شده. دلم میخواد این ریسمانی که منو به اون روزا وصل کرده هنوز باشه. وقتی فکر میکنم به این دو سه سالی که گذشت میبینم فقط همین چیزا بود که باعث شد من کار کنمو وایسم وگرنه یه ادم مزخرف میشدم که فقط روزای خوشیرو گذرونده. برم دیکه یه ماهه دارم یه کتاب میخونم اخه یعنی چی. از خودم بدم میاد. خیلی طول دادم خوندن این کتاب رو. خب درسته که سخته اما این دلیل نمیشه که ادم کوتاهی کنه. باید بیشتر زمان بذارم سرعتمم تو خوندن بیشتر کنم. باید جبران کنم. یعنی میشه؟ یعنی میشه بتونم. من تنهام. درسته دوست هام هستن مها هست خانواده ام هستن اما ته تهش همه تنهان. همه باید خودشون کار کنن بخونن زمان بزارن. لذتشم تو همینه. کاش منم بتونم از پسش بر بیام تنهایی. و عمرمو برای کار کردن بذارم. برای هدفم برای خوشحال کردن استادم. کاش یروز دوباره ببینمش باید سخت کار کنم باید فلسفه قبول بشم باید چیزی بشم که اون تلاش کرد تا بفهمم و بشم. برم دیگه امروز اول آبان و من نباید با تنبلی بگذرونمش. ابان یک ماه پر کار میشه برام. قول میدم. 


میخوام شروع کنم تکلیفای زبانمو انجام بدم. امشب تمومشون کنم که فردا همش بشینم پای کتاب تاریخ فلسفه چون قراره برم تهران باز. روحمم خبر نداشت اینجوری میشه اونم برای ده روز.  فکر کن وگرنه اینقدر عجله نمیکردم برای گرفتن کتابام از قفسه. خب به من چه هرچی من میگم برعکس اتفاق میفته :/ خلاصه که پنجشنبه یا جمعه هرکدوم که بلیط باشه راه میفتیم سمت تهران. 

داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواد یه کاری کنم. بتونم به بقیه کمک کنم. همونجوری که استادم بود. راستی ادما چجوری راهشونو پیدا میکنن؟ استادم چجوری راهشو پیدا کرد؟ یا سونتاگ یا بارت یا بنیامین. چی شد که این آدما شدن؟ دلم میخواد مثلشون باشم. میترسم از مسیر خارج بشم شاید مثل چند روز قبلی که با کمکاری خارج شده بودم. با خودم میگم فقط وقتی میتونی حتی ارزوی مثل اینها شدنو داشته باشی که سخت کار کنی نه این که بگیری همش بخوابی. میدونم میدونم من رویا پردازیم خیلی خوبه اما دلم میخواد حداقل رویاشو داشته باشم این که بتونم برای بقیه راه گشا باشم کمک کنم بفهمن که زندگی کردن چجوریه مثل استادم که به من یاد داد. میدونم هم خیلی کار سختی. میدونم شاید فقط یه رویا باشه اما من میخوام. میخوام کار کنم شاید مسیر منم باز شدو پیش رفت. این چند روزی که کم کار بودم اصلا بهم خوش نگذشت همش فکرم سمت کارکردن بود. دلم گیر چیزی که دوست دارم شاید ذهنم آلارم نا امیدی میداد که نمیشه نمیتونی. اما من میخوام. میخوام که بتونم میخوام همین کارایی که از پسش بر میامو انجام بدم. میخوام برم عکاسی خیلی دلم میخواد. میخوام که کتاب و مقاله بخونم میخوام رو زبانم کار کنم میخوام عکس ببینم میخوام رو خودم کار کنم حالا هرجوری میخوام لحظه لحظه ی عمرمو پای هدفام بذارم. میخوام میتونستم نویسنده بشم. دلم میخواد فلسفه کار کنم عکاس بزرگی بشم به عکاسی برگردم به قول استادم. میخوام مثل  استادم بشم از همه نظر. 

امشب دوربینو برداشتمو زدم بیرون. بارون میومد در حد سیل هنوزم میاد به کل ناامید شدم از خودم نمیشه تو این بارون عکاسی کرد. ولی شاید باز امتحان کنم باید عکسامو ببینم طبق معمول هیچ ادمی تو عکسم نیست میخوام این طلسمو بشکنم. از اولین پروژم که توش ادما بودن دیگه هیچکدوم از مجموعه هام آدمها نییستن. تازه اونم اونجوری که عکاسای دیگه گرفتن نبود. ولی باز امتحان میکنم. 

دیگه این که همین. امیدوارم من با تمام نا امیدی با تمام ضعفهام ترس هام امیدوارم حتی اگه ذهنم مدام آلارم نا امیدی بده. 

 


امروز روز نویسنده است. به استادم پیام دادم خیلی دلم تنگ شده بودو بهش تبریک گفتم اصلا جوابمو دادن بال در آورد. چقدر دلم میخواد منم مثلش بشم. کاش همیشه سلامت باشه کاش بتونم همه زحماتشو جبران کنم و خوشحالش کنم. یعنی میشه؟ خلاصه که کلی خوشحالم. کاش منم بتونم یروزی نویسنده ی بزرگی بشم. مثل استادم باشم. 


کتاب لذت متن هم دوباره تموم شد و من فهمیدم چقدر بیشتر میفهمیدمش این بار. دفعات قبل خیلی برام سخت بود هرچند که این بارم بود قسمت هایی که کامل متوجه نشک اما کمتر بود. از صبح فقط کتاب خوندم. حالا هی میخوام گزارشی ننویسما مگه میشه. به نظرم نباید نوشته گزارشی باشه هرچند که من دنبال اینم جوری بنویسم که برام بمونه چه کارایی کردم اما باید راهی باشه. 

 

کتاب لذت متن ، نوشتهٔ رولان بارت ، ترجمهٔ پیام یزدانجو ، نشر مرکز

 

چاره ای نیست : تحمل ملال ساده نخواهد بود. با بردباری یا واپس زنی نمی توان از ملال ( ملال یک اثر ، ملال یک متن ) گریخت. ملال آن سرخوشی ای است که از ساحل لذت پیدا است. 

 

کتاب معنارا می آفریند معنا زندگی را. 

 

من مجذوب زبان میشوم زیرا زبان بر من زخمه زده یا مرا می فریبد.

 

کلیشه همین امکان انزجار آور مردن است.  

 

هراس همان اضطراب نیست. 

 

والری میگفت : آدم به کلمات فکر نمیکند ، فقط به جملات فکر می کند. و از آن رو این را می گفت که خود یک نویسنده بود . نویسنده کسی نیست که افکار ، احساسات ، و خیالات خود را در قالب جملات بیان کند ، او کسی است که به جملات فکر می کند: یک جمله اندیش. ( یعنی، در کل نه یک متفکر بلکه در کل یک جمله پرداز)


کتاب لذت متن ، نوشتهٔ رولان بارت ، ترجمهٔ پیام یزدانجو ، نشر مرکز

 

متنی که تو مینویسی باید نشان دهد که به من میل دارد. 

 

ما در کام زبان فرو می شویم ، همچون کودکانی که هرگز از هیچ چیز روگردان نمی شوند و از هیچ چیز نمی رنجند ، و از آن بدتر همه چیز را مجاز می شمرند. 


امروز ساعت فکر کنم هفت بیدار شدم بعد باتریم تموم شد خوابیدم تا ده :( فکر کنم طول بکشه تا به وضعیت خوبم برسم. اما میرسم قول میدم. کتاب لذت متنو امروز میخونم و تمومش میکنم. دفتر استادمو رسیدم به مقاله ی چگونه خوب عکس بگیریم که استادم میگفت مهمترین مقاله ی عکاسی هست با این که ساده است اما کلی حرف توشه. دیگه باقی کارها هم که سر جای خودش. امروز هوا ابری مثل چند روز گذشته پاییز دلبری میکنه و دل منم برده با خودش. برم شروع کنم خیلی عقب افتادم. یکشنبه بر میگردیم. دلم نرفته تنگ میشه. بیچاره کسایی که مهاجرت میکنن چقدر سخته. من از یه شهر رفتم یه شهر دیگه توش موندم اما خب هدف آدما مهمه بعضی وقتها باید این سختیا رو کشید. شاید یروز منم مهاجرت کنم خدارو چه دیدی شاید این چیزا عادت بشه. درسته دیر شد امروز اما واسه تلاش کردن دیر نیست من جبران میکنم زمان از دست رفته رو. راستی فردا مهمون داریم زندایی بابام اینا. دلمون وا میشه میبینیمشون. 


نمیدونم آینده بالاخره چجوری میشه. به نظرت من ده سال دیگه کجام؟ اصلا ده سال دیگه نه. همین سال دیگه. مگه پار سال روحم خبر داشت که این همه اتفاقای جور واجور برام میفته و تجربه های جدید دارم. شاید این مهم تر باشه به نظرت فردا چجوری میشه؟ فردا من زنده ام یا مرده. کار میکنم یا نمیکنم؟ با کیا معاشرت دارم. نمیدونم. کاش رویاهام محقق بشه. رویاهایی که اینقدر بزرگن که هنوز نتونستم به طور کامل تو کلمه ها و جمله ها جاشون بدم. اما من بهشون فکر میکنم. تصویرشونو توی ذهنم دارم. دلم میخواد آدمی که دوست دارم بشمو میشد بهت نشون بدم. اینقدر میترسم از نشدنشون که اصلا به این که نشن فکر نمیکنم.  اما همه چی به من بستگی داره نه؟ این که جا نزنمو تمام تلاشمو بزارم پاش. یعنی میشه که بشه؟ میشه مثل استادم بشمو بتونم زیاد خیلی زیاد بخونم ؟ میشه مثل سونتاگ بشم یا مثل بارت؟ یا تو عکاسی مثل جاکوملی یا واکر اونز یا خیلیای دیگه که بارها گفتمو دوسشون دارم؟؟ نه. نباید بترسم. من میخوام پس میشه. اصلا دیرو ززود داره اما سوخت و سوز نداره. امسال نشد سال دیگه مگه میشه ادم تلاش کنه و اتفاق نیفته؟ من این شش ماه رو تمام انرژیمو میذارم. قرصمم با تمام بوی بدی که میده دوباره سر گرفتم به خوردن. صبحا زود بیدار میشمو شبا دیر میخوابم. من تهران فلسفه قبول میشم. این پله ی اول هدفمه. همه چی بهش بستگی داره. تمام ایندم. تمام رویاهام. من میتونم. 


امروز ساعت چهارو نیم اینطورا بیدار شدم. کتاب خوندم تا ساعت شش و نیم هفت بعدش یه ذره خوابیدم دوباره بیدار شدم. امروز کتابمو میخونم کم مونده. الانم نشستم پاش دوباره. من یه شروع دوباره کردم این بار برای شش ماه آینده ام برنامه ریختم میدونم میتونم چون میخوام. و وقتی بخوای و تلاش کنی براش حتما میتونی. مهم علاقه ای که دارم و مسیری که انتخاب کردم هم درسته. از پسش بر میام. وقتی بهش فکر میکنم قند تو دلم اب میشه :))))) خودمو میتونم تصور کنم توی اون موقعیت که مثل استادم و مثل سونتاگ بشم. خیلی دوسشون دارم. خیلی زیاد که تمام زندگی منو تغییر دادن. البته نه که قرار باشه همه چی به ساز من باشه ها کلی قراره سورپرایز بشم تو این مسیر اما به صورت کلیشو میدونم. همین دیگه برم ببینم لایب نیتس چی میگه. 


از ساعت هفتو نیم یک ربع به هشت بیدارم. اما هنوز شروع نکردمو هنوز از خواب بیدار نشده دوباره خوابم گرفته :/ فقط دلم میخواد از این وضعیت مزخرف خلاص بشم حالا هرجوری که میشه. همه کارام مونده این همه کتابامو اوردم هنوز کتابمو تموم نکردم تا شروع کنم کتاب جدیدو. لعنت به من با این وضعیت. نمیتونم توضیح بدم که دقیقا چه مرگمه و چرا نمیتونم کار کنم چون در بیرون علتی نداره انگار. اما چیزی هست که نمیذاره نمیدونم چیه فقط میدونم هست و من با این که دلم میخواد نمیتونم کار کنم :((( زنگ بزنم بابا بگم قرصمو بخره دیگه تعطیلیا تموم شد. خدا کنه باشه :((( امروز بالاخره رسیدو وقت روانشناسم شد. برم ببینم میتونم کار کنم. 


تازه از حموم اومدم هنوز بدن درد دارم که رفتم دوش اب گرم بگیرم البته ارامشش تا همون موقع بود که حموم کردم الان انگار تمام عضلات بدنم سلول به سلولش درد میکنه اما قابل تحمل. قبلش خواستم بخوابم نشد. گفتم برم حموم بعدش بیام بشینم سر کارم تا خوابم بگیره. امروز خیلی خوابیدم. خیلی :(((( حالا سعی میکنم درستش کنم. جبران کنم کم کاریمو البته یه ذره خوابم گرفته ها ولی نمیخوابم حتی اگه حسم به کتاب نیست خورده کاریامو انجام میدم. اینقدر خوشحالم فردا دوباره وقت روانشناس دارم اونم بعد از مدت ها. بالاخره جواب تستم هم میگیرم. بهتره برم به اندازه کافی دیر شده. اگه اینجوری مثل امروز همچنان پیش برم همه رو نا امید میکنم از خودم.وقتشه شروع کنم دوباره نمیدونم چقدر بیدار میمونم اما تازه ساعت هشتو نیمه. میتونم چند ساعت اخر امروزمو خوب بگذرونم. از بیکار بودن متنفرم. 


دیر بیدار شدم. خیلی دیر بیدار شدم و الانم دارم از خستگی و زور خواب میمیرم. نمیدونم چیکارش کنم لعنتیو. کلی کارم مونده نمیخوام کتاب بیشتر از این طول بکشه ولی خواب الودگی همه تمرکزمو گرفته. کلی کتاب هست که نخوندم کلی مقاله کلی عکس هست که ندیدم کلی کار هست که انجامشون ندادمو اونوقت باید الان درگیر این باشم بیدار بمونم. مزخرفه. خیلی مزخرفه. زمان داره از دست میره. کاش خوب می شدم. نمیدونم چیکار کنم. نه. من خودمو بیدار نگه میدارم. شاید باید یه قهوه ی غلیظ بخورم. اصلا تاثیر داره رو من؟ نمیدونم. دیگه باید خودم بفهمم که چیکار کنم. که چجوری از پسش باید بر بیام. چجوری بایذ بیدار بمونم. لعنت به این وضعیت. لعنت به خواب. برم ببینم چیکار کنم. 


امروزم شروع شد. خیلی وقته البته و من خونه رو جارو گردگیری کردم مهام یخچالو تمیز کرد مهم اینه تموم شدن این کارای تقریبا کسل کننده. یعنی باید انجام میشد. خب شاید با همین کارای به ظاهر کسل کننده و عادی روحیه آدم عوض بشه. البته با تمیزی که قطعا روحیه ادم عوض میشه :دی 

نگرانم. خیلی نگرانم میترسم از خیلی چیزا که نشه. نتونم. باید حسابی کار کنم اونوقت امروز وقتم رفت :( چقدر زمان الکی هدر میره و نمیشه جلوشو گرفت. چشم به هم زدن شد اواسط آبان. من موندمو کلی کتابای نخونده. اشکال نداره من با هر شرایطی چه وقتو از دست بدم چه ندم میخونم اصلا هرچی شد. دنبالم که نکردن. اگه زمانو در نظر نگیریم. بگذریم دارم چرت میگم. استرس دارم که دوباره مثل کنکور مسخره ی سراسری باشه. الان که فکر میکنم میبینم چقدر اون اسون بوده و من خبر نداشتم . اما این چون رشته ی خودم نبوده سخت به نظرم میاد. شاید اینم بخونم آسون باشه. کسی چه میدونه. مهم اینه راحتو ریلکس دنبال یاد گرفتن باشم. اقای مجتهدیم همینو میگفت. این که باید دنبال کسب دانش باشیمو تلاش کنیم برای دونستن. همین برم تا دیرتر نشده کار کنم از ساعت پنجم که تو اتوبوسم تا دوباره برسم تهران. کاش تند بره این دفعه ای. 


بیرون نمیتونم برم چون مطمئن نیستم مها کلید داره یا نه :( فکر کنم سر کلاسه چون بهش پیام دادم جوابمو نداد. هنوز فکرم تو فرانسه چرخ میزنه. راستش ادم گاهیم باید واقع بین باشه حتی اگه تخیلش مثل من قویه. خب ادم این حقو داره که حسرت بخوره یا ارزوی چیزی رو داشته باشه اما حقیقتم بد نی انگار به ادم تلنگر بزنه شاید طرف تلاششو بیشتر کنه. دلم میخواد تهران قبول شم فلسفه و دانشگاه تهران. اما دانشگاهای دیگه هم تو ارزوم هستن یعنی کلامو انگار باید بندازم هوا هر کدوم که شد. شایدم فکرم احمقانه است باید برگردم شعار بدم همه میتونن به ارزوهاشون برسنو از این حرفا. ولی واسه دانشگاه تهران رفتن یا باید هوش داشته باشی یا سهمیه یا پول (برای پردیس خودگردانو این داستاناش) که من هیچکدومو نداره. اعتماد بنفسمم اینقدر بالا نی که بگم هوش دارم. من فقط تلاشمو دارم. همین. فقط به همین میتونم متوسل بشم و بعد فکر کنم و حسرت بخورمو پیش خودم آه بکشم بگم یعنی میشه؟؟؟ نه فکر نکنم. حالا ممکن بگی مگه دانشگاه مهمه. خب اره مهمه. چرا مهم نباشه. با این حال نمیدونم من یا تو تهران قبول میشم یا نمیرم دانشگاه و آزاد خودم مطالعه میکنم. این تنها راه منه. باید زمان بیشتری برای کار کردن رو خودم بذارم همین امروز کلی تنبلی کردمو همش تو فکر بودم. برم دیگه بلکه یه پتکی خورده باشه تو سرم که بگه فقط تلاشو داریو هیچی دیگه نداری. 

 

دلم میخواد کلاس زبان انگلیسیو ول کنم برم فرانسوی بخونم. یروزی بالاخره کلاسشو میرم. هرجوری که شده. 


من همینجوری داشتم میگشتم راجع به نویسنده ی کتابی که میخونم به اینجا رسیدم. اقا وقتی گفت سوربن درس خونده همچین گریه ام گرفت که نگو اینقدر حسودی کردم باورت نمیشه. خوشبحالش تونسته بره :(((( کاش منم بتونم امسال قبول بشم من به همینم راضیم. پاریس رویا میمونه واسه من احتمالا. 

فکر کنم باید از خونه برم بیرون یه هوایی به سرم بخوره. خیلی گشنمه مهام که ازش خبری نیست. 

یه چیزی میخواستم بهت بگم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد.

 


خب من یه دو ساعتی هست بیدار شدم اما باورت میشه اینقدر سردمه از زیر پتو بیرون نیومدم؟؟ البته وسطش چرتم زدم. :دی الانم اینقدر خوابم میاد که نگو. صبحونه هم دو تا بیسکوئیت خوردم. حال نداشتم برم چایی بذارم. هنو نیومده تیریپ افسردگی بذاریم :دی :// امروز بیشتر زبان کار میکنمو کتابمو میخونم. زبان همش یک هفته ده روز کار نکردمو کلاس نرفتم احساس میکتم همه چی از یادم رفته :/ بیخیااال یکی بیاد هوای اینجا رو گرم کنه خیلی سردمه اصلا ذستن به بیرون اومدن از زیر پتو نمیاد. چقدر دلم میخواست تهران باششششمممم. همین برم کم کم ببینم میتونم شروع کنم؟


من رسیدم. یعنی خشک شدم تو اتوبوس :/ دلم نمیخواد دیگه سوار بشم هی به مها میگم بیا بیخیالل بشیم میگه نه بریممم. راضی نمیشه :/ فکر کن چند ساعت باید صاف بشینی چه کسل کننده است.نه که شعور نداشته باشما میدونم سفر این چیزاشو داره اما پشت سر هم خب دوست ندارم. ولی این بارم میرم دیگه حرف من میشه قول میدم :دی لابد میگی چه بی ذوقه دختره. اصلا چه ربطی به ذوق داره. اها بفرما خبر بد این که یخچالو باز کردیم فریزرش اب شده :/ کی حوصله تمیز کردن داره :( تازه از سوسکم میترسم اومده باشه هرچند که تو دستشویی نبود ولی سوسکه دیگه. همین اصلا حوصله هیچ کاریو ندارم انگار حالم گرفتست. بیخیال بهتره غر نزنم بشینم کتابمو بخونم. خیلی حال کردم با چند صفحه ای که ازش خوندم. کلی چیز داره که قراره یاد بگیرم. 

 

دیدی این همه نوشتم بعد دو ساعت دیدم انتشارو نزدم. کل لغتارو جمله در آوردم. ادم زبانو یه مدت کار نمیکنه ضعیف میشه ها. خیلی بد شدم توش باید بیشتر براش دوباره وقت بذارم. 


ما هنوز نرفته قرار گذاشتیم هفته دیگه برگردیم چون دوباره پنجشنبه کلاس زبان تعطیل. دیگه اتوبوسرانی آباد شد از دست ما. ساعت دو نیم بلیط داریم خب من میگم چه کاریه بریمو برگردیم همونجا بمونیم اما مها میگه دیگه تا دی بعد این وقت نمیشه برگردیم تهران. خب منم یه چند تا کتاب میخوام. به خصوص اتاق روشن چاپ جدیدش رو. بهش گفت و گویی از رولان بارت اگه اشتباه نکنم اضافه شده که مال من نداره و درآمدی از فرشید آذرنگ اینو هم یادم نیست مال من داشت یا نه فکر کنم داشت. به هر حال کتابمو نگاه میکنم ببینم اشتباه نکرده باشم. خلاصه که ما باز تهرانیم :/ همین پس فردا بر میگردیم. :دی نقشه کشیدم تو اتوبوس هم کتاب بخونم هم نگاهی به عکسها و عکاسهارو برای خودم بخونمو ببینمو سرچ کنم هم فرانسوی بخونم. خدایا این خوشیارو از مانگیر. 


امشب شب خیلی خوبی بود. یه جمع صمیمی و گرم من دوسشون دارم واقعا. این مشکل منه که نمیتونم راحت ارتباط برقرار کنم. معاشرت سخته برام وگرنه حتی بچه ها هم راحت تر از من حرف میزنن میگن و میشنون. من فقط شنونده ام تازه اگه درت بشنوم. خلاصه که همین خوش گذشت روحیمون عوض شد به خصوص مامان که درگیر رفتنو اومدن خونه بابابزرگمه براش انگار لازم بود. باید بخوابم فردا صبح زود پاشم. خیلی خسته ام. 


نمیدونم مهمونهامون کی میان فکر کنم هفت یا هشت. منم همه کارامو کردم. دیگه نوبت کتاب جدیده که بین فلسفه ی نقادی کانت یا نگاهی به پدیدار شناسی و فلسفه های هست بودن ، هست. که احتمالا اولی رو انتخاب میکنم. 

میدونی این فکر هست که آدما، حتی شاید یه زمانی خود من فکر میکردم فلسفه سخته. قابل فهمیدن نیست برای هر کسی و کسی که فلسفه میخونه حتما یا خیلی خفن یا خیلی کودن که عمرشو داره براش میذاره. اگه بگم فلسفه سخت نیست دروغ گفتم. سخته خیلی سخت همون قدر که عکاسی برام سخته! مثل هر هدف دیگه ای رسیدن و کار کردن توش سخته اما فلسفه فقط مقدار زیادی صبر میخواد به خصوص اگه اول راه باشیو هیچی ندونی. باید صبر داشته باشی و مشتاق باشی تا کم کم یاد بگیری. و وقتی یه مدتی گذشت کم کم میبینی که چقدر خوندنو غرق شدن توش لذت بخشه. چقدر گسترده است و چقدر مسئله هست که تو نمیدونی. و حتی بهش فکر هم نکردی. من عاشق فلسفه ام حتی اگه سخت باشه عاشق سخت بودنش. همیشه سختی رو ترجیه دادم. مثل یه آدم سادیسمی ( نمیدونم کلمه ی درستی انتخاب کردم یا نه). استاد سخت گیر، رشته ی سخت ،کارکردن سخت و. اگه ادامه بدم دیوونگیام برات رو میشه هرچند که تو میدونی همه چیزو از من. چقدر احساس شادی و خوشبختی میکنم وقتی فکر میکنم عکاسی خوندم با استادم و دوستهام آشنا شدم به فلسفه رسیدم و ادبیات رو هم دوست دارم و دلم میخواد یه عکاس فیلسوف نویسنده بشم. خدارو چه دیدی شاید یروزی شد. شایدم یه خورده مسخره بیاد حرف زدن راجع به رویاها گاهی خیلی سخته. نگاه نکن چند وقت عکاسی نکردم. دوست ندارم الکی هرجا میرم دوربین با خودم ببرم خب همه چی یجور دیگه است باید انگار کشیده بشی سمتش. انگار اینجوری مشخص میشه که وقتشه عکس بگیری. نمیدونی که چقدر دلم میخواد اما دلم و دستم سمتش نمیره الان. بیخیال حرف زدنهای اینجوری یه خورده سخته منم خیلی وقت بود اینجوری دردو دل نکرده بودم. شاید هنوز کلی چیز تو دلم هست که دلم میخواد بهت بگم. چقدر حسرت خیلی کارایی رو میخورم که نمیتونم و شرایطشو ندارم تا انجامشون بدم. اما چیکار میشه کرد جز صبر کردن. من استاد صبر کردن شدم تمام زندگیم همینه به جاش به کارایی که میتونم کنم فکر میکنم. به خوندن به دیدن به شنیدن به فکر کردن به راه رفتن دلم میخواد بی هدف جایی راه برمو گم بشم. برم دیگه.  


خب من مقاله ی مایکل پین رو خوندم که در مورد از اثر به متن بود چقدر اون تیکه ایش که در مورد متن و لذت متن بارت بود رو خوب فهمیدم  هرچند از اثر به متن و مرگ مولف رو هم باید بخونم اینجا ندارمشون. یه خورده هم حول حولی خوندم چون شب مهمون داریم اتاقمو تمیز میکردمو وسایلمو باید جمع کنم برای فردا که قراره بریم رشت. نمیدونم کتاب جدیدی دست بگیرم یا نه  باید کمک مامانم کنم بیچاره ظهر به بعد میره شیفت بابابزرگم الان کارارو داره میکنه البته منم یه ذره کمکش کردم الان برم میوه اینارو بشورم. باید رفتم رشت حتما مرگ مولف و از اثر به متن رو بخونم مطمئنم این بار فهم اونها هم برام ساده تر شده. 

کتاب بارت فوکو آلتوسر ، مایکل پین ، ترجمهٔ پیام یزدانجو ، نشر مرکز

وقتی زبان به تاویل موسیقی میپردازد نتایج معمولا نا خشنود کننده ای حاصل می شود. 

 

بارت به سادگی متن را با معاصر و اثر را با کلاسیک برابر نمی گیرد. در واقع بارت خود مطالعات عمده ای درباره ی کتاب مقدس ، درام کلاسیک یونانی و آثار راسین داشته است. برخورد کردن با یک قطعه ی ادبی به عنوان یک اثر ، به معنی در نظر گرفتن آن به گونه ای است که گویی این یک شی فیزیکی استوار یا جسمی است که می تواند در یک کتاب خانه یا در یک مجموعه ی مواد درسی جای گرفته یا در کف فرد قرار گیرد. اما برخورد کردن با یک قطعه ی ادبی به عنوان یک متن به معنی در نظر گرفتن آن به عنوان «یک عرصه ی روش شناسانه» و « یک فرایند اثبات . در سیر یک گفتمان» است. متن مفروضات از پیش متصور نوع ، زبان، ذهنیت ، فاعلیت (سوپژکتیوه ) ، خوانش را به پرسش میکشد، حال ان که اثر آن هارا دست نخورده باقی میگذارد. با این تمایزگذاری نفس ماهیت نیز روش به پرسش کشیده میشود . یک متن صرفا حاصل پرداختن به یک اثر به شیوه ای معین نیست ، زیرا یک نوشته خود را به سادگی تسلیم هر خوانشی نمیکند. متن«خود را به عنوان یک متن می شناسد » و از این رو خواهان آن است که به شیوه ای معین خوانده شود :« متن تنها در یک فعالیت تولیدی تجربه می شود » که این البته فعالیتی مستمر است ؛ متن محصول تجزیه یا «ترکیب زدایی» (یا شالوده شکنی ) یک اثر نیست. 

 

در واقع مشخصه ی  معرف متن این است که متن خواهان « یک کتابت تازه » به عنوان بخشی از تجربه ی خوانده شدن است. آینده ی متن متن جدیدی است که سلفش در آن جذب می شود . به نظر بارت ، «ملال» همان ناتوانی از تولید متن از راه فرایند مشترک خواندن ، تخصیص انتقادی ، و نوشتن است. 


صبح بخیر :)))) من بالاخره کم کم دارم خودم میشمو زود بیدار میشم. 

امروز شایدم دیشب فکر میکردم در مورد پست قبلیم که اینجوریم مبوده که هیچ درواقع مسئله ای با شلوغی و جمع نداشته بوده باشم. بلکه من مشتاق جمع نبودم و تنهایی رو همیشه ترجیه میدادم. شاید این به مرور بدتر شده. نمیدونم باز هـم. فقط میخوام خوب شم حداقل بهتر بشم. فکر کردن به این که تا اخر عمرم این اضطراب رو بگیرم منو میترسونه. 

بیخیال. برم شروع کنم برنامه ی امروزمو که قراره بترم. کتابم احتمالا تموم میشه.

امروز روز آخره فردا میریم رشت و تا یه مدت طولانی نمیایم. بیایم هم برای وقت دکتر میایم که احتمالا دو روزه یا حتی یک روزه هست. 


دارم فکر میکنم این مرض جدیدمه که این همه زیاد توی جمع شلوغی اضطراب و استرس میگیرمو بی قرار میشم. دیگه اگه محیط بسته باشه که هیچی. من قبلا شاید با محیط بسته راحت نبودم اما توی جمع بودن تویی مترو مهمونی چمیدونم هر جایی مشکلی نداشتم یه گوشه میشستم حالا الان چنار اضطراب و استرسی میگیرم چنان ترسی دارم که نمیدونم چجوری درستش کنم حالا این دفعه باز به روانشناسم میگم. بپرسم چجوری میتونم اینو درست کنم دوباره. امیدوارم چیزی بتونه بگه. هووووف دیروز فاطمه فهمید اینقدر تابلو بودم بهش نگفته بودم. ولی قیافم تابلو بود. همین خیلی بده اینجوری خیلی اذیت میشم. نمیدونی تو کلاس زبان نشستن بین ادما فضای بسته چقدر استرس میگیرم و عذاب میکشم. من اینجوری نبودم نمیدونم چجوری درستش کنم این ترسو :((( حتی میتونستم مشکلم از فضای بسته رو کنترل کنم اما الان نمیشه انگار دیگه خیلی بده کاش کسی بود بهم میگفت چجوری درستش کنم :((( تو هرجایی که تنهام ، خودمم همه چی خوبه اخه :( حتی وقتی ادمایین که باهاشون راحتمم خوبم. ولی توی جاهای شلوغ مغازه کلاس درست تاکسی مترو مهمونی وحشتناکه :((((


من اوووومدددمممممم :)))) اقا اینقدر خوب بود که نگو اینقدر حرف زدیم حرف زدیم که باورت نمیشه. تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. انقلابم امروز شلوغ بود. بعد رفتیم شیرینی فرانسه یه چیزی خوردیم بعد رفتیم مولی اونم شلوغ بود بعد رفتیم دانشگاه آینده ی من :دی نگهبان مرام گذاشت رام داد. خلاصه دانشکده علوم انسانیم دیدم. حالا چه بشم چه نشم گشتن تو محوطه حال داد. کتابم دیدم مصاحبه رولان بارتو فکر کنم کتاب خودمم داره ولی خریدم که یه نو هم داشته باشم اونو داغون کردم. کتاااب پیروزی و شکست پیکاسو رو هم خریدم بالاخره ترجمه سما صالح زاده ببینم میتونم لا به لای کتابام بخونمش نوشته ی جان برجر هم هست. دو تا کتاب دیگه هم خریدم که برای کنکورمه یکی فلسفه در قرن بیستم نوشته ی لات یکی هم چیستی علم نوشته ی چالمرز. همین میخوام ببینمشوون ببینم چجورین. در مورد چی هستن. برم به کارام برسم کلیش مونده. 


من عاااااشق زبان فرانسویم. نمیتونی حدس بزنی چقدر حال میکنم باهاااش کلی ذوق دارم که یه مکالمه رو باید بخونمو یادش بگیرم. امروز درس اول دوره ی نود روزه ی مصطفی شالچی رو خوندم و کار کردم باهاش بلند تکرار کردم و شنیدم. خیلی ذوووق زده ام به خاطرش. خلاصه که استارت خورد این برنامه ادامه داره حتی میخوام حفظظش کنم اونم منی که از حفظ کردن متنفرم هی میخوام گوش بدمو تکرار کنم. خلاصه که حالم الان اینجوریه. حس امروزم بی نظیر بود. میدونم اول راهم اما خودش کلیه  .

نهار غذای دیروزو با مها خوردیم. ماکارانی. شاید باید درست میکردم غذا. نمیدونم چرا اینقدر تنبلم توش. غذاهام بد نیستا یه حوصله ای میخواد که من زیاد ندارمش یه خورده باید توش صبور باشی من انگار حول باشم دلم بخواد زود تر درست بشه. خب هرکی یجوریه دیگه. ولی برم شمال راه میفتم احتمالا. بعضی وقتها هم واسه روحیه ادم خوبه که عوض بشه. 


امروز روز خوبیه برای این که بالاخره با فاطمه میتونم برم بیرون. اما این که مثل بچه ادمم نشستم دارم کارامو میکنم اگه بتونم کتابمو درستو سریع بخونمش امروز تموم بشه عالیه. میدونی پیدا کردن موضوع برای حرف زدن اینجا خیلی سخته. بعضی وقتها خب من که زیاد اهل بیرون رفتنو اینها نیستم که بخوام نظر بدم راجع بهشون و اینجا در مورد اتفاقاتی که برام میفته بنویسم. اینه که منو ببخش اگه بعضی وقتها نوشته هام شاید اونجوری پر بار نیست. شاید باید از کتاب بگم اما الان واقعا هیچ نظری راجع بهش ندارم یعنی همونی هست که یه بار گفتم. دلم میخواد اینجا بمونم ونرم دیگه شمال یا شمال بمونم دیگه تهران نیام. فقط یه جا آروم بگیرم هی محیطم عوض ننشه. منظورمو میفهمی. احساس میمنم نمیتونم آرامش بگیرم اینجوری. انگار از حاشیه امنم میام بیرون و بی قرار میشم. اهااان راستی واسه زبان فرانسه تو یوتیوب درسای مصطفی شالچی رو میخوام شروع کنم. خیلی خوبه یکیشو اولشو شنیدم. خودمم که میدونی دارم میخونم. دیشب که دیدم درس یکشو یسری کلمه هاشو بلد بودم اینقدر ذوق کردم که نگو همینجوری پیش میرم تا برم کلاس. الان انگلیسی مهمه. مها میگه هرجا بخوای بری حرف بزنی انگلیسی لازمت میشه واسه همین دارم ادامه میدمش و کار میکنم وگرنه فرانسوی رو ترجیه میدم. مثل یه دنیای کشف نشده برام میمونه. از جستجو کردن دنبالش بودن لذت میبرم. خلاصه که همین این روزا با همین چیزا خوشم و حسابی کار میکنم. درسته کارام بعضیاش شاید پایه ثابت برنامم هست اما برا من تکراری نیست مثلا نگاهی به عکسها تقریبا آخرشه. تموم که بشه دوباره از اول میخونمش :دی جدی گفتم البته. همین تا ساعت سه وقت دارم بعدش باید برم حمومو حاضر بشم ببینم رفیقمو. ذوق مرگ. 


حالم خوبه. دیشب سر یه موضوعی قاطی کردم :( و به خاطرش هنوز ناراحتم تا نصف شب گریه میکردم تا بالاخره خوابم برد.اینم یجورشه دیگه شانس منه. اما من یه راه نجات دارم. تنها یه راه نجات. باید سخت کار کنم تا از این وضعیت بیام بیرون. فقط به این امید زندگی میکنم تا بتونم از پسش بر بیام. من باید خودم زندگیمو تغییر بدم چون هیچکسو ندارم که به فکرم باشه. این شرایط مزخرف تنها راه نجات ازش کارکردنو کار کردنو کار کردنه. من فقط همه ی امیدم به همینه. هیچ راه نجات دیگه ای ندارم :( بیخیال. برم شروع کنم امروز رو. امیدوارم یه اتفاق خوب برام بیفته شاید حالم بهتر بشه. 


کاش نیومده بودم تهران. متنفرم از خودم به خاطرش. اصلا حالم خوب نیست حتی نمیتونم راجع بهش حرف بزنم. دلم میخواد بمیرم. من حتی عرضه ی مردنم ندارم. حتی مرگم برام اتفاق نمیفته. حتی لیاقت مرگم ندارم. از همه متنفرم. از خودم از دنیا. کاش امشب تموم بشه. اینجا مینویسم شاید فقط خالی شم. وگرنه جای دیگه ای. رو ندارم. نه جاییو دارم نه کسیو. 


نمیدونم اینجا زمان چجوریه که من میتونم همه کارامو انجام بدم. یعنی بالاخره یاد گرفتم چجوری باید زمانمو کنترل کنم؟؟؟ باورم نمیشه. ولی خب از صبح نشستم کار کردن حتی عصری بیرونم رفتم برای خرید ولی همه کارامو کردم و کتاب هم کمتر از صد صفحه مونده تموم بشه امشب نرسم فردا تموم میشه قطعا. بعدش کتاب تاریخ فلسفه رو میخونم. دیگه دوباره برم سراغ این کتابام که خیلی مونده. 

کیهان کلهر جانمان هم کنسرت داره فقط فکر نکنم بتونم برم تهران :(((( یعنی اصلا برنامم معلوم نیست که دی اینجام یا اونجا.بلا تکلیفم. خیلی ناراحتم. خلاصه که مجبورم بیخیالش بشم. :(((

دیگه این که همین. یعنی چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه حالا قبل خواب شاید بخشایی از کتابمو بذارم. من این روزارو خوب میگذرونم. خیلی خوب. یعنی میشه یروز برسه با همه وجودم بگم مائده تو تونستی. و به رویاهام برسم؟؟ رویاهام اتفاق بیفتن برام؟ کاش بشه.


کتاب پیروزی و شکست پیکاسو ، جان برجر ، ترجمهٔ سماء صالح زاده ، نشر حرفه نویسنده

 

نقاشی از من قوی تر است . نقاشی من را به انجام هرچه می خواهد وا می دارد. 

 

او خود را کاملا به لحظه و اندیشهٔ اکنون تسلیم می کند تمام گذشته، آینده ، برنامها ، علت و نتیجه را رها میکند. او خود را به تجربه ای که در حال وقوع است می سپارد . هر چیزی که انجام داده و یا بدست آورده تنها هنگامی اهمیت دارد که بر او در لحظهٔ تسلیم تاثیر گذاشته باشد. این شیوه ای ـ دست کم ایده آل ـ است که پیکاسو در آن کار میکند ، و بسیار شبیه نیرویی است که فرد نابغه خود را تسلیم آن میکند. 

 

هر چیز جالبی در هنر ، درست در همان آغاز اتفاق میفتد. هنگامی که از آغاز گذشتید تقریبا به پایان رسیده اید. 

 

پیکاسو تشخیص داد که باید به پاریس برود زیرا می دانست هیچ آینده ی حرفه ای در اسپانیا نخواهد داشت.

 


وقتی کتابو میخونم همش فکر میکنم چرا زمان ما اینجوری نیست. انگار بودو نبود ما هیچ فرقی نداره. انگار ماها هیچ کاری نمیکنیم. انگار تو زمان و مکان وجود نداریم با این که هستیم. چقدر دلم میخواست جای دیگه توی اون زمانها بودم. زمان پیکاسو یا زمان سونتاگ و بارت. اما خب چیکار میشه کرد. من اینقدر دیر به دنیا اومدم. و باید با همین شرایط پیش برم. 

 

کتاب پیروزی و شکست پیکاسو ، نوشتهٔ جان برجر ، ترجمهٔ سما صالح زاده ، نشر حرفه نویسنده


امروز هم شروع شد. ساعت چهار بیدار شدم کتاب خوندم بعد خوابم برد دوباره بیدار شدمو دارم کار میکنم. از این که حالم خوبه خیلی خوشحالم این که میتونم تمرکز کنمو بخونم و یاد بگیرم. 

داشتم فکر میکردم چقدر خوشبختم که یسری اتفاقهایی که اون زمان فکر میکردم خوبه و دوست داشتم برام اتفاق بیفته اما نشد. یعنی واقعا الان خوشحالم که اتفاق نیفتادن. چقدر چیزا که ما فکر میکنیم خوبن و وقتی نمیشن اولش ناراحت میشیم ولی بعدش میبینیم چقدر خوب که نشدو تو اون موقعیت قرار نگرفتیم. واسه همین من تلاشمو میکنم واقعا تلاشمو میکنم برای چیزایی که میخوام ولی گیر نمیدم که بشن یا نشن یعنی نگران نمیشم یا ناراحت از نشدنشون شاید که دومی واقعا سخته. نمیدونم این سیستم این جهان چیه. اصلا کسی کنترلش میکنه یا نه. یا همه چی آیا اتفاقی هست؟؟ نمیدونم. بیخیال. برم کارامو کنم که زمان مثل برق میگذره ساعت هم شده ده. 

 

من دوباره طول کشید تا انتشارو بزنم :/ مها بیچاره فلشش پاک شده بود با تمام کتابایی که استاداش داده بودن داشتم اونو درست میکردم. منو مها لنگه همیم شانس نداریم. :/


من اوووومدممم. روز خوبی بود بعد از مدتها کلاس زبان هرچند توش کلی سوتی هم دادم. اما منو مهارو با هم برد پای تخته. باورت میشه. نه به اون یکی نه به این. من خوب بودم نمرم شد ۹۰ جفتش هم رایتینگم هم دیالوگ گفتنم. اینم خوبه دیگه من به همینم راضیم. خلاصه که به خاطر همینم شده اروم گرفتم. قبل از کلاس اصلا دوست نداشتم برم یعنی به بیخیال کلاس زبان شدن هم فکر کردم بعد گفتم دختر جان این بود هدفت و کار کردنت ؟ اینقدر زود جا زدی؟ هیچی دیگه فکرمو جمع کردم انداختمش اونور :/ فکرای موذی الان فقط لغت خوندنام مونده البته کتابم باید جلو ببرمش اگه بیهوش نشم. فردا صبح زود بیدار میشم شاید دوباره ساعت چهار. یوووهوووو 


داشتم فکر میکردم من این همه اسم پیکاسو رو شنیدم چرا یک بار دنبالش نرفتم؟؟ منظورم این نیست که فقط بیوگرافیشو نخونده باشم چرا خوندم در اون حد اما بیشتر کنجکاوی نکردم. چرا بیشتر ماها از چیزایی که باهاشون روبرو میشیم راحت رد میشیم؟؟ یه دفتر چه ی کوچیک دارم تصمیم گرفتم که چیزای کوچیکی که اینجا و اونجا به گوشم میخوره و من نمیدونمو توش بنویسم تا برم دنبالش. بیشتر کنجکاوی کنم. حالا نه که همه وقتم اینجوری بره ها ولی خب فکر کنم کار خوبی اگه انجامش بدم. هرچند همینجوری هم مثلا وقتی کتاب میخونم اگه چیزیو ندونم سرچ میکنم تا یاد بگیرم اما یه کم بیشتر از این میخوام باشم. 

کتاب پیروزی و شکست پیکاسو، نوشتهٔ جان برجر و با ترجمهٔ سماء صالح زاده ،نشر حرفه نویسنده خیلی کتاب خوبیه. در مورد پیکاسو نوشته اما به همون اکتفا نکرده درسته اومده چیزایی گفته که مسلما به پیکاسو ربط داشته اما فقط این نیست تو وقتی میخونی مطلب و علم بیشتر از اون بدست میاری. خلاصه که خیلی کتاب خوبیه. من میخوندم یاد کتاب تصویر مردم هم افتادم. نه از این نظر که در مورد کوربه بود تو این کتابم گفته راجع بهش منظورم کلی تره نمیدونم چجوری بگمش بیخیال. 

چشم برهم زدن ساعت دوازده شد. دلم نمیخواد زمان بگذره. کاش کلاس زبان نبود نه؟ خیلی وقته انگار تو جمعش نبودم دو جلسه غیبت کردم دو جلسه هم خودش تعطیل بود به نظر طولانی میاد. کاش چشم برهم زدن بگذره. باید شجاع باشی مائده. یاد بگیر شجاع باشی و با ترسهات و اضطرابت روبرو بشی. کاش دکترم زودتر میومد. واقعا دلم میخواد برم پیشش. کاش راهی بود تا همه چیز درست میشد. بازم بیخیال. نمیخوام به این چیزا فکر کنم. نه که بترسما نه فقط میخوام فکر کنم هیچ چیزی برای اضطراب و ترست وجود نداره و تو فقط باید راحت باشی. راحت باش لعنتی. نمیخورنت که. خب من دیگه برم زمان تند داره گازشو میگیره بره. تنهام هستم اما زیادم بد نیست برعکس هفته ی گذشته دارم حال میکنمو خودمو تحویل میگیرم :دی برم دیگه این اخریش بود. 


امروزم شروع شد و من به کل تا ساعت پنج تنهام. یجوریه . بهش عادت ندارم اما چه فرقی برام داره در هرصورت سرم گرمه کارام هست. امروز دیر بیدار شدم هفت اینطورها از فردا سعیم اینه که زودتر بیدار بشم مثل قبلا. دیشب واقعا خسته بودماااا نگم برات. واااای اینجا واقعا تو خونه سرده بخاریم زیاد کردما اما فرقی نکرد اصلا:/ پتو پیچ کردم خودمو :/خلاصه که همین برم انجام بدم کارامو. از پسش بر میام. 


کتاب پیروزی و شکست پیکاسو ، نوشتهٔ جان برجر ، ترجمهٔ سماء صالح زاده ، نشر حرفه نویسنده

 

نقاشی هنری است که به ما یاداوری می کند زمان و امر مشهود با هم به مثابه یک جفت ، هستی می یابند. جایی که هستی می یابند ذهن انسان است ، جایی که می تواند رویدادهارا با یک توالی زمانی ، و نُمودهارا با جهان دیده شده هم آهنگ کند . با هستی یافتن زمان و امر مشهود ، دیالوگی بین حضور و غیاب آغاز می شود. 

 

تنهایی او مانند تنهایی یک مجنون است : زیرا یک مجنون ، از آنجایی که هیچوقت با مخالفت و مقابله روبه‌رو نمیشود ، دست به هرکاری می زند. این تنهایی ـ به طرز متناقضی ـ نتیجه ی بی نیازی از دیگران است. وما خود تنهایی موجب رنج نیست.  ؛ بیشتر وقتها تنهایی به فعالیتی بی وقفه دامن می زند که جایی برای استراحت باقی نمیگذارد. 

 

 


گفته بودم بهت که یه دفتر دارم کارایی که روزا باید انجام بدمو صبح به صبح توش مینویسم و هرکدومو که انجام میدم تیک میزنم. این روزا نگاه که میکنم میبینم چه راحت کارامو انجام میدمو به همش میرسمو وقتمو هدر نمیدم. کاش میام شمال هم همینجوری کار کنم. دیگه تا مدت طولانی احتمالا تهران نمیایم. زیادم بد نیست من ترجیهم اینه زیاد در رفت و آمد نباشم نمیدونم چرا. به هر حال امروز کتابمو خوندم و تمومش کردم کتاب جدیدمو شروع کردم فرانسه درس سه استاد شالچی رو کار کردم لغت هم براش خوندم زبان تکالیفم انجام شده است کانورسیشن رو حفظم نگاهی به عکسها هم جلو بردمو دیدم چند تا عکاس و در موردشون تو نت خوندم دفتر استادمم همینطور فقط 504 مونده که الان میرم سراغش. شاید فکر کنی سخت باید باشه برام فرانسوی و انگلیسی رو باهم اما فرانسوی رو خیلی راحت یاد میگیرم نمیدونم چرا. از انگلیسی راحت تر. برام سخت نیست. انگلیسی هم که با کلاسی که میرم پیش میبرمو برای جفتشون لغت میخونمو حفظ میکنم. 

کتابو که میخونم هنوز اولشم برام جا نیفتاده جریان چیه به هر حال در مورد پیکاسو و شرایطی که توش قرار داشته و محیطی که زندگی کرده بوده و زندگی شو عوض کرده نوشته. من نمیدونستم پیکاسو هم وطنشو ول میکنه میره فرانسه. چرا همه میرن فرانسه فقط من نمیتونم برم :دی. شوخی کردم حالا باید بخونم ببینم چی میشه. نثر روونی داره. همین چیز دیگه ای ندارم فعلا حالا قسمت هایی که خوشم اومدو میذارم بعدا. همین برم دوباره مرور کنم زبانارو و کتاب رو هم جلو ببرم


کتاب جدید شروع کنیم روحیمون عوض بشه ^____^ 

کتاب پیروزی و شکست پیکاسو ، نوشتهٔ جان برجر ، ترجمهٔ سماء صالح زاده ، نشر حرفه نویسنده

راستش هیچ پیش زمینه ای راجع بهش ندارم. و نمیدونم چجوری یعنی فکر میکنم مسلما راجع به پیکاسو باید باشه دیگه و این که نوشته جان برجر هست این خودش ثابت میکنه کتاب خوبی باید باشه. پشت کتاب این توضیح نوشته شده که : « مثال پیکاسو تنها مربوط به هنرمندان نیست . او هنرمندی است که سیر تجربیات اش را به آسانی میتوان مشاهده کرد. تجربه ی او ثابت می کند که موفقیت و افتخار ، آنگونه که توسط جامعه ی بورژوایی عرضه می شود ، دیگر نباید کسی را اغوا کند. دیگر مسئله رد کردن بر مبنای اصول نیست بلکه رد کردن به خاطر صیانت نفس است. او امپراطور مسلم هنر مدرن است اما نگرشش به هنر و سرنوشتش در مقام یک هنرمند بیشتر متعلق به اوایل قرن نوزدهم است. » بریم بخونیم ببینیم جریان از چه قراره. میدونم میدونم کتاب کنکورم نیست اما بیخیال کنکور ادم باید این وسطا به خودش یه حالی بده :دی این خوشیارو ازمون نگیرن. 


ارزش تفکر یک فیلسوف بزرگ در ی کنجکاوی ذهنی ما نیست ، بلکه بر عکس در راغب کردن ما به تامل بیشتر و کوشش در رسیدن به افقهای وسیع تری است که دستیابی بدانها اگر مسائل مارا حل نمیکند در عوض حداقل به ابعاد انسانی و فرهنگی ما عمق بیشتری می بخشد و ضامن اصالت این ابعاد می گردد. 

 

کتاب فلسفهٔ نقادی کانت ، نوشتهٔ دکتر کریم مجتهدی ، نشر امیر کبیر

 

خیلی کتاب خوبی بود. دلم میخواد راجع بهش یه نوشته ی طولانی بنویسم اما احساس میکنم کسی حوصله خوندنشو نداره احتمالا. ولیی خیلی ازش یاد گرفتم در مورد کانت که تا قبل از این کتاب اینجوری نمیدونستم. دلم میخواد کتابهای خود کانت رو هم میخوندم. فکر میکنم اگه بعد این کتاب بخونم راحت بفهممش. خلاصه که همین در مورد پیدایش جهانو خدا و مابعد الطبیه و این چیزا بود. انگار یه دنیای دیگه ای رو لمس کردم. حال داد بهم. 

 


خب من یه خورده میترسم از دو شب تنها موندن تو خونه تو یه شهر غریب. البته اینا همش کلمه است و نبایدشاید جو بدم اما یه خورده هیجان انگیزم برام میاد. این که خودمم و خودم. یعنی از چند سالگی قراره اینجوری خودم باشمو  باشمو خودم تو دنیا؟؟ نمیدونم هیچ ایده ای براش ندارم. چون هیچوقت اینجوری تنها نبودم البته بغیر از دوشنبه ها که میدونم مها بعد دانشگاه میاد خونه عصری. و به هر حال دلم خوشه که هست. بیخیال شاید بهتره همون دوشنبه شب بهش فکر کنم. 

 

اینجا گفتم هوا دلبره؟؟ جات حسابی خالی‌. 

 

اینقدر با خودم حال میکنم که کارامو انجام میدم. یعنی از خودم خیلی خوشم میاد اینجور مواقع که بدون هیچ حس بازدارنده ای چه بیرون چه درون کار میکنم :دی

 

امروز جمعه استو روز رخت شستن. هرچند ماشین لباسشویی هست اما مثل ماشین تو خونه نیست :/ باید خودم اب بکشم :/ هرچند که همش همینجا انجام میشه میشوره بعد اب میکشم میندازم توی خشک کن ناموسن خشک کنش از خشک کن ماشین خونه بهتره :دی

 

کتاب نگاهی به عکسها داره تموم میشه خوندنش غصه ام میگیره اگه نخونم دیگه واسه همین میخوام وقتی تموم شد دوباره خِپته اش کنم. خواستم بگم من فرانسوی بلدم :دی 

 

دیگه این که میخواستم برم عکاسیا ولی تو این بارون دوش مانند نمیشه باز همین که من نیت میکنما همه چی خلاف میل من میشه. اخه چرا؟ نمیخوام غر بزنما ولی لجم گرفته. درسته با بارون حال میکنم ولی خب عکاسیو بیشتر از بارون دوست دارم.

 

مورچه ها مارو ول نمیکنن هی من میخوام نکشمشن هی اینور اونور میرن جارو هم زدیم. فکر کنم باید از این پودرا بزنیم. 

خب این یه پست معمولی بود. شاید روزمره نویسی از یه جمعه ی بارونی که دیرم پاشدی و یه بخشی از وجودت به خاطرش ناراحته. 

باید برم لباسشویی بوق میزنه. 


امروز دیر بیدار شدم ساعت ۹. اشتباه کردم دیشب نباید تا یک بیدار میموندم. اشکالی نداره جبران میکنم تو کار کردنم. فردا دوباره زود بیدار میشم. دستمو سوزوندم اومدم چایی بذارم در کتری رفت کنار :((( خلاصه که هنوز هیچ کار نکردمو تازه میخوام شروع کنم. برم تا دیر نشده. یووهوووو 

 

اینجا یه بارون لطیفی میاد که نگو انگار که عید باشه هوا تمیز یه ذره خنک با بارون نگم برات. 

 

راستی مها قراره بره تهران استادش سخنرانی داره. دو شنبه میره چهار شنبه بر میگرده من گفتم باهاش نمیرم حوصله اتوبوس ندارم. اینه که چند شب تنهام یعنی دو شب فکر کن. برای اولین بار. کاش استاد منم اینجا بودا. حیف. ما دوتا خواهرم که شانس آوردیم دوتا استاد خوب زندگیمونو تغییر دادن. مها یکجور که اصلا رشته ای که میخواست بره تغییر کرد منم یک جور. برای همینم باشه احساس خوشبختی میکنم.


 

سکوت دیدن ، ماینور وایت ، ترجمهٔ فرشید آذرنگ و سالومه منوچهری ، حرفه عکاس ۴

 

دیدن در سکوت ، مرا بر بالای صخره ای مرتفع به بینش متفاوتی در مورد امر پیش و پا افتاده ، تکیه می دهد. به واسطه ی شیشه ی مات ، به واسطه ی دوربین ، به واسطه ی مشاهده و دریافت ، و بواسطه مکاشفه آنچه در پس قرار دارد ! من تنها خواهان آنم که بتوانم روی دادن چنین مکاشفه ای را بارها و طولانی تر موجب شوم . از این رو من چنین سموتی را مکررا در خویش بر می انگیزم نیز این لحظات را هنگامی که خود به خود رخ می دهند ، همچون موهبت تلقی می کنم. 

 

من از اغاز احساس کرده بودم که ملاقات همزمان تصویر ، عکاس و تماشاگر ، فرصتی نادر بوده و هست. 

 

 

حقیقت اینه بعد از مدتها دلم میخواد عکاسی کنم و البته عکس ببینم انگار که منو میکشونه سمت خودش دوباره عکاسی. 

 


 

سکوت دیدن ، ماینور وایت ، ترجمهٔ فرشید آذرنگ و سالومه منوچهری ،حرفه عکاس ۴

به کار گیری و کار دوربین ، ضرورتا برای آن است که عکاسی را در جهت آگاهی تشدید شده بکار گیرد. ( اما آگاهی تشدید شده یعنی چی؟ یعنی ما به درک بیشتری از جهان میرسیم و عکس مارو جای دیگه ای میبره؟)احتمالا هر کدام از ما چیزی ورای هنر و هم ورای آگاهی در نظر داریم.

 

من برای لذت کسانی مینویسم که این تجربیات را در خودشان بازخواهند شناخت.

 

پیش از کوشیدن به تجربهٔ عکس یا موضوعی که از آن عکاسی خواهم کرد ، طریق سکوت را بیابم. 

 

سرانجام دریافتم که ساکتی خود انگیخته برایم بهترین چیز بود این طریق به من امکان می دهد که تمامی اجزای پراکنده ام را بار دیگر گرد هم آورم. من حاضر می شوم گاهی فکر میکردم حول یک شبکه ی خورشیدی می گردم و دیگر اوقات نمیتوانستم هیچ ناحیه ی خاصی را بیابم. هر جا قرار می گرفتم ، یکباره حس می کردم قادرم تمام توجه ام را به عکسی که در دست دارم یا به موضوعی که از آن یک رو نوشت نقره ای تهیه میکنم معطوف کنم. (اجزای پراکنده. چیه یعنی. یعنی همه ی حواس و فکرش؟)

 

مگر اینکه من به واسطه ی کیفیت تمرکزم به سوژه هایم تقدس ببخشم. 

 

اینجوری فایده نداره من اگه بخوام بنویسم کل مقاله رو باید بگم:/ فقط میگم این مقاله شاید زیاد نباشه اما خیلی بیشتر از چیزی هست که نشون میده. و آدمو به فکر فرو میبره . وقتی میخونم دلم میخواد تجربه کنم دوباره حرفهاشو عکسی ببینم یا عکاسی کنم. 

 


امروز روز خوبی بود یعنی عالی بود من به موقع بیدار شدم کارامو کردم یجوری حس میکنم کارای صبحم مال خیلی وقت پیشه. فردام همینجوری بیدار میشم پس فردا هم همینطور عصریم یه ذره حتی خوابیدم. الانم همه کارامو کردم رسیدم فصل افلاطونیان کیمبریج. من فکر میکردم کنبریج ِ. بگذریم. 

کتابو دیگه امشب نمیخونمش. به جاش مقالهٔ سکوت دیدن ماینور وایت ترجمهٔ فرشید آذرنگ و سالومه منوچهری رو میخوام بخونم. آخرین بار ۲۰ اسفند ۹۷ خوندمش. چقدر گذشته ها انگار یه عمر باشه. به هر حال حتما فهمش برام بیشتر از قبل شده باشه. میرم بخونمش و بشینم با یه چایی پای حرفای وایت عزیز و کیف کنم . چقدر دلم برای عکساش تنگ شده. بعدشم احتمالا به خودم جایزه میدم فیلم میبینم :دی شاید البته. 


من جاه طلب نیستم. این که میخوام کاری کنم ولی نه هر کاری. من فقط دلم میخواد مثل آدمای بزرگ باشم شاید نتونم بهشون برسم اما فقط دوست دارم که باشم.  من با هر راهی نمیخوام به این چیزی که دوست دارم برسم شاید اصلا هیچوقت اتفاق نیفته. اما من گاهی بهش فکر میکنم. این که روزی میرسه منم کاری کرده باشم.این که راه گشای کسی باشم این که به عکاسی برگردم یا نویسنده ی فیلسوف بزرگی بشم. میبینی اینا اینجوری خنده داره. اما من دوست دارم گاهی فکر کنم. یجور شیطنت ذهنم انگار شده باشه. این که به اینها فکر کنم. اما نباید جوری باشه که منو از کار کردن بندازه. پس این فکرارو میزنم عقبو میگم نباید حواسمو پرت کنه. من دیوونه نیستم من فقط بهش فکر میکنم. فکر میکنم که فقط برای اینجا آدم بزرگی نمیخوام بشم دلم میخواد برای دنیا آدم بزرگی باشم! خب سطح توقعم بالاست چه میشه کرد. شاید هم من دیوونم میدونم. فکر کردن به این چیزا کار هرکسی نیست. من فقط فکر میکنمو گاهی برای خودم مینویسم. دلم میخواد با تمام اینها آدم درستی باشم. دلم میخواد بگم بیست و دو سالگی برای شروع دیر نیست. دلم میخواد بگم میشه کلی کتاب فلسفی خوند حتی اگه تا حالا انجامش ندادی. دلم میخواد بگم میشه به عکاسی برگشت حتی اگه وضعیت بیش از حد مزخرف. دلم میخواد بگم میشه دیر زبان یاد گرفت و دو تا هم یاد گرفت. دلم میخواد بگم میشه نوشتنو کم کم یاد گرفت دلم میخواد بگم میشه معمولی باشی حتی از معمولی هم کمتر ولی بتونی خودتو بالا بکشی. دلم میخواد آدم بزرگی باشم. اره دلم میخواد نه فقط برای اینجا که برای دنیا آدم بزرگی بشم. دلم میخواد کار کنم و عمرمو اینجوری بگذرونم حتی اگه هیچ کدوم از اینها اتفاق نیفته. من یه دیوونم که با همین چیزا احساس خوشبختی میکنم. و همین برای عمرم کافیه. برای زندگیم. 


امروزم شروع شد و من از ساعت سه بیدارمو برناممو نوشتم. باید کلی از کتابمو تا شب پیش ببرم دیروز زیاد نخوندم ولی امروز چرخم راه میفته ! خب راستش منم خوابم میاد اما به خودم میگم اگه هدفت مهمتره باید یاد بگیری از یسری چیزات بزنی مثلا همین خواب. وگرنه مییییخواااابیدم تااااا ظهر خودش ۹ ساعت. چه کیفی میدادا. به هر صورت که فعلا بیدارم. صبحونه هم پیتزا خوردم :دی مهام بیدار شدا ولی دوباره خوابید. استادم هم روزی ۱۵ ساعت کتاب میخوند و کار میکرد. خب اگه بخوام مثلش بشم منم باید همینجوری کار کنم وگرنه به حرف کسی چیزی نمیشه. و منم مثل اون نمیشم. پس نمیخوابم امروز تا شب ساعت نه چطوره؟ ببینیم از پسش بر میام؟؟ برم یه نسکافه برای خودم درست کنم از همین الان :دی اگه خوابو از سرم بگذرونه. میلم به قهوه نمیره. 


بیا فکر کنیم تا ده سال دیگه من زبان فرانسه و انگلیسی رو یاد گرفتم. میتونم بخونم بنویسم فکر کنم حرف بزنم. فوق العاده است حس فکر کردن بهش. این که یه دختر سیو پنج سالم و به آرزوم رسیدم. البته تازه اول راهم ولی چه کیفی میده حتی فکر کردن بهشم منو سر ذوق میاره. فکر کنم تا اون موقع ارشدمو رشته فلسفه خوندمو تمومش کردم. فکر کن میخوام عکاسی کنمو مجموعه هام همچنان روشون کار کنم. فکر کن کلی کتاب خوندم و شاید خیلی نا آگاهیم کمتر شده. فکر کن چه لذتی میده بهم. اما همه اینا به حرف ساده است باید تلاش کرد براش زمان گذاشت حتی شکست خورد اما جا نزد. فکر کن. فکر کن که از ته وجودم از اون مائده ی این چند ساله راضی باشمو کیف کنم از خودم. دلم نمیخواد مثل دوره ی قبل از استادم که حسرت میخورم باشم. فکر کن یروز بتونم. آخ که وقتی فکر میکنم دلم میخواد سیو پنج سالم باشه. سی و پنج سالگی چقدر غریب برام. من هیچوقت تا قبل این فکر نکنم فکر کرده باشم اینجوری به آینده که فکر کنم دلم میخواد چی باشم و دلم بخواد زمان بگذره و امیدوار باشم. فکر کن همه کتابای بااک و فلوبرو به زبان فرانسوی بتونم بخونم. آخ که ته دلم گیلی ویلی میره. آخ فقط فکر کن من همونی بشم که باید و دلم میخواد بشم. فکر کن استادم هز حض حظ حز :دی کنه از دیدنم که چیکار کردم. کاش خوشحالش کنم. فکر کن مامان بابام کلی بهم افتخار کنن. فکر کن شاید اصلا یه جای دیگه باشم شاید. فکر کن به همه اینا برسم چقدر دنیام بزرگتر شده. فکر کن دیگه اون دختر دستو پا چلفتی نباشم :دی. اونی که هیچی نمیدونست و بلد نبود. فکر کن خیلی چیزا هست که بعد اون باید بهش فکر کنم. فکر کن چه کیفی میده. منتظرتم هر روز که بیدار میشم کار میکنم تا شب که بتونم بتونم اونی که دلم میخواد فکر کنم باشم. اما من هنوزم اون دخترک کنجکاوو که دلش میخواد یاد بگیره رو تو وجودم تا اخر عمر نگه میدارم. قول میدم. فکر کن شاید اون موقع بتونم به بقیه هم کمک کنم تا بتونن راهشونو پیدا کنن. همین. شبها به همینها فکر میکنم و میخوابم. این که بتونم بهتر بشم. خیلی بهتر از الانم. 


وای باورم نمیشه تازه ساعت سه و من بیشتر کارامو کردمو فقط ادامه دادن خوندن کتابم مونده تقریبا که دیگه هرچی بیشتر بخونمو بفهممش بهتره تا هر وقت که بخوام بخوابم. حمومم باید برم تازه یه دو ساعتم خوابیدم  . فکر کنم زمان داره با من راه میاد حسابی دمش گرم :دی. 

کتاب خیلی سخته نمیدونم قراره چجوری اسم همه کتابا و نوشته هاشون یادم بمونه :/ باید چند بار بخونم کتابارو اینجوری هرچقدرم تکرار کنم تو مخم نمیره. نمیخوام فاز منفی برما ولی فکر نکنم امسال قبول شم چون خیلی سخته و من زمان کم دارم حتی اگه باهام راه بیاد. یعنی میشه یروز بتونم فلسفه قبول بشم اونم دانشگاه تهران؟ این آرزو رو به گور نبرم؟ من واقعا دارم براش تلاش میکنم. اما خیلی سخته یعنی شاید این چند ماه ممکن جواب نده؟؟ نمیدونم همه اینا سوالای بی جوابه شاید نباید بهش فکر کنم. من کارامو میکنم دیگه هرچی شد. اما زبانهارو مطمئنم که از پسش میتونم بر بیام تا بیست سال دیگه روشون کار میکنم مگه میشه به نتیجه نرسه اگه تداوم داشته باشه! والا بوخودا دلم میخواد دم پیری بشینم کتابای دوستامو با زبان خودشون بخونم. چه کیفی کنم خداااا. تازه عکاسیم برم برای خودم چیز میزم بنویسم. خلاصه که همین. دلم نمیخواد پیر که میشم هیچ کار نداشته باشم تا بکنم. یه خورده از پیری میترسم. میترسم کسیو نداشته باشم. آدم نمیدونه قراره سرنوشتش چی بشه اما من امید دارم امیدوارم آینده ی روشنی در انتظارم باشه حتی اگه سختی توش داره. بعضی وقتها بدبین میشم. به آدمهایی که میشناسمشون. بدبین که نه یجور نگرانیه که سراغم میاد. به این فکر میکنم تا کجای راه همراه زندگیم میمونن. باید همه جوره مایه بزارم از خودم یا نه. اخرم این فکرارو از سرم بیرون میکنمو میگم باید سعی کنی خوب باشیو براشون مایه بزاری از خودت. 

دلم میخواد بازم کتابای جان برجرو بخونم اما یسری کتاباش چاپ تمومن و من نمیدونم از کجا باید پیداشون کنم. میبینی دنبال ترجمه گشتنم مکافات. اگه خودم زبانم خوب بودا میتونستم بخرمو بخونم. به نظرت چقدر طول میکشه زبانم خوب بشه؟ چند ساله دیگه؟ یعنی چقدر طول میکشه تا از پس یه کتاب بر بیام؟؟ یه کتاب واقعیا نه ااز سطح بندیا. فقط ذوق اون موقع رو دارم که زبان کار میکنم میدونم یه امر تداومیه یعنی نباید ولش کرد. چقدر حرف میزنم. نه؟؟؟ برم کتابمو بخونم. میدونم میدونم که از پسش بر میام. میدونم که بقیه هم این کارارو انجام میدن اگه اونا میتونن پس منم میتونم. فعلا دعا کن فلسفه قبول بشم. که خب بخشی از آینده ام بهش بستگی داره. 


خب من یه ذره خوابیدم تا ظهر. :/ تازه میخوام کتاب جدیدو شروع کنم. کتاب تاریخ فلسفه جلد پنج ، نوشتهٔ فردریک کاپلستون ، ترجمهٔ امیر جلال الدین اعلم ، نشر علمی فرهنگی. هر دفعه که یکی از این کتابهارو میخوام شروع کنم میترسم ازش. نمیدونم به خاطر تعداد صفحات زیادشه یا ترس از نفهمیدنش هست. اما هرچی هست شروع میکنم. امیدوارم بفهمم و یادم بمونه و درست بخونم. کتاب قبلی رو حالا بعدا دوباره میخونم. اما اینا خب ترسناک تره. برم که با ترسم روبه‌رو بشم. هبز منتظرمه و تقریبا چیزی ازش نمیدونم. 


این کتاب هم تموم شدو من کلی باهاش حال کردم . واقعا نمیدونستم چجوریه مترجمم چیزی ننوشته بود اولش. ولی به مرور که خوندم خب مسلما فهمیدم جریان از چه قراره. کتاب خوبی بود فقط درمورد نقاشی و یا خود پیکاسو نبود یعنی بود اما خب چجوری بگم نمیدونم :/ میشد ازش یادگرفت که چجوری به قضیه نگاه کرده . ویا چیزایی بود که در مورد شاید ادمای دیگه یا هنرای دیگه هم صدق میکرد. شایدم من اشتباه میکنم نمیدونم فقط احساس کردم اینجوری بود. همین امروز ساعت پنج بیدار شدم ظرفارو شستم صبحونه رو حاضر کردم مهارو بیدار کردم و بعد خوردن صبحونه نشستیم به کار کردن. تازه ساعت هفتو نیمه باورم نمیشه. یه خورده هم اعتراف میکنم خوابم میاد. خب کتاب جدیدم قراره بخونم که تو پست بعدی میگم. فعلا برم سراغ زبان خوشحالم که به خودم جایزه دادم این کتابو بین کتابای دیگه ام خوندم ^___^  امروز نهار فکر کنم با منه  . چی بخوریم؟ تخم مرغ :/ :دی

 

کتاب پیروزی و شکست پیکاسو ، نوشتهٔ جان برجر ، ترجمهٔ سما صالح زاده، نشر حرفه نویسنده 

موفقیت، هنرمندی را که تقاضای معافیت دارد تبدیل به فردی گریزان می کند ، و کسانی که از زمانه ی خود فرار می کنند اولین کسانی هستند که توسط آن فراموش میشوند. آنها مانند تملق گویانی هستند که هیچ گاه بیشتر از ولی نعمت خود عمر نمی کنند. 

 

انسان خواستار درک زمان حال است تا بتواند آینده را شکل دهد . در ذهن انسانهای متفکر ، زمان حال همیشه به طور توامان مورد تاخت و تاز گذشته و آینده قرار میگیرد. آنان که در حال شورش و طغیانند معمولا از تصویر آینده الهام میگیرند. اما این حقیقتی ثابت است که گذشته اگر میتوانست حال را سرنگون میکرد. 

 

همانطور که همه می دانند ، اسپانیایی ها به شیوه ی سوگند خوردن خود مغرورند. آنها صاف و سادگی پیمانهایشان را ارج می نهند، و می دانند که سوگند خوردن می تواندیک ویژگی ، و حتی گواهی برای شرافت باشد. پیش از این هیچکس به نقاشی سوگند نخورده بود.


دارم از زور خواب میمیرم با این که همینالان بیدار شدم :/  یعنی هی خوابم میبره هی بیدار میشم. شاید باور نکنی اما واقعا کنترلی ندارم. جوری خوابم میگیره انگار دو روزه نخوابیدم. نمیدونم چیکار کنم کارام مونده و ثانیه ای نیست که خمیازه نکشم :/ شانس من. لعنت بهش. هرچند دلیلشو کشف کردم ولی نمیشه کاریش کرد ://// بیخیال این حرفا. باید هرجوری شده کار کنم. عجب گیری کردما. 


امروز هم شروع شد و ما آخرای آبان رو داریم میگذرونیم. اینجا بارون شدیده و هوا سرد سرد. من ساعت هفت بیدار شدم درسته مثل روزای دیگه چهار نیست اما دیشبم دیر خوابیدم چون منتظر بودم مها بره  صبحونمو تنهایی خوردم برای اولین بار :دی نه بابا اولین بارم نبود. حس خاصیم ندارم به این که الان تو یه شهر تکو تنهام. مهام نامردی نکرده بود همه ظرفارو گذاشت من بشورم البته زیادم بد نبود چون خواب از سرم پرید. باید کتابمو زودتر بخونم لفتش ندم. بریم امروزو شروع کنیم من از پسش بر میام تازه باید نهارم درست کنم واسه خودم. یوووهوووو :))) 


از صبح که بیدار شدم هنوز نخوابیدم. الان مها رفته منتظرم خبر بده سوار شدنشو. هیچ حسی ندارم از این تنهایی. فقط میدونم برای فردا کلی کار دارم. و باید امروزم رو که خوب کار نکردم جبران کنم. امروز به کل حالم خوب نبود حتی سر زبان هم بی حواس بودمو کلی سوتی دادم. خلاصه که همین. با این همه خیلی خسته ام امیدوارم خوابم ببره. فعلا که خبری نیست ولی هرجور شده بایدبخوابم صبح زود بیدار شم.خوشحالم که امروز تموم شد.میتونم امیدوار باشم که روز تازه ای در پیشه و من میتونم خوب بسازمش. همین. شبت بخیر 


فیلم ذهن زیبارو دیدم دوباره. چون نت خرابه و نمیشه چیزی دانلود کرد. درسته یسری چیزاش مطابق با واقعیت نیست ولی خب من از نش خوشم میاد و یجورایی اون بخش از توهم زدنشو هرچند خیلی کمتر احساس میکنم درک میکنم. حس مزخرف بعدشو. تفکرات بقیه راجع بهت رو. تنهاییتو. و درک نشدن از جانب اطرافیانتو. بیخیال. چطور میتونم کار نکنم؟ جز این کارا چی دارم. زندگی من همینهاست. بدون اینها هیچی نیستم و وجود داشتنم بی مورده. و نمیدونم چرا میخوام زندگی کنم. با تموم تجربه های مزخرفی که داشتم. نمیدونم فقط میخوام. میخوام همشو پشت سر بزارم. دلم میخواد همشو فراموش کنم. هرچند که نمیشه. نمیشه ازشون فرار کرد. فکر نمیکردم این فیلم این بار اینقدر تحت تاثیرم قرار بده و جوری که نتونم کنترلی روی اشکهام داشته باشم. بهتره برم دوباره شروع کنم. امیدوارم بتونم. خب من تنهاییمو با اینها پر میکنم. شاید خانوادم و تعداد خیلی کم از دوستام باشن اما همیشه نیستن. به جز مها که اینجاست کسی نزدیکم نیست.  اما همین کتابها همین نویسنده ها خب اینم یجور زندگی کردن. من باهاشون زندگی میکنم. نمیدونم چرا گریه میکنم. نمیدونم چم شد دوباره. لعنتی باید برم.


نمیدونم چمه دستم به کارام نمیره یه فکرم مثل چی تو ذهنم الارم میده و میگه همه کارات بیهودست زندگیتم بیهودست و هیچی اتفاق نمیفته. منتظر هیچی نباش. دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچوقت بیدار نشم. شاید یه بخشی از ذهنم میگه مثل بقیه باش زمانو از دست بده پیر شو بی هیچ هدفی بی هیچ تلاشی و در اخرم بمیر :( شاید فیلم ببینم. شاید درست بشه شاید هنوز امیدی باشه شاید فقط نباید جا بزنم. شاید امروزو باید بیهوده بگذرونم. نمیدونم بیخیال. یه فیلم میبینم. هرچی بود.  فقط حوصله ندارم :((((


من از امروزمم به حد مرگ راضیم. کاش میشد همیشه اینجوری باشی که به همه کارت برسی و بتونی انجامشون بدی. البته نه این که برنامم نقص نداشته باشه ها ولی خوب انجامشون دادم. به خصوص با این که بیشترم شده بود کارام. اگه حال داشتم لیست همه کارایی که میخونمو مینوشتم. ولی خیلی خسته ام. نمیدونم چرا زانوهامم اینقدر درد میکنه. همین دیگه برم بخوابم که بیدار بشم احتمالا ساعت دو یا سه. هرکدوم که شد. شب بخیر. 


فکر نکنی همش کار میکنما. نه بیرونم رفتم زیر بارون. رفتیم در به در دنبال کافینت همه هم به اتفاق میگفتن همه جا قطع. تا مها راضی شدو بیخیالش شدیمو رفتیم دانشگاه غذارو گرفتیمو خرید کردیمو اومدیم خونه. شاید سر جمع یه ساعت شد اما کلی حال کردم. شبای رشت زیر بارون خیلی قشنگه. خلاصه که جالب نیست همه جا قطع اینجا وصله؟ تحت هر شرایطی من اینجا مینویسمو بیخیال نمیشم چقدر دیوونه میشدم اگه اینجا نبود. امروز کارای جدید هم به برنامم اضافه شد. زدن تست وقتی بخش بندیش کردمو تحلیلش میکنم یعنی جواباشو در میارمو زبانشو کلمه هایی که بلد نیستمو مینویسم. با کتاب جدیدی که خریده بودم ولی میترسیدم ازش همش انگلیسی. اسمش هست A selection of philosophical works نوشتة دکتر محسن جهانگیری. اینم حالا روزی هر چقدرشو که حال داشتم میخونمو کلمه هاشو در میارمو حفظ میکنم. واسه زبان همینا به مغزم رسید البته یه کتاب دیگه هم هست که دفعه بعد که رفتم تهران میخرم حالا اینارو کار کنم احتمالا زبانم خوب بشه ترسمم بریزه الان خوندم یه پاراگرافشو یه چیزایی فهمیدم. خلاصه که همین فعلا بیدارم تا خوابم بگیره کار میکنم. برم دیگه. 


میدونی بعضی وقتا فکر میکنم دلم میخواد از ایران برم. برم یه جای دورِ دور. اما بعد میبینم نمیشه انگار که همه زندگیم اینجا باشه جدا از اون شرایطشم باید باشه که من ندارم هیچ کدومشو. پس بخوامو نخوام هستم. دلم میخواد به بهترین نحو ممکن باشم. دلم میخواد تو این وضعیت مزخرف میتونستم کاری کنم. برای ایران. برای مردمم. برای کسایی مثل خودم که راهو بلد نیستن. دلم میخواد کمکشون کنم. احساس میکنم با رفتنم از اینجا هیچ باری کم که نمیشه احتمالا بیشترم میشه. نه که دلم نخواد تجربه کنما نه من دیوونه ی دیدن پاریس یا نیویورکم. که البته دومی که اصلا نمیشه :دی فکر کن اما خب همه که رفتنی نیستنن. من میمونم با تمام سختیش. چون شرایطم ایجاب میکنه که باشم. شاید اگه منم شرایطم خوب بود اینکارو انجام میدادم. اما خب فعلا در خدمتتون هستم :دی فکر نکنی بیخیال فلسفه یا زبان خوندنام میشما نه اونا هستن تا آخر عمرم. من بیخ ریشتم ایران. از من خلاصی نداری. 

 

ساعت یازده خوابیدم تا یک یا دو این ططورا یه کم عذاب وجدان دارم :دی ولی واقعا نمیفهمیدم. ولی از دیشب کلی کار کردم نمیدونی چقدر خوشحالم. 


احساس میکنم خیلی عقبم. از همه چیز ، از همه کس. شاید که نه، قطعا نباید خودمو مقایسه کنم با چیزای دیگه با آدمای دیگه. ولی نمیدونم چرا این حس عقب موندگی اومده سراغم. فقط فکر میکنم عقبم. این که دیر دست به کار شدم. دیر فهمیدم. دیر دارم تلاش میکنم. نمیدونم. شاید باید عقب برونمش این فکرو. از یه طرفم نمیتونم همه کارارو با هم انجام بدم. به قول مامانم با یه دست نمیشه چند تا هندونه ور داشت. اما من میخوام که بردارم حتی اگه غیر ممکن باشه. ولی بازم حس عقب موندگی دارم. با این که تمام انرژیمو میدارم :( قرار میست امروز اصلا بخوابم. میخوام دیر بیدار شدن دیروزمو جبران کنم. اصلا دلم میخواد اینجوری کار کنم. تا حد مرگ کار کنم تا بیهوش شم. تا بعد زود بیدار شمو دوباره روزو شروع کنم. از عقب موندگیم میترسم. از کند بودنم بیشتر. میترسم هیچی اونجوری نشه که من میخوام. میترسم هیچ کنترلی رو زندگیم نداشته باشم. میترسم نتونم یا دیر اتفاق ها بیفته. مسئله ی من مقصد نیست. مقصد معینی مد نظرم نیست. من راهو میگم انگار برای من از مال بقیه سخت تره :( یا من از بقیه عقب تر و ضعیف ترم. میدونم نباید خودمو مقایسه کنم. هر آدمی در جایگاهش با خودش مقایسه میشه. همیشه اعتقادم این بوده هیچوقت رقابتی نبودم. الانم نیستم. فقط میخوام مطمئن شم مسیرم درسته. که میتونم یا نه. که نکنه از پسش بر نیام نکنه من ضعیف باشمو جا بزنم. اینا شاید اتفاق نیفته. من انگیزه کار کردنو دارم اما ترسشون تو وجودمه. امکاناتم کمه. از یسری رویاهام دست کشیدم. یه چیزایی رو مجبورم تحمل کنم اما نه. من هنوزم میتونم امیدوار باشم. این که زمانم تمامن مخصوص خودمه. این که یه جارو دارم که میتونم تمام روز یا شبو توش کار کنم. این ها کم نیست شاید باید ببینمشون. من فقط پنج ماه وقت دارم از این شمردن زمان متنفرم. اما مدام دهن کجی میکنه که من دارم میگذرم. کاش به برنامه هام برسم. کاش بتونم. تو برام بخواه. مطمئن میشم که میشه و من تلاش میکنم حتی اگه فقط به خاطر تو باشه به خاطر خودم .

 

مهام بیدار شده. داریم با هم کار میکنیم. کاش نت درست شه بیچاره همه کاراش با اینترنت. 


ساعت نه نه نیم بود خوابم برد تا ۱۱. الان دو ساعت هی تلاش میکنم بخوابم نمیشه دیگه الان بی خیالش شدم میخوام روزمو شروع کنم :/ باورت میشه؟؟ خب کم خوابی سراغم اومده یعنی؟ هرچی هست من راضیم. نتم که همچنان قطع اصلا فکر نمیکنن شاید کسی کار داشته باشه. حالا هی من نمیخوام حرف بزنما نمیذارن که. بیخیال. خوشبحال مها تخت خوابیده. اگه منم خوابم میبرد سه یا چهار بیدار میشدم ولی حالا باید روزمو شروع کنم. بسه دیگه اینقدر غر نزنم. بریم که ببینیم امروزو چجوری بگذرونیم. 


نمیدونم جریان چیه که هرشب زودتر از دیشب بیدار میشم از خواب. به هر حال از دو بیدارمو دیگه خوابم نبرد. تازه میخوام روزمو شروع کنم. یه خورده ام گشنمه اما الان یه خورده خیلی زوده برای صبحونه :/ برام امیدوار باش که از پس امروزم بر بیامو از دیروزم بهتر باشم. خیلی بهتر. فعلا دارم ابی گوش میدم یه کوه ظرف هم منتظرمه :دی نه در این حد اما ظرفا باز نصیب من شد. نمیدونم چرا :/ دیگه از کجا بگمممم ؟؟ همین. دلم میخواد یه روز از اینجا برم. یه جای دور خیلی دور. امیدوارم خیلی دیر نشه چون مزش میره :دی والا وقتی پیر شم به چه دردم میخوره. دلم دوست پسرم میخواد :دی بی زحمت یه دونه :/ زده به سرم :/ خب به من چه هیچیم ادمیزادی نیست. دلم میخواد اما نه مثل بقیه لطفا باهام کار نداشته باش خیلی مزاحمم نشو وقتمو نگیر. سرتم گرم کار خودت باشه. خیلیم بیرون نریم. دیگه . الان یادم نمیاد بقیه شرایطمو. الان که فکر میکنم میبینم همون نداشته باشم سنگین تره. مگه ادم هرچی میخواد باید داشته باشه. زندگی بدون مشغله های اضافی راحت تره. اینم یجورشه. من از این چیزا فراریم. دست خودمم نیست که دارم میرم تو بیستو هفت و هنوز هرسما با کسی نبودم :دی شاید یروز واقعا دلم میخواستا ولی الان نه. خیلی وقت به این چیزا فکر نمیکنم یجورایی حتی انگار راحت ترم هستم. بیخیال نصف شبی دارم چرت میگم برم امروزمو شروع کنم که خیلی کار سرم ریخته و همش رو هم تلمبار شده. مثل یه کوه ظرف. 

 

کسی هست این موقع بیدار باشه؟؟؟


امروز یه روز معمولی بود. خیلی معمولی. هنوز خیلی خوب نشدم توی کار کردن. حواسم پرته یه خورده. اما در مقایسه با روزای دیگه بد نبودم. کتاب خوندم مقاله خوندم زبان خوندم. همین. 

هنوز بعضی وقتا شک میکنم به واقعیت. بعضی وقتا انگار بیفتم تو یه تله. هی بخوام ازش بیرون بیام هی نشه. حرف زدن راجع بهش سخته. نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم. هیچکسو ندارم. بعضی وقتا نمیدونم چی درسته یهو شک میکنم به همه چی. کاش هیچکس جای من نباشه خیلی دردآوره. 

دلم میخواد های های گریه کنم. شایدم بعد این پست طاقت نیارم. 

راستی دو هفته دیگه دکترم گفت میاد. قرار بود این دوشنبه بیاد که کنسل شد. شانسو میبینی. من جز سه تا از قرصام بقیشون تموم شدن. کاریم ازم بر نمیاد. دیگه برام مهم نیست. هرچی شد شد. من اب از سرم گذشته. خیلی وقته گذشته. 

 

شب بخیر


میخوام ما بین کارم مقالهٔ آئورارو بخونم. دلم باز میشه و کلی کیف میکنم از دوباره خوندنش. و البته یه چیزایی برام یادآوری میشه. و این که خب بقیه کارامم انجام میدمو وقتمو هدر نمیدم. دلم برای استادم، بارت ، سونتاگ و بنیامین تنگ شده. دوستام هستن خب ! زندگی من اینقدر که با این آدمها درگیره و میگذره با بقیه کسایی که هستن نمیگذره. کاش واقعی بودن. وقتی به نبودنشون فکر میکنم ناخودآگاه گریه ام میگیره. مثل حالا. خیلی وقته که میشناسمشون از بعد از کلاس استادم. فکر کنم چهار پنج سالی میشه. کاش همچین دوستایی داشتم واقعا. اونوقت میشستم پای حرفاشون.چه کیفی میداد. اما خب همینجوریم بد نیست. احساس تنهایی نمیکنم. بگذریم. برم بخونم. خیلی زمانم کمه. به خودم جایزه بدم که امروز خوب کار کردم. 

 

راستی مقاله اسمش هست آئورا، نوشتهٔ فرشید آذرنگ ، حرفه عکاس ۱۶


به نظرت میتونم از پس امروز بر بیام؟ هرروز صبح که بیدار میشم از خودم این سوالو میپرسم. و هر شب که میخوام بخوابم هم این که بر اومدم یا نه. دیشب که ناامید کننده بود. امیدوارم امروز خوب باشه. 

صبح که از خواب بیدار شدم واسه این که خواب از چشام بپره رفتم تو گالریم عکسارو نگاه کنم از اول. خب هرچی به عقب تر رفتم دیدم چقدر عوض شدم چقدر دورم از اون مائده ی حتی همین دو سال پیش. یه خورده ترسناکه این که تو عکسا غریب باشی با خودت. البته این ترسناک نیست ترسناک اینه که بهتر از الانت بوده باشی. من فکر میکنم بهتر شدم از الانم و نه بدتر. ولی ترس بدتر شدن تو وجودم هست. این که سه سال دیگه به مائده ی امروزم چجوری نگاه میکنم. خب این یه دلگرمی که کار کنم. مطمئنم امروز از پسش بر میام الان میخوام جامو جمع کنم که روش ولو نشم خسته شدم :دی. 

وظیفه ی خطیر صیحونه درست کردن فکر کنم کلا با من شده. چقدر ستمه از خواب پا میشی خودت صبحونتو حاضر کنی بعد یکی دیگه بخوره :دی بیچاره بابام دوازذه سال تحصیل مدرسه که هیچی دانشگاهم برام صبحونمو حاضر میکرد. اخ چه کیفی میداد برام لقمه درست میکرد میذاشت دهنم من هم با چشم بسته میخوردم. اصلا گوشت تنم میشد. حتی لباسامو اتو میکرد. دلم خیلی براش تنگ شده. هم برای بابا هم مامان. دلم میخواد زودتر برم تهران. به خاطرشون باید کار کنم. خیلی لوس بار اومدم؟ نمیدونم. تقصیر من چیه. ولی خب فکر میکنم از پس خودم بر میام. بهتره برم امروزمو شروع کنم. داره دیر میشه. فعلاا 

یه کوه ظرف مونده منو مهام دعوا که کی بشوره:دی. اخر قرار شد نصف من بشورم نصف اون ولی دعوای بدی سر اینه کی اول شروع کنه :دی اخرم خودم میشورم بابا. اصلا شاید الان جامو جمع کنم ظرفارو بشورم دیگه هفت بشینم سر کارم. ولی خب خدایی شام دیشبو مها درست کرد گناه داره همه کارارو بکنه. 


نمیدونم چیکار کنم چشام تار میبینه موقع خوندن از شدت خواب اشک تو چشم جمع میشه دستام بی حسن و درد میکنن و تیر میکشن. تمرکز کردن تو این شرایط واقعا سخته. ولی من نباید بخوابم چقدر خواب اخه. چیکارم کرده خواب تا الان که برای بقیه عمرمم اثری داشته باشه. من فقط میخوام کار کنم. چرا اینجوریم. دلم میخواد کتابمو راحت بخونمو بفهمم این همه بی حسی مسخره رو تجربه نکنم که حتی نمیتونم کتابو دست بگیرم. میگی چیکار کنم من میخوام و دارم تلاش میکنم اما خیلی کندم اما ولش نمیکنم من باید درست بخونمش و تمومش کنم. کاش یه معجزه میشد. اما جا نمیزنم. 


از صبح تا الان به نظرم یه روز طولانی میاد. هوا اینجا اینقدر گرفته است که جای سه بعد از ظهر فکر میکنی دم غروبه. هنوز منو مها نهار نخوردیم و منتظریم سیب زمینی سرخ بشه تا خوراک مرغ بخوریم. به شدت گشنمه. صبح زود بیدار شدم همون چهار یا پنج بود. وسطش البته یه چرتم زدم و بعدش با این که خیلی خوابم میومد نشستم کار کردن اما کلی کارم مونده باید بشینم پای کتاب تا تمومش کنم زودتر دوست ندارم اینقدر طول کشیدنشو. تازه حمومم رفتم خونه رو هم جارو زدم چیه هی اینور اونور یا مورچه زنده است یا جنازه مورچه :/ نمیدونم چجوری میمیرن ما که کاری نکردیم. خلاصه تمیز شد اصلا دلم باز شد. جارو هم فقط من میزنم مها یه کار دیگه میکنه. بدم نیست کالری میسوزونم. و نتم که هنوز قطع همین که اینجا وصله برای من جای شکر داره وگرنه دیوونع میشدم. برم دیگه فکر کنم غذا حاضر شد. 


امروز ساعت چهار بیدار شدم اما نتونستم کار کنم. و خوابم برد اصلا دست خودم نبود. دوباره تا همین ظهر خوابو بیدار بودم اخرش زدم تو سرم که بیدار بشم صورتمو شستم اب یخ خوردم و الانم رفتم بیرون که هم خرید کنم هم راه برمو یه بادی به کله ام بخوره. اومدم خونه جامو جمع کردم که دوباره ولو نشم پنجره رو هم باز کردم هوا عوض بشه و خونه از اون گرمی در بیاد الانم نشستم پشت میزم تا روزمو ساعت حدود یک ظهر شروع کنم. میدونم دیره اما واقعا خوابیدنم چه دیروز و چه امروز دست خودم نبود یعنی شاید باورت نشه کلا حالم خوب نبود. خب بعضی وقتا ادم اینجوری میشه. بگذریم از نهارم فعلا خبری نیست. تا مها بیاد هشت حرکت کرد. منتظرم برسه تا نهار مامان پز بخوریم ! خیلی گشنمه. همین. بهتره برم زودتر شروع کنم. خیلی دیره. اما تا ساعت ده ۹ ساعت وقت دارم. میشه یه کارایی کرد. 


مردم ، میترسن از مرگ. از این که بعدش دیگه نباشنو اثری ازشون نمونه. شاید واسه همین از چیزی که ندیدنو نمیدونن حرف میزننو قصه میسازن. اما وقتیم که زنده هستن نه فکر میکنن نه کاری که زنده نگهشون داره و زندگیشون با مرگشون هیچ فرقی نداره. 

 

برای من فرقی نداره اون دنیا باشه یا نباشه. دلم میخواد زندگی کنم و زنده بمونم. حداقل بهش فکر میکنم کاری که اکثریت ازش غافلن. و البته که این ، تنها، کافی نیست!

 

از سخنان گهر بار مائده :دی

بیخوابی زده به سرم. 

 

من حماقت های زیادی تو زندگیم کردم که بعدشم پسیمون شدم اما همیشه مطمئن بودم که کاریو کردم که اگه نمیکردم تو گلوم میموندو حسرت میخوردم. به نظرم پشیمون بودن از حسرت خوردن بهتره. حداقل میدونی انجامش دادی و اشتباه بوده. 

 

دلم نمیخواد کسی از رویاهاش باهام حرف بزنه چون اگه منم رویام همون باشه میخواد متهمم کنه که از اون رویارو گرفتم. این زرنگی نیست که بعضیا فکر میکنن اگه پنهون کاری کنن بهتره. و البته که برای بقیه پنهون کاریشون بهتره فقط احساس میکنم اگه نگم تو محدوده ی خودم میمونم و بزرگ نمیشم. پس من از رویاهام حرف میزنم حتی اگه ممکن که هیچوقت نشه. چه بهترم که بقیه با رویاهای من رویاهایی برای خودشون و زندگیشون متصور بشن. زندگی بزرگ تر از خیلی چیزاست.

 

امروز فهمیدم بعضیا تمام عمرشونو یجور در یه حد میگذرونن. نه تنها پشیمون نیستن که به خاطر یه مدل بودنشون به خودشون افتخارم میکنن. در صورتی که فقط مرداب که راکد میمونه و هیچ تغییری نمیکنه. آدم اگه واقعا زندگی کنه همیشه آدم حتی یه لحظه پیششم نیست چه برسه به چند سال. 

 

به خاطر تمام حماقت ها و اشتباهاتم حتی اگه وجودشون بهم زخم بزنن به خودم افتخار میکنم. چون فکر میکنم همین هان که منو بزرگ کردن. تغییر دادن. و منو بهتر کردن. بر عکس چیزی که ظاهرشون نشون میده. 

 

این روزا دلم میخواد مدام فیلم ذهن زیبارو ببینم. احتمالا فقط چند نفر میدونن چرا اینقدر به این فیلم الان تو این برهه از زندگیم اهمیت میدم. دیدنش بهم زخم میزنه. مدام زخمامو باز میکنه. اشتباهاتمو به یادم میاره. مثل یه سادیسم میمونه. از آزار دادن خودم لذت میبرم. انگار این باعث بشه تطهیر بشم. انگار باعث بشه تکرارش خاطراتمو از یادم ببره. خانوادم حتی مها هیچی از این قضیه نمیدونن. فقط چند نفر محدود اما از اونا فقط یه نفر اهمیت داره. و اون یه نفر دیگه هرگز دوباره به روم نیاورده. و من فکر میمنم خودم باید خودمو به خاطر اشتباهم تنبیه کنم تا شاید فراموشم بشه.

 

متاسفانه بر عکس حفظیاتم که اصلا خوب نیست به یادموندن خاطراتم خیلی خوبه. در نتیجه امکان نداره خوبی یا بدی کسی در حقم کرده باشه و یادم نباشه. این اصلا ویژگی خوبی نیست. در مواجهه با آدمها گاهی بدبین میشم. این که نکنه فلان کارو دوباره تکرار کنه. نکنه عوض نشذه باشه نکنه دوباره ضربه بخورم. یا حتی اگه دوباره این خوبیو کرد چجوری باید جبران کنم باز. بعضی وقتا برای خودم ازار دهنده است. فکر نکنم هیچوقت به هیچکس بتونم اونجوری که باید نزدیک بشم. همیشه فاصله هست. همیشه دوری هست. 


من امروز یعنی تردم خدا نکنه یه تصمیمی بگیرم بر عکسش انجام میشه. پس تصمیم من برای فردا اینه هیچ کاری نکنم :دی :/ 

نتم وصل شد نشستم فیلم دیدم درسته زبان کار کردم کتابمو خوندم و چند تا کار دیگه اما کم بود خب. اینه که الان دوباره میخوام یه فیلم ببینم :دی. میدونم دیوونم شب آخرمه اینقدر سرخوش بازی در آوردن اما وقتی کل روزو خراب کردی ارزش داره برای یکی دو ساعت خوب بشی؟؟ نمیدونم دارم به شدت چرت میگم. اما قول میدم فردا صبح زود دوباره بیدار شمو جدی بی شوخی کارامو انجام بدم. امروز اونقدرم بد نبودم که گفتم. هرچند که به خاطر خوابیدن از خودم ناراحتم اما دست خودم نبود. همین. یه سریال دارم میبینم پنجشنبه ها پخش میشه اسمشو هنوز نمیدونم :دی شایدم روم نمیشه بگم :دی برای خوب شدن زبانه :دی باشه شاید بعدا گفتم شایدم دیگه ندیدمش ولی یه سرگرمیای اینجوریم دارم دیگه همش که نمیشه درس باشه :دی اوکی همش :دی میذارم ولی حرفمم میزنم:/ برم نمیدونم چرا اینقدر سرخوش شدم. 


امروزم شروع شد. یه خورده دیر بیدار شدم شیش اینطورا بود به جاش شب دیر تر میخوابم یا از استراحتم میزنم. تازه میخوام شروع کنم تا صبحونه بخورمو ظرفارو بشورم شد الان. 

کتابم که معلومه اتاق روشن. واسه زبان فرانسوی یه استپ میدم باید درسای قبل رو مرور کنم یک هفته براش وقت میذارم دوباره جلو میبرمش حدود بیست درس رو خوندم. نمیدونم کار اشتباهی یا نه اما گفتم بهتر یاد میگیرمش اینجوری هر بیست درس یه مرور کلی. انگلیسی هم باید ریدینگ رو تمرین کنم. و تکالیفشو انجام بدم. کتاب تافل درس دو رو باید بخونم. کتاب ا سلکشن هم توی برنامم هست یه پاراگراف. نگاهی به عکسها و خوندن دفتر استادم. لغت هایی که از کنکور ۹۸ در اوردم و پارت دوم کنکور ۹۸. فعلا همینهاست. به نظرت میرسم؟ میخواستم به یه مجموعه ی جدید هم فکر کنم. تازه این وسط رخت هم باید بشورم خونه رو هم تمیز کنم با مها. یه ذره بهم ریخته شده. دیگه همین. نباید امروز دیر بیدار میشدم. دیشب یه خورده سخت خوابم برد. با این که ما حدودهای شیشو نیم شام میخوریم ولی نمیدونم واسه سنگینی هم نبود چون بعدش همیشه میشینم به کار. گوش چپم داره سوت میکشه اعصابمو خورد کرده کله سحری. خدا کنه امروز برسم کارامو انجام بدم. به عکاسیم فکر میکنم دلم میخواد انجامش بدم برم بیرون و عکاسی کنم. شاید آخر هفته هارو براش بذارم. خوبه نه. ؟ باید از پس یه مجموعه ی جدید بر بیام. به نظرت میتونم؟ وقتی بهش فکر میمنم استرس میگیرم که نکنه یه وقت دیگه نتونم خوب عکاسی کنم و یه مجموعه ی خوب در بیارم ؟اما نباید تسلیم این فکرا بشم باید روش تمرکز کنم. و فکر کنم چجوری انجامش میدادم.دیشب خوندم که میگفت موضوع بهانه ی عکاسی نیست دلیل عکاسیست. 

 خب امروزم ساعت هشت شروع میشه رسما. تا دوازده بیدار میمونم به جاش.برم شروع کنم. واسه خوندن دوباره ی کتابم حسابی ذوق دارم. 


کتاب اتاق روشن ، رولان بارت ، فرشید آذرنگ، نشر حرفه نویسنده

 

پدر : او مُرد. او دیگر اینجا نیست. او در آسمان است.

پسر : آری ، اما من جسم اورا نیز دوست داشتم. 

اُردت ؛ کارل تئودر درایر

 

عکاسی ، بازگشت و نگاه به دنیا است ، حتی اگر هیچ شباهتی به آن نداشته باشد  عکاسی یعنی نگاه مدام به خود شئ  عکاسی یعنی تاکید بر جهان و خود اشیا ، حتی اگر مناسبت و انتقالی در میان نباشد. عکاسی در پی نشانه های حضور است ؛ حضور هستی؛ و از این راه به گفت و گو با دنیا بر میخیزد ( و در گفت وگو ، هم بر حضور دیگری واقف می شویم و هم به میانجی اش خود را می شناسیم ) .

 

وقتی نمی توانم عکاسی کنم ، دوست ندارم دوربین به دست بگیرم تا مثل ورزشکاران همیشه آماده باشم . فکر میکنم در چنین حالتی به عکاسی خیانت کرده ام . گاهی از عکاسی خسته می شوم ، آنقدر دده ، که اصلا نمی دانم عکاسی ، مثل هر چیز دیگری ، به چه دردی می خورد و اصلا چرا باید آن را دوست داشته باشم، و آیا درست است که تمام ، یا حتی بخشی از ، عمرم را با عکاسی سر کنم ـ آن هم د زمان و مکانی که هیچ چیز و هیچ کاری ، جز حرص و ولع پول در آوردن ، به زندگی معنایی نمیبخشد. اما مدتی بعد به شکلی گذرا ، مرموزی و افسردگی در جهان بودن ، نیروی شور و عاطفه و هاله ی اشیاء ، دوباره من را به مسئله ی عکاسی فرا میخواند. 

فرشید آذرنگ

 

وقتی هیجان زدم برای یه چیزی نمیتونم بی وقفه بخونم مدام دست میکشم مدام تکرار میکنم. و الان به شدت هیجان زدم جوری که آروم نمیگیرم برای خوندن ادامه ی کتاب. انگار نه انگار که چند بار خوندم این کتاب رو. 


نمیدونم این کتاب رو ـ اتاق روشن ، نوشتهٔ رولان بارت ، ترجمهٔ فرشید آذرنگ ، نشر حرفه نویسنده ـ برای چندمین بار میخوام بخونم. فقط میدونم تو این لحظه دلم میخواد دوباره بخونمش. که این کتاب کلا شاید جزو اولین کتابهایی بود که دید منو به عکاسی بازتر کرد. یادش بخیر تابستون ۹۴ بود که این کتاب و نگاهی به عکسها رو خریدم. اون موقع تازه اسم استادمو شنیده بودمو میخواستم بدونم چجورین. هرچند که اولش خیلی سخت بود برای من این کتاب و اولین بار همون تابستون نصفه ولش کردم. ولی بعد که دوباره خوندمش نمیدونم ذهنم به واسطه ی کلاسها بازتر شده بود خلاصه راحت تر میفهمیدمش. و بعدها که باز خوندمش و هر دفعه تکراری نمیشه برام.

فرشید آذرنگ شاید به معنای واقعی کلمه برای من استاد بودو هست.  نمیگم بیشتر که هستن. و منظورم از کلمه ی استاد که این روزها خیلی در مورد آدمهای اشتباهی به کار میره و خیلیا در حد این اسم نیستن اما بهشون گفته میشه نیست. نمیتونم بیشتر از این راجع به استادم شاید حرف بزنم چون توی کلمه ها نمیگنجه. و این اصلا نه شعار و نه ادا اصول . فقط میدونم تمام حال و آینده و زندگی من تغییر کرد. شاید اولین باره مستقیم راجع بهشون حرف میزنم اما این بار هم حق مطلب ادا نمیشه. که من چه سرنوشت شومی میتونستم داشته باشم اما حالا اینجام و زندگیم و راه و هدفمو پیدا کردم. و جدا از اون با دنیای دیگه ای روبرو و آشنا شدم. 

بریم شروع کنیم امروز خیلی خوب بودم. البته در مقایسه با روزهای پیش. فراخوانی نا بهنگام رو هم خوندم. همون اون دلمو برد واسه اتاق روشنو بارت و استادم دلم تنگ شد. فعلا برم کتابمو بخونم نمیتونم بیخیالش بشم چون با تموم وجودم دلم میخواد باز بخونم. بعد از این میرم سراغ کتاب سیر حکمت در اروپا. 


تصمیم گرفتم جدیتر بشم توی کارم.چه توی عکاسی چه توی فلسفه چه حتی توی زندگیم. وقتشه یاد بگیرم بزرگ شدم و دیگه بچه نیستم. باید مسئولیت زندگیمو به عهده بگیرم. باید بهتر و عمیق تر فکر کنم. دنیارو تجربه کنم. میدونم یه روزه اتفاق نمی افته. دلم میخواد مثل استادم بشم. و خودمو با اون می سنجم. و میدونم یه خورده سخته. چون باید کمک کنم به خودم تا رشد کنم. هنوز خیلی کوچیکم و مونده تا برسم به استادم. اما بهش فکر میکنم این که اگه بود چیکار میکرد چجوری بود.و البته چجوری هست. بعضی وقتام شکست میخورمو اشتباه میکنم. میدونم باید خودمو براش اماده کنم. یه خورده از اشتباه کردن میترسم. این که کسی نباشه بهم بگه. این که راهو اشتباه برم. تو این مسیر تنهام. البته استادمم هست که من خودمو باهاش میسنجم. سونتاگ و بارت و بنیامین و جاکوملی اونز و ادمز هم هستن. میبینی تنها نیستم دیگه. از پسش بر میام.تمام تلاشمو میکنم. نباید ساده بگذرم نباید فکرام اندیشه هام دیگه سطحی باشه. دلم میخواد همون جوری که استادم میگفت فکر کنم به نادیده ها به جزئی کردنشون فکر کنم. 

پس قراره یه تغییر بزرگ رخ بده. بیا با هم انجامش بدیم. از همین الان. من آماده اممممم :) فکر نکنم البته از یه لحاظ هایی بزرگ بشم :دی  بزن بریم ^___^


حدس میزنی چه سوتی دادم؟؟ سوتی که نه گند زدم. بعد نهار قابلمه ی برنجی که مونده بود یه ذره تهشو گذاشتم رو گاز تا خنک شه بعد بذارمش تو یخچال نگو زیرش روشن بود. حالا برنج که سوخت هیچی این کفگیرم اب شد :/ بوشم درومد نفهمیدم تا رفتم تو آشپزخونه دیدم بعله چه خراب کاری. اخه زیرش خیلی کم بود ندیدم اصلا خاموششم نکرده بودم. خلاصه که اینا تجربیات جدیده :/ 

 

میخوام کتاب اتاق روشنم دوباره بخونم نمیدونم برای بار چندم میشه. 


خب من الان دارم نگاهی به عکسها رو میخونم. توی دیباچه استاد اذرنگ میگن که توی بخش نخست یعنی درآمدی بر نقد و تحلیل عکس که نوشتن بیشتر به جنبه های تاریخی و کلاسیک عکاسی توجه کردن و راجع بهش نوشتن. و در خصوص عکاسی دیجیتال و الکترونیک و عکاسان پست مدرن حرفی به میان نیومده. اینو که خوندم یادم اومد در مورد عکاسی دیجیتال توی مصاحبه ای که با محسن نوری چپی داشتن یعنی مجله ی سینما و ادبیات ۶۶ راجع بهش حرف زدن. فقط گفتم شاید کسی دوست داشته باشه بدونه و دنبالش بره. 

من کتابم یه خورده داغون شده باید برم یکی دیگه ازش بخرم نخونمش تا خراب نشه. خب تقصیر من نیست یه خورده با کتابایی که دوسشون دارم راحتم :دی. 

 

خیلی با این جمله ی ژاک دریدا که اول درآمد نوشتن حال کردم. این که « فیلسوف باید از تأمل در عکاسی ، یعنی نوشتار نور آغاز کند. »

 

برم بخونمش. نمیدونم چرا هیجان زدم. پای عکاسی که به میان میادا اصلا هیجان خونم میره بالا. 

 

دلم خواست دوباره اون مصاحبه رو بخونم شاید بعد این کتاب برم سراغش. اره حتما میرم میخونمش اصلا کتاب جدید رو فردا شروع میکنم. امروز مطالبی که اینجوری دوست دارم رو میخونم. 

 

باید پاشم برنج بذارم. اصلا حوصله ندارم دلم میخواد کتابمو بخونم بی هیچ وقفه ای. 

خیلی کار دارم زمان هم مثل چی تند میگذره. 

 


امروزم بیدار شدم ساعت چهار ، صبح زود. شاید بگی چقدر عقب افتادست هر روز صبح که بیدار میشه این رو تکرار میکنه و میگه. خب من فقط فکر میکنم این که هر روز میتونم بیدار بشم صبح زود از خوشبختیمه از این که هنوز میتونم به خودم غلبه کنم. از این که هدف دارم تا هر روز چشممو باز کنم. برای خودم خب این مهمه چون هر روز با این فکر شروع میشه که باید تلاش کنم و همه توانم رو بذارم تا بهتر بشم. بهتر از روزای قبل. نمیخوام به نشدن فکر کنم  به فکرای مزخرف که فقط جلوی راهمو میگیرن و تلاشمو بی ارزش نشون میدن  میخوام مطلقا به مسیرم توجه کنم نه روزای رفته مهمه و نه حواشی راه. نتیجه هم حتی مهم نیست در وهله ی اول. به هر حال خوشحالم که امروزم تونستم بیدار بشم و البته اصلا خسته نیستم. اول کتابمو میخونم تموم که شد ـ خیلی کم مونده ازش ـ اول درامدی بر نقد و تحلیل عکس رو میخونم که ابتدای کتاب نگاهی به عکسهاست چون کتابو از اول میخوام دوباره بخونم و اولش خیلی مهمه. بعد عکسها و نوشته های جان سارکوفسکی. بعدش میرم سراغ کتاب بعدی که سیر حکت در اروپاست. نوشتهٔ محمد علی فروغی نشر زوار. و البته کارای کوچیکمم حتما انجام میدم . امروز پنجم آذره و من تونستم خودمو دوباره بندازم رو غلطک خوب کار کردن یووهووو :)))) ^____^ 


خب ضایع شدم امروز ازم نپرسید :دی و این که کم هم سوتی دادم. جای شکر داره. در کل روز خوبی بود کتاب کمتر از پنجاه صفحه مونده از الان تموم شده فرضش کن. نمیدونم بعدش چی بخونم و مخم به چی بکشه. فردا انتخاب میکنم. اگه بکشم الان میشینم کتابمو میخونم اگه نه میفته فردا البته هرچقدر که بتونمو امشب میخونمش تا جایی که بفهمم. همین رو به بیهوشیم اما از رو نمیرم. میخوام یه کار تموم شده داشته باشم امروز. بدم نبودما ولی باید دوباره رو مدیریت زمانم کار کنم. یه لیست دارم همش سه تاشو انجام میدم هر روز :/ خب خوب نیست دیگه. بقیه کارا هم درسته که کوچیکن ولی مهمن. حالا فردا بهترش میکنم. 


منتظرم مها زنگ بزنه برم سر کوچه. یه ساعت فقط طول کشید کانورسیشن رو حفظ کنم تازه اگه از یادم نره. یه حسی بهم میگه منو میبره امروز پای تخته :/ چقدر از این قسمتش متنفرم.ولی چیکار کنم باید برم تا یاد بگیرم. حالمم اینقدر بده که نگو اگه اون یک ساعتو گذاشته بودم پای کتابم تموم شده بود دیگه آخرشه. من باید هرجوری شده کار کنم. به خاطر کسایی که دوسشون دارم. نه فقط به خاطر خودم. امروز خوب بود اما به همه ی کارام نرسیدم درسته اصلی هارو انجام دادم اما فرعی ها هم مهمن. خیلی کند بودم. با این حال تونستم از پسش بر بیام حداقل کتابو زبانارو انجام دادم فردا تلاشمو میکنم تا بهتر بشم. همین باید برم مانتومو بپوشم تا مها زنگ بزنه حدودهای شیش میشه. دعا کن زیاد سوتی ندم سر کلاس زبان. 


امروز بالاخره بعد از هیجده روز رسیدیم به حروف فرانسوی. زیادم سخت نیست باید تمرین کنم خوندنشو. خیلی ذوق کردم براش این که بالاخره حروفو یاد گرفتمو میتونم بخونمشون. خب تمرین میخواد البته برای فهمیدن معنیشون باید به فکر یه دیکشنری هم باشم. چقدر ذوق دارم براش. نمیتونی فکر کنی چقدر هیجان زده ام. باید حسابی تمرین کنم. یه کتاب داستان دارم فرانسوی، میخوام اونو متناسب با چیزی که یاد گرفتم بخونم سی دی هم داره گوشم بدم. خوب نیست خوندنمم قوی بشه؟ یعنی میشه من فول بشم این زبان رو؟؟ 


امروز دوشنبه است. کلاس زبان دارم فقط تمالیفشو انجام دادم اما مکالمه رو حفظ نکردم. هرچند خیلی سخت نیست فقط نیاز به تکرار داره. صبح دیر پاشدم ساعت شش. بعد کار کردم بعد خوابم برد تا ده دوباره نشستم پای کارم. اینجاشو خراب کردم نباید میخوابیدم. اما دیگه شد دیگه. الان کاری ازم بر نمیاد. حمومم باید برم. اصلا حسش نمیاد اما نباید تنبلی کنم. الان میخوام فرانسویمو بخونم بعدش کتابو دست بگیرم ما بینشم مکالمه رو حفظ کنم. وقتی از کلاس زبان برگشتم برم سراغ باقی کارها. اره اینجوری بهتره. حالم امروز خوبه. دوباره دارم اوکی میشمو این بهم دلگرمی میده. ببینم میتونم امروز کتابمو تموم کنم؟ ظاهرش که میگه کمتر از صد صفحه است. بریم ببینیم چه میکنیم امروزو. من از پسش بر میام. یوووهووووو ^_______^ . نهارم مها میاره خونه با هم میخوریم. امروز دوشنبه است و بکل تنهام تا عصر. دیگه عادت کردم هرچند دلم براش تنگ میشه. میدونم یروز حسرت این روزارو میخورم که باهم میشستیم از صبحای زود کار میکردیم و برای رویاهامون میجنگیدیم. دلم نمیخواد به آینده ی بدون اون فکر کنم. یه خورده خودخواهی. اما امیدوارم ارزششو داشته باشه که بدون هم باشیم. یعنی به یه اتفاق بالاتری برسیم. من که نه بیشتر مها. عجیب نیست ما این همه با هم عیاق شدیم. یروزی سایه همو با تیر میزدیم :دی  بیشتر به فکر اونم. میدونم میتونه. بعد من میمونمو من. حالا باید دید چی پیش میاد. 


باورم نمیشه هنوز بیدارم با این که از خستگی دارم میمیرم و رو به بیهوشیم خواب قصد نداره سراغم بیادو دچار بی خوابی شدم. 

تصمیم گرفتم تو امروز زندگی کنم. همون حرف که فکر کنی امروز اخرین روزه زندگیت اگه باشه چیکار میکنی. یه خورده شبیه شعاره این جمله. اما امروز هوس کردم بشینم روزای اول وبمو که ساخته بودمو بخونم. جدا از این که چقدر عوض شدم و چقدر اون موقع دلم میخواست تو همچین وضعیتی باشم دیدم چقدر تو زمان روزا مهمه. این که تو هر روزتو بهترین خودت باشی بعد جمع میشه طی مدت و اون موقع است که اتفاقی برات میفته. اون موقع رو که خوندم دیدم چقدر وقت هدر دادم با این حال چقدر عوض شدم چقدر بزرگ شدم. چقدر بیشتر میخوابیدمو چقدر کمتر کتاب میخوندم. خب درگیر دانشگاهم بودم اما این دلیل نمیشه. البته بیشتر هم عکاسی میرفتم. باید اوکی بشم زودتر. یه بخشی از اون زمان هنوز تو وجودم هست. امکان نداره یادم بره. هرچند که خاطرات خوب و بد داره. به این فکر میکنم اگه امروزو خوب باشم سه سال دیگه این روزا جمع میشه و چی میشه. این که کوچکترین کارها هم در طی زمان بی تاثیر نیست. دلم میخواد سه سال دیگه وقتی این پست رو میخونم تو جایگاهی باشم که امروز برام فقط یه رویاست. رویایی که براش امروزمو کار میکردم. 

دیگه واقعا باید بخوابم تا صبح زود بیدار شم ساعت چهار. شب بخیر


امروز دیر بیدار شدم یعنی ساعت هشت درسته میتونست دلیلی باشه برای خراب شدن کل روزم اما فکر کن چی پیدا کردم. حدس بزن. یه مقاله از استادم که نخوندمممممش. باید پیرینتش بگیرم مها میگه یازده بریم که غذارو هم بگیریم. اما الان نشستم پای لپ تاپ و گفتم تا اون موقع هرچقدرشو که شد بخونم. اینقدر هیجان زدم که نمیتونم. باورم نمیشههههه. این خوشیارو از من نگیر. اسمش هست انتقال موضوع ، عکس ، واقع گرایی که تو حرفه عکاس ده منتشر شده. بریم امروزو پیش ببریم که کلی کار هست. یوووهوووو یه مقاله. 


امروز دیر بیدار شدم با این که دیشب زود خوابیدم که خب امروز باید از تفریحم بزنم. تفریحم که همون سریال دیدنه.  باید در حد تفریح بمونه نه این که زندگیمونو مختل کنه. خب در حال حاضر کارم واجب تره. البته جبران میکنم دیر بیدار شدنم رو. 

کتاب جدید سیر حکمت در اروپاست که برای بار دوم قراره بخونمش . نوشتهٔ محمدعلی فروغی ، نشر زوار امیدوارم این بار از دفعه ی قبل درکش برام بهتر و آسون تر باشه. خب تا شروعش نکنم مشخص نمیشه که پس بزن برییییم. یووهوو :دی امروز یه سرخوش خسته ام. خستگیم در نشده و هنوز خوابم میاد اما از پس خودم بر میام که بشینم کار کنم. 


امروز کلاس زبان مثل باقی روزها بود. بعد از خرید کردن حدودهای ساعت سه نیم چهار خونه بودیمو نهار تخم مرغ خوردیم ://// بی هیچ میلی البته من خوردم چون فقط گشنم بود. از اون موقع هم نشستم دارم کتاب میخونم. ما عکس را از جنبه ی زیبایی شناسی مصرف میکنیم نه جنبه ی ی. یسری جاهاش خب فهمیدنش هنوز سخته یعنی سوال بر انگیزه که منظورش چیه. البته که متن ساده است فقط از همون سادگی شاید سختش میکنه. البته زیادم ساده نیست. نمیدونم. بگذریم شاید چرت گفتم. خلاصه که یک گیگ هم اینترنت رایگان دارم برای یه روز که نمیدونم چجوری مصرفش کنم. شاید فیلم ببینم. البته وقتی کارامو کردم. شبم زود میخوابم که صبح زود بیدار بشم دوباره. دیگه هم سرخوشی بسه. این نبود قول و قرارمون. قرار بود من جدی تر بشم. و البته بزرگ تر نه برعکس توقعی که ازم میره رو خراب کنم با سهل انگاری. ظرفارم باید بشورم خونه هم بهم ریختست شاید همه این کارارو کردم که فردا کار نداشته باشم. به کل بشینم پای درسو مشقم. همین. امروزم اینجوری گذشت. بیشترش مزخرف بود چون من تنبلی کردم و خوابیدم :((( قرار بود عکاسیم برم اما اصلا نشد بعد کلاس رفتیم خرید. شاید فردا برم. ازه فردا شاید باید دید چی میشه. 


رفتم اتاق عمل. مامانم گفت به کمرم امپول نزنن. خب در نتیجه بی حسی موضعی بود فقط. تجربه جالبی بود. بعد از شکستگی سرم تو بچگی اتاق عمل ندیده بودم دیگه. وزن منم سوژه ای شده بود. سعی میکردن با شوخیاشون فضارو تلطیف کنن. درست گفتم؟ اصلا تلطیف یعنی چی؟ بیخیال. درسته درد داشت. یه چیزیو محکم اولش میکشید رو زخمام. اما الان خوبم. امشبم احتمالا میریم تهران. یه خورده گشنمه. یه خورده که نه. خیلی گشنمه. امروز اصلا کار نکردم از صبح داستان داشتیم. :((( بیشتر ناراحت اونم. وسایلامو جمع کردم تهران کار کنم دوباره بر میگردم. اما کی نمیدونم. 

 

یادم رفت پستش کنم اون موقع. الان ساعت هشته فکر کنم وقت خونه رفتن منتظرم پرستار بیاد زودتر. 


کتاب مائده های زمینی مائده های تازه ، آندره ژید مهستی بحرینی ، نشر نیلوفر

 

هوس های ما دست خوش ملالت نخواهد شد. 

 

من دیگر گناه را باور ندارم. 

 

به یاری اختلالی که در اعصابم رخ داده بود گاه دیگر حدی برای جسم خود نمی شناختم گویی جسمم گاه تا دورتر از من ادامه می یافت. یا این که گاه به نحوی لذت ناک همچون حبه قندی پر از خلل و فرج می شد ذوب می شدم. 

 

خب  من همش خوابیدم اما ادم دیوونه میشه  اینو اینجا دیدم  نیکلاس نیکسون. نمیدونم از کارش درامد داره یا نه اما عکاس آماتوره. کاش میتونستم کارای بیشتری ازش ببینم. البته اینترنت هست اما منظورم اینه میشد کاراشو تو کتابش یا نمایشگاهش دید. 

یه خورده تمرکز ندارم. نشد زیاد کتابو بخونم الانم بالاخره تصمیم گرفتم برم سراغ فرانسوی. باقی کارام مونده یه امروز بود. کاش زودتر تموم بشه. روز مزخرف. :((( هنوز یه ذره میسوزه. اما کاریش نمیشه کرد. کابوس من فردا تو حمومه چون باید شسته بشه و پوستای مزخرف کنده بشه :(((( به شدت احساس بدبختی میکنم :(((( اما خب اتفاقی که افتاد. یجورایی یاد حرف استادمم افتادم. مثال اب خوردنی که ما هر روز انجامش میدیم و ممکن یه بار باهاش خفه بشیمو فرق کار هر روزه با روزمره است. مراقب باشین کار یک دفعه است :(.داره دردم شروع میشه شاید بهتره بخوابم. فرانسوی نمیخونم. راستی مامان اومده دلم کلی براش تنگ بود. جای بابا خالیه. گیر دادن به من ببرنم تهران. اخرم حریفشون نمیشم. ولی با این وضعیت تهران رفتن واقعا سخته. شایدم باید برم نمیدونم. ولی بر میگردم. همین. فعلا


ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد نه در ان چیزی که به آن نگاه میکنی.

 

دلبستگی ، نه ناتانائیل ، عشق !

بی گمان می فهمیکه این دو یکی نیستند . از بیم از دست دادن عشق بود که من گاه توانستم با غم ها ، دلتنگی ها، و دردهایی بسازم که اگر جز این بود به آسانی در برابرشان تاب نمی آوردم. دغدغه ی زندگی هرکس را به خود او واگذار. 

 

گویی از باتلاقی عبور میکردم. رخوت خواب مرا در افسردگی فرو می برد و خفتن این افسردگی را درمان نمیبخشید. پس از صرف غذا به بستر میرفتم ، می خوابیدم ، سپس خسته تر از پیش ، با ذهنی که گویا برای استحاله ای بی حس و حال گردیده است ، بیدار می شدم. 

 

کاش هر هیجانی بتواند برایت به مستی بدل شود. 

 

بیماری های شگفتی در جهان هست و آن خواستن چیزی است که نداری.

 

این کتاب عالیه یعنی خیلی دارم باهاش کیف میکنم دلم میخواد بیشتر ازش بنویسم. باید بیشتر بخونمش و جلوتر برم.نهار هنوز نخوردم باورت میشه هنوزم گشنه ام نیست. مهام امروز اصلا خونه نیومد. ساعت شیش همو میبینیم تازه. دلم میخواد زودتر کلاس زبان تموم بشه بیام خونه کتابمو بخووونم. دلم نمیخواد بذارمش زمین. آدمو میبره به جاهای دیگه. بقیه کارامو تقریبا کردم فقط یه درس دیگه از فرانسه مونده با دو سه تا کار

کوچیک دیگه که بهش باید برسم. خیلی هم خستم امروز خیلی کار کردم. حمومم رفتم تازه. ترگلو ورگل :دی. همین گشنم شد یهو برم یع چیزی بخورم!


نوشتهٔ آندره ژید ، ترجمهٔ مهستی بحرینی ، نشر نیلوفر

 

خب یجوری این که اسم کتاب با اسمم یکیه. اما من سعی میکنم زیاد در موردش فکر نکنم. به نظرم میاد کتاب خفنی باشه. هرچند که هنوز شروعش نکردمو جز مقدمه مترجم چیزی نخوندم. اما حس خوبی راجع بهش دارم. 

صبح کلی کارکردم بعد ساعت هشت اینطورا بیهوش شدم تا ساعت ده. اگه نمیخوابیدم نمیتونستم تمرکز کنم به خاطر همین خوندن کتاب دیر شد. بریم امروزو داشته باشیم. فکر میکنم با یه کتاب خفن طرفم. 

 

کاش کتابم به تو بیاموزد که بیشتر از این کتاب به خود بپردازی و سپس بیشتر از خود به دیگر چیزها.


میشه گفت تقریبا دیشب نخوابیدم. با این حال امروز هم شروع شد با فرانسوی هم شروع شد. میخوام مقالهٔ جان سارکوفسکی رو بخونم. ترجمهٔ اسماعیل عباسی که توی حرفه عکاس ۹ بوده. مقاله ای که نقد یک خوندیمش و خیلی هم جدید نیست. هنوز کتاب نمیدونم چی شروع کنم. باید ببینم چی بخونم. البته احتمالا بعد از چشم عکاس مقاله مرگ مولف و از اثر به متن رو بخونم از کتاب به سوی پسا مدرن ترجمه پیام یزدانجو نوشتهٔ رولان بارت. بعدش یه کتاب انتخاب کنم. بریم ببینیم امروز چجوری میگذره تا شب. باید یه برنامه کلی هم برای تا آخر آذر ماه بنویسم. 


خب امشب دلم هوای دیدن عکسامو باز انتخاب کردن از توشو کرد. باید برم چاپشون کنم قطعا یعنی چاپشون میکنم منتها رشت نمیدونم نزدیک ما عکاسی کجا داره. فکر کنم حوالی فلکه گاز یه چیزی دیدم. شایدم تهران که رفتم چاپ کنم. نمیدونم. ولی چاپ میکنم. دلم برای دیدن عکسام رو کاغذ تنگ شده. واسه لمس کردنش. 

خیلی خوابم میاد اما به خاطر مها بیدار موندم فعلا مقاله رو میخونم تا بیهوش بشم کاش صبح بتونم صبح زود بیدار بشم. چون قراره دیر بخوابم. 

یه برنامه هم باید برای مطالعه ی یک ماهم بنویسم. با دوستام یه قراری گذاشتیم نمیدونم چجوری میشه ولی من تلاشمو میکنم. 

دیگه این که نمیدونم کتاب جدید چی بخونم دلم میخواد خشم و هیاهو رو بخونم میبینی انگار نه انگار کنکور دارم. به هرحال این وسط باید یه نفسیم کشید دیگه ادم دیوونه نشه. کاش میتونستم تا ابد کارای مورد علاقمو انجام بدم. این که کتابای فلسفه رو بخونم هم مورد علاقمه اما این که برای کنکور بخونم مورد علاقم نیست چون خوندنش فرق داره ولی من همچنان به روش خودم پیش میرم. راحتو سر خوش. 

 

برم دیگه امشب تا مست خواب نشم نمیخوابم. خیلی روز خفنیو پشت سر گذاشتم  کاش همیشه بتونم خوب باشم و خوب کار کنم و نوشته ها کتابا و مقاله های خفن بخونمو دچار روزمرگی و کارای بیهوده نشم  .

 


مقاله تموم شد من موندمو منو یه عالمه چیز که تو ذهنمه. چقدر از این حس تموم شدن یه چیز خفن متنفرم این که دیگه ادامه نداره. و تموم شده. اما من هنوز هیجان زدم سعی کردم خودمو آروم کنم اما این کار احمقانه ای بزار سرخوشی همه وجودتو بگیره. فقط فرانسوی خوندمو این مقاله رو دوباره میخوام مقاله رو بخونمو همچنان فرانسویو بعدش زبان تکالیفم مونده و بعدشم باقی کارا تا هروقت که شد بیدار میمونم. چقدر کار دارم خدای من. دلم میخواد عکاسی کنم دلم میخواد برم بیرون و فقط عکس بگیرم بدون فکر به این که چی قراره باشه و چی قرار نیست باشه. آخر یروز دیوونه میشم شک نکن. تو این لحظه حس میکنم خوشبخت ترین آدم روی زمینم. بله بله فقط به خاطر یه مقاله که میتونم بخونمو ازش کلی چیز یاد بگیرم و کلی مسئله باشه که لازم بهشون فکر کنم. فقط خوندن نیست که تموم بشه و بگم اخیش خلاص شدم. میخونم و تموم نمیشه برام حتی وقتی مقاله تموم شده ادامه داره. دلم میخواست میشد مدام همچین حس هایی رو تجربه کنم. و بعضی وقتا با خوندن یسری متنها واقعا احساس میکنم توی ذوقم میخوره وقتی هیچ دریافتی نمیتونم ازشون داشته باشم. و این سخت میکنه کارو چون فقط باید بخونیش چون به نظرت نمیاد که چیزی یاد گرفته باشی یا چیزی داشته باشه که یاد بگیری. این مقاله برای من خط به خطش تداعی میکرد یسری چیزارو و ازش کلی چیز یاد گرفتم. بعضی وقتا میگم شاید همه نوشته ها اگه اینجوری بودن ما کتابخونا گرفتار جنون می شدیم. شاید باید نوشته هایی باشن که جز ملال چیز دیگه ای ندارن و انگار باعث میشن تعادل برقرار بشه. به هر حال بعد یه مدت دوباره این حسو تجربه کردم. دوباره میخونمش این بار شاید با قرار تر !اما همچنان با هیجان. اگه این دوتا بتونن با هم باشن. 

 

این مقاله نوشتهٔ فرشید آذرنگ ، حرفه عکاس ده هست. شاید باید راجع بهش توضیح بدم اما الان نمیتونم انجامش بدم. خب در مورد عکاسی و ومیم نداره حتما عکاس باشی تا بخونیش. همونجور که ومی نداره عکاس باشی تا درباره عکاسی سانتاگ رو بخونی. بعضی وقتا بهتره به افعالمون فکر کنیم. امروزه همه عکس میگیرن فرقی نداره از خودشون یا از جهان اطرافشون ولی اصلا فکری راجع بهش نمیکنن. و این خیلی بده. 

 

از اینجا میتونین مقاله رو دریافت کنین. 


اومدم خونه. حالم خوبه فقط یه خورده حالت تهوع داشتم. نه صبحونه میلم کشید نه نهار مامان بزور بم یه چیزی داد بخورم گفت واسه گشنگی تهوع گرفتم. هنوز نتونستم های های گریه کنم :( بستری نشدم تا مامان اینا ببینن چیکار کنن. منم که مداد. میگم بریم رشت دکتره خیلی خوب بود. این دکتره اینجا اصلا اخلاق نداشت. خیلی بد بود ازش ترسیدم به خدا. همه هم میگن بهترین دکتره اما اخلاق نداره یهو لج میکنه باهاش بحث کنی یا یهو لج میکنه میگه مریض کشی دیگه رو قبول نمیکنه. به هر حال الان مثل یه بچه پنج ساله میمونم. کلا از همه چی میترسم به غلط کردن افتادم. هی میگم رشت خوب بودا گوش نمیدن تکلیف ادمم مشخص نمیکنن که اقا جان خودمو باید برای چی اماده کنم. من میترسمممممم. لعنتی.  به نظرت چی میشه حالا؟؟ خدا کنه با این دکتره منو در نندازن خیلی بد بود. خیلی. تازه به خاطر چاقیمم یه ریسک عملم. یعنی بیهوشیو این داستانا. اگه مردم دیگه خوبی بدی دیدی حلال کن ://// اوووف دارم چرند میگم شاید. بیخیال. اصلا هرچی شد. میخوام یه کتاب بخونم. هرچی. اگه حوصلم به مائده های زمینی نیومد نمیدونم. یه چیزی میخوام فکرمو منحرف کنه. خوندن این کتاب تمرکز میخوادو حوصله که من ندارم الان. کاش همه چی درست می شد. کاش این یه ماه زود بگذره. فقط بگذره. از این حال خودم متنفرم. از این ضعفم از ترسم. از دکتره سگ اخلاق. میگم بد اخلاق بدتر باورت نمیشه. خیلی بد بود. خیلی. با من کاری نکردا کلا رفتارش حتی با مامانم برین بیرون من با پدرش حرف بزنم :/ خب عین ادم بگو میخوای چیکار کنی این ادا اصولا چیه. بیشووور. اعصاب ندارم. همه کتابامم شماله :((((( خود این های های گریه میخواد. 


اومدم بیمارستان این دکتر میگه جراحی میخواد باز. خیلی میترسم از این جراحیا که از یه جا پوست میگیرن میزنن رو اون یکی.  مامانم اینا نگرانن. نمیدونن چیکار کنن الان پانسمان میشه بعدش  بستری میترسم میترسم میترسم بعنتی این چه بدشانسی بودا دختر حواستو جمع میردی. نمیدونم چیکار کنم دلم میخواد های های گریه کنم به خاطر مامان ایا جلو خودمو گرفتم. باید برم الان میان. برام دعا کن. 


خب نمیدونم وقتی همش خوابم چی باید بگم. با این حال حالم نمیگم خوب اما در وضعیت وحشتناکیم نیست. حداقل من اینجوری فکر میکنم اگه سوختگی و سرماخوردگی همراهشو فاکتور بگیریم! میخواستم عکس بگیرم از همینجایی که مدام در یک حالت مجبورم بخوابم. اما تمام رمهای دوربینم شماله. باید به مها بگم برام بیاره همین الان رفت بیرون تا ساعت دو حرکت کنه سسمت شمال. فردا شب هم بر میگرده دوباره تهران. فردا باید برم حموم بعدشم دکتر دعا کن ویزیتم کنن. بخشنامه اومده مریضای دکترای دیگه ویزیت نشن اخه این شد حرف؟؟؟ من واقعا نمیتونستم شمال بمونم وگرنه مرض نداشتم این همه راهو بیام با این وضعیت تهران ://// خلاصه که همین بیا بگذریم از این قضیه. دلم میخواد کار کنم. دارم دیوونه میشم باور نمیکنی. اینجا هوا کیپو گرفتست. حالو هوای برفی داره. اتاقم تاریک شده منم که کلا بالا سرم یه تخت دیگست کلا تو تاریکیم اما میخوام اگه بشه کتابمو دست بگیرم چون اینجوری اگه پیش بره میزنه به سرم. دلم میخواد فرانسوی بخونم. یا زبان که پنجشنبه امتحانشو داریم. یا دفتر استادمو شایدم یه مقاله. یا نگاهی به عکسها و دیدن چند عکاس اره همشو انجام میدم همینجوری خوابیده. چون بیکاری اذیتم میکنه دلم میخواد هااای های گریه کنم. خب کاری نمیشه کرد اتفاقی که افتاده دیگه افتاده. همین بهتره برم بع مامان بگم وسایلامو بیاره. میخوام شروع کنم. هرجوری که شده. هر چقدر که میشه.

 

خبر خوب یه رم پیدا کردم یوهووو


فکر میکنی تو چه وضعیتیم ؟ همش خواب خواب خواب. تاثیر قرصاست اگه نخورم از درد و خارش دیوونه میشم. حالا فکر کن وسط این هیری ویری سرما هم خوردم. نمیتونم اصلا کتاب بخونم تمرکز کنم نمیدونم چمه از این که هیچکار نمیتونم کنم دارم دیوونه میشم از این که همش خوابم. وقتی میگم خواب فکر نکن یکی دو ساعت یهو میبینی کل شبو روزو میخوابم. وقتی میمونه واسه کار کردن؟ جدا از این که همش دراز کشیده ام. نبایید غر بزنم میدونم. تقصیر خودمه اگه حواسم جمع بود الان دچار همچین گرفتاری مسخره ای نبودم :((( اما من درستش میکنم. حداقل سعیمو میکنم. دوباره گوشامم به خاطر سرما خوردگی کیپ شذه. همه چی رو اعصاب منه. قرصامم تموم شده و دکتر همچنان سرخوشانه مسافرته. خب البته توقع بیجا نباید داشت فقط کاش میفهمیدم قراره بیاد کلا یا دیگه نه. همین. برم دیگه. این روزا هم میگذره. فعلا من گیر کردم توش.

همین الان مها زنگ زد به دکتر اومده مام وقتمون افتاذ برای شنبه. نمیتونم مشاور بشینم ولی دکتر رو باید برم. حالا چجوری نمیدونم. 


صبح که بیدار شدم نمیدونم ساعت چند بود فقط درد احساس میکردم بزور صبونه دادن بهم. پانسمان شکمم رفته بود کنار گفتم بریم بیمارستان ببینیم چیکارش کنن خب جمعه است و هیچ جراحی بیمارستان نبود. پرستار برام بستش تا فردا زنگ بزنم به دکتر شمالم مثل این که بخش نامم اومده هیچ دکتری حق نداره مریض کسی دیگه رو ویزیت کنه :/ حالا دکتر شمالم قبلا اینجا کار میکرده میشناسه ولی خب اگه قبولم نکنن چی؟ فکر کن دوباره این همه راه برم تا شمال. اونجام که دستشوییش اصلا درست نیست فکر کن چه مصیبتی میشه. همین اینجا هم زورم میادو میترسم برم دستشویی :/ خلاصه تازه الان میخوام شروع کنم به کار کردن کارکردن که نه کتاب خوندن. همون مائده های زمینی مائده های تازه. ببینم فکرمو منحرف میکنه از گرفتاری الانم. میلم به هیچی نمیکشه :(((( اما گشنمه دلمم میخواد های های گریه کنم. قرصامم تموم شده و دکتر نیومده. باید بفهمی چقدر حالم خوب نیست. فقط دلم میخواد زودتر همه چی درست بشه. 


توی دفترم نوشته بودم یه مقاله از والتر بنیامین زبان ترجمه. فکر کنم طبق معمول اشتباه شنیدم سرچ کردم مقاله هایی از بنیامینو پیدا کردم. کلی ذوق کردم از اینجا میتونین دانلود کنین. من نمیدونم چجورین چون هنوز خودم نخوندم نمیدونم ترجمه های دیگه ای هست یا نه البته مقاله ی اثر هنری در عصر مکانیکی رو خوندم. ولی باقی رو نه.  گفتم شاید تو هم مثل من سر ذوق بیای با دیدن این مقاله های بنیامین. دوست دارم بیشتر ازش بخونم. دلم براش تنگ شده بود. شایدم تو خونده باشی. حیف دقیقا اون مقاله ای که استاد گفته بودو پیدا نکردم. البته بود در موررد اون موضوع ولی نمیدونم دقیق اون بود یا نه. خلاصه که همین. باید پیرینت بگیرمشون بعد بخونم. 


تا الان که خوب کار کردم. عصری فاطمه اومد خونمون کلی حرف زدیم حیف کار داشت زود رفت. ولی خب دلم باز شد. بعدشم بیهوش شدم یه ذره خوابیدم بعد پاشدم دوباره کار کردن زیاد نمونده تا دوازده باز کار میکنم کتابمو خوندم نگاهی به عکسها دفتر استادم و فرانسوی هم مرور کردم بازم میخوام بخونمش. همین دیگه کتاب زبان انگلیسی هیچی نیاوردم جز مال کلاسمو باید بگم این دفعه مها بر میگرده برام بیاره. همین میدونم هنوز عالی نشدم اما کار کردم. و این بعد یه مدت طولانی برای خودم مهمه. فردا بهتر میشم بیشتر میخونم. صبح باید دوباره ساعت شیش بیدار شم برم حموم بعدش دوباره دکتر گرفتازی شدیما میبینی. ولی دوباره بعدش بیکاررررم تا دوشنبه. خب این خوبه. حال جسمیم بد نیست. سرما خوردگی اذیتم میگمه. یه ذره هم حالت تهوع دارم :/ که رو مخم ولی بازم اونجوری نیست. قرصمو نمیخورم قرصی که برای خارش و درد داده رو. خواب اورده ترجیح میدم تحمل کنم. حداقل تا جایی که میشه. همین. امروزم اینجوری گذشت. و من بیهوده نبودم. 


 

من هنوز هیچی نیستم حتی از هیچم هیچ ترم. نه هنوز کاری کردم نه بهتر شدم نه به کسی کمک کردم نه خودم خودمو بهتر کردم. هیچی. دوروز دیکه معلوم نیست بیستو چند ساله میشم. وجورم هنوز هیچ ارزشی نداره نه برای خودم نه برای دیگران :((( وقتی بهش فکر میکنم خیلی ناراحت میشم. احساس بی وجودی بی مصرفی میکنم. به خصوص این مدت که کلا کار نکردم زیاد هرچند که دارم بهترش میکنم اما چه فایده. هنوز بودو نبودم هیچ فایده ای نداره :(((. این فکرا اذیتم میکنه. خیلی زیاد. 


کتاب مائده های زمینی مائده های تازه، آندره ژید ، مهستی بحرینی ، نشر نیلوفر

 

+ میرتیل، ما جز در آنات زندگی هیچ نیستیم. تمامی گذشته در لحظه جان می سپرد، پیش از آنکه چیزی متعلق به آینده در آن زاده شود. لحظه ها ! میرتیل ، پی خواهی برد که « حضورشان » چه نیرویی دارد ! چرا که هر لحظه ای از زندگی ما ذاتا منحصر به فرد است: بیاموز که گاه منحصرا در لحظه استقرار یابی.  

 

امروز ساعت شیش بیدار شدم رفتم حموم که هشت بیمارستان باشم. شلوغم نبودا اما منشی خونسرد و رو مخ بود. خیلی خونسرد بود همه به خاطر یه نفر کارشون دیر انجام شد. دوباره پانسمان کردم فردا هم میرم بعدش دو شنبه میرم دکتر امروزی میگفت بهتر شده ولی بازم اون دکتر اصلی ندید. فردا یه جراح دیگه میبینتم. بعد دوشنبه باز اون دکتره. خلاصه که همین. تا بیایم خونه فکر کنم ده بود فکر کن چقدر طول کشید. بعدش نشستم فرانسوی رو از تو لپ تاپ ریختم تو گوشیم که راحت تر بخونمش هردفعه لپ تاپو نمیشه بذارم رو شکم بیچاره ی سوختم که. دیگه رمم هم خالی کردم دوربینمم تمیز کردم بدمش فاطمه باید بهش پیام بدم هروقت که دوست داره بیاد من خونه ام. دلم میخواد کتابمو زودتموم کنم برم سراغ کتاب بعدی. خیلی طول کشید دیشب حساب کردم من ده روزه کار نکردم. ده رووووز. خیلیه. خیلی وقت هدر دادم. اخ چقدر دلم میخواد برم انقلاب کتاب بخرم مثلا نامه به فلیسه ی کافکا رو که بعد سالها دوباره تجدید چاپ شده. اخ فکر کن چقدر کیف بده کتاب فروشی مولی. همین. برم برنامه امروزو شروع کنم حالا میبینی دوباره بهتر میشم تو کار کردن فقط باید تمرکز کنم و انجام بدمو وقتمو هدر ندم. مصمم برای جدی کار کردن.   دلم میخواد زندگی کنم. دلم نمیخواد کتابارو از خودم جدا کنم. دلم میخواد در لحظه زندگیمو پیش ببرم. برای روزای بهتر. من بهتر میشم میدونم. 


خب بزار بگم بهت امروز چجوری شد. رفتم صبح حموم مگه باندا کنده میشد هی خیس کن هی خیس کن تا بالاخره جدا شد. حالا نمیخوام جزئیاتو بگما. خلاصه بعدش بزور فرنی چپوندن بهم که سرما خوردم گلوم نرم شه :/ حالا منم حالم بد. بالاخره هفتو نیم راه افتادیم. چون زود رفته بودیم خلوت بود. دکتر دوباره دیدو. یه دکتر دیگه البته. گفت هرچی صالحی گفته همون کارو کنین. دکتره بداخلاق هست ولی کارشو همه میگن خوبه. امیدوارم منم عمل کنه :/ نمیدونم چجوری بگم نمیخوام بی انصافی کنم در حقش امروز منشی میگففت بع خانما توضیح نمیده چون یه دفعه به یکی توضیح داده طرف غش کرده افتاده زمین ://// ملت هم سوسول. خلاصه هرچی که هست مهم کارش شاید اصلا همه تمرکزش رو کارش نه چیزای دیگه حتی اخلاق :دی. این گذشتو یه ساعت طول کشید منشی بیاد تا واسه پانسمان هزینه پرداخت بشه و این داستانا وقتی میگم سه ساعت یعنی جلوی اون قسمت سیصد تا ادم خانم حال نداره ت بخوره سرش تو گوشی. اینا همه مسئولیت پذیری دیگه که ادما وقتی برای یه کاری گذاشته شدن باید نسبت بهش مسئول باشن. حالا هی من نمیخوتم غر بزنم. خلاصه من حالم بد تهوع داشتم ولی همچنان اوکی بودم تا تو ماشین که گفتم تشنمه یه قلپ اب خوردم اغا همون بس بود همونو دیگه چشتون روز بد نبینه برگردوندم :/ حالا اینام اصرار که اومدیم خونه باید بخوری مایعاتو چیو. چیو بابا ولم کنین. اب هویج میدن بهم اندازه یه پارچ :/ عذابی یعنی. میدونم نباید بیشور بازی درارم باید بخورم اما میل ادمم در یه حدیه دیگه نیست؟ خلاصه حالا قراره جمعه دوباره برم پانسمان عوض کنم دوشنبه دوباره پیش همون دکتر معروفمون ببینم چی میشه. عمل میشم نمیشم. کلا بگم نمیخوامم کسی توجهی نمیکنه حکم هویجو دارم. اومدم خونه هم همش توی چرت بودم و سردم بود سرما خوردگیم که قوز بالا قوز. الان تازه نهار خوردم اگه بشه بشینم. بشینم که نه خوابیده کار کنم کتابو اینا فردام امتحان فاینال زبان دارم هیچیم نخوندم هیچیم یادم نیست. هوووف. همین. برام امیدوار باش که همه چی خوب پیش بره حتی اگه درد داره. من فکر کنم که امادم. :(((( دلم خونه رشتمو میخواد با مها دوتایی کار کنیم. :( این روزا این چیزاش اصلا خوب نیست. 


فردا قراره برام مهمون بیادو من امروز خیلی شادم.  پاشدم اتاقمو گردگیری کردم ^___^ خیلی خوشحالم که میخوان بیان. اگه بتونم راضیشون میکنم نهارم بمونن. خلاصه که از صبح کار زیادی نکردم. بیشتر وقت هدر دادم. مهام اومده یه کتاب برام اورده با یسری خورده ریز. واسه امتحاناش میخواد بره کتاب خونه درس بخونه. من که امسال فکر نمیکنم با این وضعیت فلسفه قبول بشم یه ذره شل گرفتم اما درستش میکنم  قول میدم.

همین حالا حدس بزن کتاب جدید چی میخوام بخونممم. جاودانگی میلان درا با ترجمهٔ حسین کاظمی یزدی و نشر نیکو نشر. این کتابو ترم اولی که با استادم داشتم معرفی کردن. اون موقع خریدم ولی مترجمش کسی دیگه بود. که فکر کنم زیاد خوب نبود. با این حال میخوام بخونمش. چقدر دلم تنگ شده واسه خیلی چیزا. اون روزا به نظر یه ذره دور میان. اما همه چی یادمه. تقریبا هرچند که تکرار نمیشه شایدم خیلی چیزا فراموش شده باشه:((( نمیدونم من تلاشم به یاد اوردن و به خاطرم موندنه. برم کار کنم باید فرانسویم بخونم. کتاب انگلیسی هامم مها اورده ولی امروز شروعش نمیکنم میفته برای فردا. همین :))) مقاله های بنیامینم دوتاشو ریختم رو فلش تا بابا پیرینت بگیره برام تا بخونم اما اول فعلا کتاب بعدش اونا. 


کلی نوشتم همش پرید. مثلا یه بار اومدم بعد از مدتها در مورد یه کتاب حرف زدم. دیگه حوصله ندارم دوباره بنویسم راستش :((( کتاب خوبی بود هرچند با یسری حرفاش موافق نبودم انگار حال همه رو هم ژید درک نمیکنه خب طبیعی فقط خودشه و خودش. یه جاهایی شبیه وصیت نامه بود. اما داستانی نبود. یه مخاطب داره به خصوص تو مائده های زمینی انگار داره از تجربیات خودش میگه. توی مائده های تازه بیشتر با خودشه. نمیدونم شاید چرا میگم. مائده های زمینی شاعرانه ترم هست در مقایسه با مائده های تازه. بگذریم راستش اینقدر طول کشید خوندنش یادم نیست چه چیزایی دقیق به ذهنم اومد موقع خوندن شاید اشتباهم باشه یسری حرفام اما ارزش خوندنو واقعا داره خیلی ازش یاد گرفتم. همین. قبلیه مسلما نوشته ی  کامل تری بود. فقط مونده خوندن نوشتهٔ مصطفی ملکیان که تمومش میکنم. فرانسویم نخوندم شایذ شب بیدار ببمونم. اگه خوابم نبره شایدم بخوابم فردا صبح خیلی زود بیدار بثشم. اره اینم خوبه. 

 

کتاب مائده های زمینی و مائده های تازه ، آندره ژید ، مهستی بحرینی ، نشر نیلوفر

 

 


امروز رفتم دوباره بیمارستان تا دکتر خوش اخلاقمو ببینم. :/ میگفت من نوشتم بستری چرا بستری نکردین :/ بابام گفت خودت گفتی یه هفته بهش وقت بده بعدم تو لیست خودت ننوشته بودی. گفت نه من نگفتم :/ مام کوتاه اومدیم گفتیم باشه :/ هووووف بهم پماد داد. بهش گفتم اگه جراحی لازمه بشه گفت نه دیر شد دیگه نمیشه :/ با گوشت اضافه خوب میشه :/ تو دلم گفتم بدرک کی حوصله عملو اخلاق تو رو داشت والا. اونجوریم نیست پای چپم هیچ زخمی نداره. پای راستم و شکمم دو تا تیکه ی کوچیک فعلا زخم دارن بقیش خوب شده. راستش برام مهم نیست جاش بمونه. من اینقدر نقص دارم که این توش گُمه. حالا فکر کن تو اتاق فقط منو اون نبودیم مامانمو که راه نداد منشی که اونجاست دم در :/ دور تا دورم صندلی گذاشته بودن دانشجو نشسته بود حس موش ازمایشگاهی بهم دست داد. یعنی چی اخه. شایدم من به علم خدمت کردم :دی اما اگه خیلی وضعم حاد بود میگفت دیگه نه؟؟؟ چیزی نگفت دیگه. 

کتابمو دست گرفتم امشب تموم میشه. باید باقی کارامم بکنم. راستی دوستام مهسا و ساجده چهار شنبه میان خونمووون. دلم تنگ شده بیچاره ها زحمت میکشن. اما به دیدنشون می ارزه. 

همین. فکر نکنم با این وضعیت بتونم نمایشگاه رو برم. فعلا خونه نشینم تو تهران. دلم برای رشت تنگ شده اما. بهتره برم. دیر شد زمان. 


مائده های زمینی و مائده های تازه ، آندره ژید ، مهستی بحرینی ، نشر نیلوفر 


خطی بر گذشته کشیدم، و همه چیز را از لوح خاطر زدودم. دیگر همه چیز تمام شد! ، بر زمین بکر ، در برابر آسمانی که باید با ساکنانی تازه پر شود ، قد علم میکنم      .

 

خب امروز روز خوبی بود بیشتر کار کردم. فرانسوی رو باید رو قبلی ها هم مرور داشته باشم همزمان اخه ادم انگار یه مدت دور میشه ممکن فراموش کنه به خصوص من که تازه کارم. کاش مها زودتر بیاد کتابای زبانمو بیاره. کاش فردا دکتر دستور عمل نده. با تمام وجودم اینو میخوام ولی نمیدونم چی میشه. زخمام تازه خارششون شروع شده. لعنتیای موذی. دلم میخواد چنگ بزنم بهشون اما در عوض لبخند میزنمو به روی خودم نمیارم تا قرصمو نخورم و خوابم نبره. دیگه باید یسری چیزارو تحمل کرد. اخه چرا باید همچین دارویی خواب اور باشه ؟ بگذریم. دفتر استادمم خوندم نگاهی به عکسهارو هم همینطور. 

امروز داشتم فکر میکردم از بعد دانشگاه چقدر عوض شدم. هرچند که عوض شدنم از خود همون دانشگاه شروع شذ اما چقدر رویاهام بزرگ شذم فکرم وسیع تر شده دیدم بازتر شده. ذهنم فکرم رشد کرده. شاید بگی اینا فقط یسری کلمه ان اما تو اگه منو میشناختی حتما متوجه میشدی که چقدر دنیام وسیع شده. همه چی تغییر کرده. دلم میخواد همچنان همینجوری باشم. دلم میخواد هر روز قسمتی از بدی وجودمو بکنمو پشت سر بذارمش. خب همه که بی ایراد نیستن منم کلی نقص دارم. دلم میخواد یه زن مستقل با سواد واقعی باشم که میتونه به بقیه کمک کنه هرجوری که از دستش بر میاد. دلم میخواد سوادم واقعی باشه نه الکی. از اینا که دوتا کتاب خوندن فکر میمنن خیلی بلدن. دلم میخواد تا اخر عمرم در حال یادگرفتن باشم. در حال بهتر شدن. دلم میخواد یه عکاس نویسنده ی فیلسوف باشم :دی نه واقعا دلم میخواد. دلم میخواد فرانسویم اینقدر خوب بشه که بتونم بخونم کتابایی رو که دوست ددارم. 

از بعد دانشگاه تازه راه من شروع شد. دنیای من وسیع شد. دیگه محدود نیست دیدم. تجربه های فوق العاده ای داشتم. چقدر میترسیدم. واقعا میترسیدم و راستش الانم میترسم. خیلی میترسم. از گم شدن راهم. از فراموشی. خوبو بد رو میخوام یادم بمونه دیگه نمیخوام فرار کنم از هرچی که هست. میخوام شجاع باشم. شجاع باشمو رو خودم کار کنم تا بهتر بشم. بدرک خیلیا خل فرضم میکنن :دی جدی گفتم. چون همش کتاب میخونم سر کار نمیرم یعنی الان کلا نمیتونم برم شاید بعدا فهمیدی چراشو. از تنبلی نیست فقط نمیدونم چجوری بقیه کار میکنن تا منم کار کنم. دیگه این که سرخوشانه تو بیستو پنج شیش سالگی تصمیم گرفتم یه زبان جدید یاد بگیرم یا این که بیشتر سرم گرم خودمه و کتابو تنهایی. مثل خیلی از هم سنو سالای خودم خوش نمیگذرونم. از این چیزا. من عوض شدم اینجوری نبودم اما اینجوری راهم رو پیدا کردم ارامشمو. دلم میخواد زندگیم این باشه یادگرفتن. تجربه کردن حتی با اشتباه کردن. دیگه خودمم. خودمو پیدا کردم کم کم از بعد دانشگاه ثابت شدم! نه خیلی البته هنوز کلی راه هست برای بهتر شدن. خیلی کارا دلم میخواد بکنم. ولی شرایطشو ندارم. بعضیاش دست خودم نیست بعضیاش هست. بعضیاش راهشو نمیدونم بعضیاش شاید بترسم. دلم میخواد عکاسی انالوگ کنم دلم میخواد راحت دوربینمو دست بگیرمو بزنم بیرون. دلم میخواد تند تند کتابامو بخونم. دلم میخواد زبانم خوب بشه دلم میخواد فرانسه و نیویورک رو ببینم دلم میخواد بتونم کتابای نویسنده های مورد علاقمو به زبانهای خودشون بخونم. دلم میخواد روی مجموعه هام کار کنم دلم میخواد بنویسم دلم میخواد از فلسفه چیزای بیشتری بدونمو خودمم مثل سونتاگ بارت بنیامین بشم دلم میخواد مثل استادم باشم دلم میخواد به بقیه کمک کنم دلم میخواد دلم خیلی چیزا میخواد بعضیاش شاید بشه بعضیا شاید نه. و هیچ ایده ای ندارم که با تمام تلاشم کدوم یکیش به حقیقت میپیونده :دی. 

بیا دوباره شروع کنیم. از بعد دانشگاه با همین کارای کوچیک کوچیک راهمو پیدا کردم. نگاهم به آینده ای که دوست دارم داشته باشم بهتر شد. تا قبل اون نمیدونستم از زندگی چی میخوام. تا قبل استادم که کلا زندگی نمیکردمو نمیدونستم زندگی چی هست. بعضی وقتا همین کارای کوچیک روزانه زندگی ادمو تغییر میده. بعضی وقتا باید اینجوری به قضیه نگاه کرد. اگه وقت نداری روزی فقط یه عکاس رو ببینو بخون راجع بهشو فکر کن به عکساش. در عرض یه سال میشه ۳۶۵ تا عکاس ! حداکثرش دیگه. هوووف بیخیالاصلاچرا دارم اینارو میگم. شاید دلم میخواد بقیه هم کار کنن. از زندگی مسخره ی روزانه که هر روزشون مثل همه خلاص بشن. دلم میخواد بقیه هم کتاب بخونن تا تجربه کنن دنیاهای دیگه رو. تا دلشون بخواد هر روز چیز جدیدی یاد بگیرن. 

بیخیال دیگه. کتابمو کلی خوندم کمتر از صد صفحه مونده مائده های زمینی تموم شدو رفتم سراغ مائده های تازه. مائده های تازه. منو میگه ها. :دی. دلم میخواد تازه بشم دلم میخواد بازم رشد کنمو از این هیچ در بیام. کاش منم میتونستم کاری کنم کاش وجودم ارزشی داشت. کاش چیزی برای این دنیا داشتم. 


امروزو تازه میخوام شروع کنم. رفتم حموم الانم روی زخمای پام بازه روش کرمه منم باید فقط بخوابم به جایی نماله :/ ولی شکممو بستم گفتم نمیتونم اینجوری کار کنم که. حالا تازه میخوام شروع کنم امروز احتمالا بیشتر کتاب میخونم اما کارای دیگه مثل دیدن چند تا عکاس رو هم انجام میدم. کاش کتابای بیشتری اینجا داشتم دلمم برای رشت و خونمون تنگ شده. برای مستقل بودن برای انجام دادن همه ی کارا توسط خودم هرچند که اینجا فعلا به خصوص، دارم شاهانه زندگی میکنم! اینقدر بهم میرسن که میترسم بد عادت بشم :دی. جمعه این هفته یکی از بچه های قدیمی استادم مثل این که نمایشگاهش افتتاح میشه. فکر نکنم بتونم با این وضعیت برم. دلم میخواست ببینم :( خلاصه که انگار اینم نمیتونم. اشکال نداره جاش کار میکنم. شایدم حالم بهتر بشه بتونم معلوم نیست.البته امیدوارم. همین. بهتره برم خیلی دیر شد اما کلی زمان دارم چون هیچکار دیگه ای جز خوابیدنو کار کردن ازم بر نمیاد وقت الکی هدر نمیدم. بزن بریم. امروز بهتر از دیروز کار میکنم قول میذم. شاید کتابمم تموم شد. 


امروزم شروع شد. از ساعت شیش بیدارم دوباره حموم رفتم و بعد خاضر شدم رفتیم بیمارستان. گفتیم یه دکتر جراح دیگه بیینه که منشی گفت اگه یه جراح دیگه ببینه دکتر خودش دیگه نمیبینتش. که بعد مام بیخیال شدیم. خب از یه طرفم حق دادم فکر کن کار یه عکاس دیگه رو بگه تو ادامه بده یا درستش کن. خب منم شاید قبول نکنم. یا نمیدونم شایدم بی ربط شایدم طرف خوشش نمیاد بیماراش نسبت بهش بی اعتماد باشن. هرچی بگذریم دو شنبه میرم پیشش. حالا این گذشت اون منشی که گفتم خونسرده همه نظم اونجارو با بیخیالیش بهم ریخته پروندمونو گم کرد. بعد مامانم بش میگه من پرونده رو الان دادم بهتون میگه ندادی :/ اخر کم اورد اومد از تک تک مریضا پرسید پروندمونو داده بود به یکی دیگه. :/ بعد رفتیم حالا برا پانسمان قبلش یه دکتر میبینه یه خانم بود خدا نگم اصلا نگاهم نکرد بعد گفت اخرین جلسه پانسمان خودتون چرب کنین :/ میخوای جای دکتر صالحی پمادشم من بدم گفتم نه مرسی :/ اصلا یه چیزی بودا گنده تر از اون قشنگ به دقت نگاه میکنن نه همینجوری یه دقیقه ای نسخه بپیچن. اینم رو نروم بود. گفت عملم نمیخواد امیدوارم در این مورد درست گفته باشه بازم هرچی دکتر خودم بگه. خلتصه که امروزم ماجرا از این قرار بود تازه میخوام شروع کنم. بزن بریم کلی کار دارم کتابو یه عالمه باید جلو ببرمش زودتر تموم بشه. و باقی کارها. 


داشتم دفترمو میخوندم رسیدم به جایی که نوشته بودم مصاحبه رابرت ادمز خب من فارسی سرچ کردم و خب انگلیسیم اگه سرچ میکردمو میومد احتمالا خیلی چیزاشو حالیم نمیشد به هر حال تو گوگل سرچ کن به فارسی مصاحبه ی رابرت ادمز چند تا ویدئو میاد که همشو من دیدم. نمیدونم منظور استادم همینها بود یا چیز دیگه ای بود اما همین اینها منو کلی درگیر کرد. من من من من من. باید گوش بدی تا بفهمی من چی میگم. نمیتونم توضیحش بدم فکر نمیکردم همچین ادمی باشه و با این چی میگن ذهنیت شاید. شایدم افکار هرچی هست ازش یادگرفتم فکر میکنم دوباره میخوام گوش بدم نمیدونم با همه چیش موافقم یا نه ولی احساس میکنم یه بخشی از حرفاش درسته. بیشترش. همه چیو رها کن خودت باشیو دنیا. خود خویشتو بشناسی. 

 

فکر کنم این یه رابرت ادمز دیگه هست. انگلیسی سرچ کردم اومد. این نیستش مطمئن شدم. میگم به قیافش نمیخورد همچین فکرایی داشته باشه

 

اقا چقدر من خنگم من قبلا این مصاحبه رو خوندم. همون که اسمش هرچه بود هنوزم هست بوده. الان دوباره میخونمش. فکر کنم همین باشه. هرچند به انگلیسی که سرچ میکنی مصاحبه های دیگه ایم میاد. این رابرت بالاییه هم باحال بود ولی. :دی


خب زمستونم شروع شد. فقط سه ماه دیگه تا عید مونده که مطمئنم چشم بهم زدن میگذره. دلم میخواد این سه ماه اخر سالو واقعا خوب باشم. یه جمع بندی خوب از سال ۹۸ ام داشته باشم. و اما امروز.  ساعت شیش بیدار شدم اما خوابم برد دوباره تا هشت دیگه نشستم سر کارمو حموم رفتم بزورو که پانسمان کنم رفته بودن کنار. هرچند که خیلی خیلی خوب شده خدارو شکر. موندن جاشم برام مهم نیست هرچی شد. هرچند که مامان براش مهمه و دست از سر من بر نمیداره برای دکتر رفتن. ولی حالا تا اون موقع. هنوز زمان میخواد برای کامل خوب شدن. از صبح فقط فرانسوی خوندم. باورت میشه کلی چیز یادگرفتمو بلدم. حداقل اگه همین چیزای ساده رو بخونم میفهمم و کلی خوشحالمو ذوق دارم. ۶۶ روز دیگه مونده تا این دوره ی ۹۰ روزه تموم بشه بعدش بسته ی آموزش زبان فرانسوی رو برای مبتدی و متوسط رو میخرمو کار میکنم سال ۹۹ مطمئن باش کلی پیشرفت دارم توی این قضیه. خیلی ذوق مرگم وقتی بهش فکر میکنم. چرا من اینقدر این زبانو دوست دارمو اینقدر خوب یادش میگیرم؟؟؟ کاش انگلیسی رو هم همینجوری بودم. ولی خب نیاز به تلاش بیشتر داره. نباید بذارمش کنار حالا که یه ترم کلاس نمیرم. دارم ۵۰۴ رو میخونمو جلو میبرمش دیگه فقط استمرار میخواد و مصمم بودن نباید جفتشونو ول کنم باید تا اخرش انجامشون بدم. فکر کن چقدر لغن یاد میگیرم؟ کتابم هنوز دست نگرفتم. امروز کاش تموم بشه. دلم میخواد برم سراغ مقاله ی بارت ولی باید کتابمو درست بخونمو عجله نکنمو به جاش هدر دادن زمانمو کم کنم بذارم پای کتاب. دیگه دفترمم همچنان میخونم نگاهی به عکسها رو هم دارم میخونم و عکساشونو سرچ میکنم میبینم. یه دفتر داشتم کلی اسم عکاسارو نوشته بودم اونم رشته وگرنه تو اون عکاسای بیشتری بود برای دیدن هم اینو میخوندم هم اونارو میدیدم. بیشتر زندگی من رشته حالا کی برگردم خودمم نمیدونم. اوف ساعت چشم برهم زدن شد دوازده ظهر برم برم که کلی کار دارم باید از پسش بر بیام. احساس میکنم عاشق کار کردنم. از این که عمرمو اینجوری میگذرونم خوشحالم. 


 

به طور باور نکردنی امروز خوب بودم نه تنها همه کارامو کردم که وقت هم اضافی اوردم :دی البته که وقت هیچوقت اضافه نمیاد باید از این فرصت استفاده کنم تا شب کلی کتابمو جلو ببرم. فردا شب کتابم تموم میشه و قراره یه مقاله خفن از بارت رو بخونم که امروز ازش تو دفترم خوندم که استادم گفته بود. اسم مقاله هست اسطوره ی امروز یا اسطوره در زمان حاضر که دو تا ترجمه داره یکی تو ارغنون چاپ شده یکی توی نشر مرکز اولی ترجمهٔ یوسف اباذری دومی ترجمهٔ شیرین دخت دقیقیان. من نسخه ارغنونش رو خریدم از اینجا. ریختم رو فلش بابا فردا پیرینت بگیره بعد این کتاب بیفتم روش بخونمش. هیجان زدم یه نوشته جدید از بارت که پیشنهاد استادمم هست. خلاصه که بسی ذوق مرگم. چطور تا الان نخوندمش نمیدونم. من که دفترمو خوندم قبلا. میبینی بی دقتی چقدر بده؟ به هر حال مهم الانه. با دوستام میخونیمش. 

و اما کتاب خب نمیدونم چجوری بگم چجوریه  هر ادمی انگار ماجرای خودشو داره نویسنده به نظرم غایب نیست. یه جاهایی اشاره ای بهش میشه شایدم این یه ترفنده نمیدونم. ولی رمان به اون صورت نیست یعنی داستانی هستا ولی این که فقط یه موضوع باشه و یه داستانو یه راوی داشته باشه نیست. بگذریم من تو توضیح دادن فکرام هنوز عالی نشدم شاید بد بگمش  به هر حال حتما بخونین این کتاب رو.

کتاب جاودانگی ، نوشتهٔ میلان درا ، ترجمهٔ حسین کاظمی یزدی، نشر نیکو نشر

تصویر ما بزرگترین راز برای خودمان است. 

 

واقعا ما هیچوقت فکر نکنم بفهمیم که در نظر بقیه تصویرمون چجوری به نظر میاد!

البته من یک بار با خودم روبرو شدمو خودمو نشناختم ولی یادم نمیاد چه حسی نسبت به اون قیافه و اون ادم غریبه داشتم. 

بحث سر یه بخش از کتاب شدم فکر کنم اقای پور ازاد بود توی یکی از نشست هاش گفت جمله بندی دقیقشو متاسفانه یادم نیست اما این بود که ممکن بخشی از یه کتاب به نظر ما بیاد و ما بنویسیمش اما در نظر بقیه بی معنی باشه. یعنی اصلا به نظر من یه متن چرت به نظر برسه. من فکر میکنم این درسته. ما بر اساس برداشت و دریافت و تجربیات خودمون کتابیو میخونی و قسمتی جمله ای بخشی ازش رو متناسب با دریافت های خودمون درک میکنیم. اگه درست گفته باشم اگرم نگفته باشه که به خودم نسبتش بدین :دی

همیم امشبم شب یلداست یادم نبود. مامان بیاد باید برم پیششون پس زیادم وقت ندارم باید کلی کتابمو جلو ببرم. بقیه کارامو کردم بسسی خوشحال. 


من فعلا رو ساعت هشت کوک شدم تا ببینم کی میتونم درستش کنم برگردم رو چهار. دیروز بعد این که نوشتم نمیتونم  کلی کار کردم فرانسوی خوندم کتابمو دست گرفتم. امروزم که از هشت نشستم پای کارم. کاش عقب موندگیمو جبران کنمو بهتر بشم. قرار شد با دوستام وسط هفته بریم نمایشگاه رو ببینیمو دیکه تنها نیستم برای دیدنش. خلاصه که همین. فعلا اخبار دیگه ای ندارم. بزن بریم که کلی کار رو سرم ریخته. دلم میخواد تلاشمو بکنم اگه شد که شد اگه نشد بیشتر تلاش میکنمو میگردم تا اشتباهمو پیدا کنم. کاش راهمو گم نکنم. همین دیگه تنها دلخوشی من تو زندگیم همین کار کردناست. همه وجودم باهاش یکی شده. 


بی دلیل غمگینم. .

دستم به کارام نمیره زیاد ، بی حوصله انجامشون میدم. دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد بخوابم. فقط بخوابمو به هیچی فکر نکنم. چرا دوباره اینجوری شدم. دلم نمیخواد روزمو از دست بدم. شاید باید خودمو مجبور کنم تا کار کنم. با این حال نمیدونم میشه یا نه. فکر نکنم. کاش مثل روزای خوبم بودم روزایی که با شوق کار میکردم و لحظه ای رو هدر نمیدادم.اما الان وسط این وضعیت مزخرفم. که حتی نمیتنم از جام پاشم. فقط احساس میکنم هیچی نیستم احساس میکنم همه کارام به بنبست میرسه. میترسم. میترسم از هیچی نبودن. اما هیچی نیستم. هیچی. وجود من هیچ ارزشی نداره. شاید نه برای خودم و نه برای بقیه. فقط زندگی میکنم برای همین که یروزی منم مثل ادمایی که دوسشون دارم بشم و خب شکست بزرگی اگه هیچ اتفاقی نیفته و من اونروز باید بمیرم. حالا موندم اونروز کی هست الان؟ ده سال دیگه چقدر دیگه چقدر وقت دارم برای خوب شدن. برای بیهوده نبودن برای کاری کردن. چقدر همه چیز برای من سخته. خیلی سخت.


۲۶ سالگی برای من فکر میکنم توام هست با تنهایی و جدی تر بودن توی کار. دلم میخواد ۲۷ سالگی که میرسه خیلی بهتر از الان باشم. خیلی بیشتر از امسالم خونده باشم کار کرده باشم بلد باشم عکاسی کرده باشم فرانسوی خونده باشم. اما امسال کمم نبودم زیاد چند تا قدم بزرگ برداشتم. هدفم بزرگ تر شد تصمیم گرفتم بخونم برای فلسفه. تصمیم گرفتم روی زبانم و به خصوص دو تا زبان کار کنم. کلاس زبان رفتم. و خب فکر میکنم کتاب هایی هم خوندم نمیدونم کم یا زیاد ولی خوندم. دلم میخواد تا قبل از ۳۰ سالگی سخت کار کنم تا بیشتر یاد بگیرم. نمیدونم چرا از سی میترسم. نه ترسا این که انگار بزرگ شدم. هنوز بهش نرسیدم. کاش میتونستم بهتر باشم کاش میتونستم راجع به کتابها ادمها داستانها حرف بزنم توضیحش بدم. کاش ادم بهتری بودم. اما نباید حسرت داشته باشم. حسرت مال گذشته است. من به اینده فکر میکنم. مگه میشه حسرت اینده رو داشت؟ شایدم بشه اما میدونم فقط در صورتی بهتر میشم که الان ، امروزمو کار کنم. ۲۶ سالگی تو برای من عجیبی. ربع قرن زندگی کردمو دارم وارد ربع دیگه میشم اگه صد سال حساب کنیم :دی فکر کن خدا نکنه صد سالم بشه. دوست دارم بمیرمو به اونجا نرسم :دی ولی خب انگار دارم قدم میذارم تو دنیای جدید. یه خورده میترسم. از بد بودن از کامل نبودن. اما اینا فقط فکره. فکرای حواس پرت کننده. باید متمرکز بشم روی زندگیم. اخ که کاش کتاب سونتاگ رو داشتم اینجا. میخوندمش کادوی خودم به خودم میشد دوباره خوندنش. دلم براش خیلی تنگ شده. کاش بیشتر ازش بخونم. اگه بشه امسال :) بگذریم. کاش این حسو حالمو یادم نره این تصمیمم برای مصمم بودن برای بهتر بودنو. نمیخوام ترس روزای نیومده رو داشته باشم. کاش میشد بهتر میشدم. کاش.دلم میخواد دوستام باشن توی زندگیم همین ادمای کم برام نهایت دلگرمین. نهایت دلگرمی برای کار کردن رو به جلو رفتن. دلم میخواد گواهی نامم بگیرم :دی اگه این تنبلی از سرم دست برداره. امسال یه تجربه ی دیگه هم داشتم اونم تنها و مستقل زندگی کردن بود. به لطف مها البته. اما فکر نمیکردم هیچوقت تجربه اش کنم. تصمیم گرفتم تولدام به جای ناراحت بودن برای کارای نکرده و عمر بیهوده رفته جدی تر و بیشتر به اینده ام فکر کنمو یه شروع برام باشه. دو تا شروع هر سال توی زندگیم دارم یکی بهار یکی پاییز! ۲۶ سالگی من آماده ام تا شروعت کنم. 


بزار زودتر تعریف کنم امروز رو. تولدم نمیتونست بهتر از این باشه. دوستام مهسا و ساجده اومدن خونمون نمیدونستم که یادشونه تولدمو یعنی نمیخواستمم بگم که تو زحمت بیفتن اما دیوونه ها برام کیک خریده بودن روشنش کردن اومدن تو. چقدر دلم تنگ شده بود براشون. نهارم موندنو کلی حرف زدیم. خب به من که حسابی خوش گذشت به خصوص دیدنشون برام خیلی لذت بخش بود بعد قضایای سوختگیو این داستانها. خلاصه که قسمت مهمش همین بود و من کلی الان رو ابرام فکر نمیکردم اینجوری بشه امسال ^____^. با این که کار شاقی نکردم ولی امیدوارم بیست و شش سالگی فکر کنم اگه بیستو هفت نباشه سال خوبی باشه یعنی من یه حرکتی زده باشم تو زندگیم. مفید بوده باشم. باید دید که چی میشه. نمیخوام فکر کنم چرا هستم چرا زندگی میکنم هرچند که همه این فکرا سراغ ادم میاد امسال میخوام عملی کنم تصمیماتم رو. 
صبحم رفتم بیمارستان اون یکی دکتر گفت خیلی بهتر شده اصلا نیازی به عمل نداشته و داره خوب میشه گوشت اضافه حتی بعد عمل هم ممکن بیاره و دلیل نمیشه که دیرو زود داشته باشه. اینم خبر خوب بعدی خیال مامانم راحت شد چون فکر میکرد اشتباه کردن عمل نکردم. 

 


 

کتاب جاودانگی ، نوشتهٔ میلان درا ، ترجمهٔ حسین کاظمی یزدی ، نشر نیکو نشر

 

درون هریک از ما بخشی وجود دارد که خارج از زمان زندگی می کند . شاید ما در زمان هایی خاص از سن خود آگاهیم و در بیشتر اوقات بی سن و سال هستیم. 

 

آنچه میان آنها در معرض خطر بود، عشق نبود. بلکه جاودانگی بود.

 

هرجایی که مرگ باشد جاودانگی هم همانجاست.

 

من عاشق این کتابم اولش اصلا یادم نبود قضیه اش از چه قرار بود اما الان کم کم یادم میاد. خوندنش جوریه که نمیفهمی چجوری جلو میری و زمان میگذره. از اون کتاباست که باید حتما خوندش و زندگیتو تغییر میده. 


شاید بعضی وقتها خودمو قایم کنم پشت کارهام. خودمو غرق کنم تا به خیلی چیزها فکر نکنم. اما شاید بعضی وقتها از دستم در بره. ولی من دلم میخواد با آدمایی که قبول و دوسشون دارم هم هویت بشم. با کارهام هم هویت بشم و زندگیم همینها باشه جوری که اگه اینها رو ازم بگیری انگار زندگی رو ازم گرفته باشی. من یه دختر ۲۶ ساله ی احمق نمیخوام باشم ـ هرچند که بعضی وقتها شدم ، همه میشن ـ میخوام برای زندگیم بجنگم حالا که این فرصت بهم داده شده و من فعلا قصد از دست دادنشو ندارم. میخوام تمام تلاشمو بکنم که به رویاهام برسم تا دیگه رویا نباشن. احتمالا یه راه دورو دراز در پیش دارم. ولی مثل قبلا نمیترسم. دلم میخواد دختر شجاعی باشم. شجاع به معنی واقعی کلمه که حتی بعضی وقتها ریسک های خطرناک میکنه و افسار زندگیشو دست خودش نگه میداره. مطمئنم که تو یادته همین چند سال پیش از وقتی شروع به نوشتن کردم چقدر تغییر کردم. چقدر بزرگ شدم چقدر خودمو شناختم      . اینا همش حرف نیست. من درگیر خودمم. نمیخوام اشتباه کنم میخوام فکر کنم ببینم کجای کارمو ایا مسیرمو درست پیش میرم یا نه. یه خورده البته ترس دارم. از بد شدم از اشتباه رفتن. ولی اینا برای همه هست. کاش بتونم از پس زندگیم بر بیام حتی اگه سخته حتی اگه نمیشه. از این حرفا بگذریم کاش تو عمل معلوم بشه باید صبر کردو دید که ایا میتونم یا نه. فقط دلم میخواد ادم درستی باشم. وجودم ارزش داشته باشه نه این که فقط صبح و شب رو بیهوده بگذرونم. هرچند که همیشه نمیتونی عالی باشی ولی نباید دست کشید. همه اینهارو مدیون یک نفرم. کاش یجوری براش جبران کنم این بهتر شدنم رو. و اینم زمان مشخص میکنه.

امروز خوب کار کردم هرچند صبح یه ساعت خوابم برد ولی بعدش دوباره دست به کار شدم. الانم تا عصری کتاب میخونم هوا که تاریک شد میشینم باز پای عکسهام. لابد میگی چقدر وقت میذارم خب چیکار کنم زیادن و رو هم جمع شدن. کلا باید لپ تاپمم یه سامونی بدم اما اول عکسایی که از بعد دانشگاه گرفتم. تا بعدش منظم تر پیش برم. فرانسوی رم همچنان میخونم وراحت میفهممو یاد میگیرم مشکلم انگلیسی تسلیم شدمو میخوام ببینم لغت ها با نوشتن تو مغزم میره یا نه. چرا اینجوری؟ به خدا دروغ نمیگم یا تلقین نمیکنم واقعا حفظ نمیشم :/ شایدم باید راحت تر بگیرم به هر حال هر دو زبان مهمه نمیتونم انگلیسی رو بذارم کنار چون یه زبان فراگیره یعنی لازمت میشه. سعی میکنم این مدت که کلاس زبان نمیرم دایره لغاتمو ببرم بالا. امروز مها با بابام میره رشت اگه بشه به بابا بگم برام کتابامو بیاره هرچند که با ماشین خودش نمیرن اما چند تا هم به از هیچیه. همه کتابای فلسفه که باید بخونمشون اونجاس کتابای بارت بنیامین سونتاگ هم اونجاست. کل زندگی من اونجاس کاش بتونه زیاد برام بیاره. فعلا که تهران موندگارم. مها هم که میره و تنها. عادت ندارم به دور بودن ازش. خیلی وقته. ولی چیکار میشه کرد جز صبر یروزی به هر حال مجبوریم از هم جدا بشیم به خاطر هدفهامون. :( خوشبحالش از من جلو تره. مطمئنم میتونه از پسش بر بیاد. باید برم دیکه خییلی حرف زدم؟؟؟ فقط دلم میخواد هرچی به ذهنم میرسه و فکر میکنمو برات بنویسم. اینجا بمونه که این روزا رو چجوری پشت سر میذارم. کاش یروز تلاشم جواب بده و با لذت اینهارو بخونم نه با حسرت. 


امروزم شروع شد. فکر کنم یربع به پنج اینطورا بیدار شدم. نشستم به کار کردن. الانم یه خورده خوابم گرفته گفتم بیام اینجا شاید خواب از سرم بپره. با تمام جریانات دیروز که کلی فکرمو مشغول کرد دلم میخواد کار کنم فقط میترسم از نشدنش. از رویا موندن هه چیزهایی که بهش فکر میکنم. البته این دلیل نمیشه نه؟ آدم اگه بخواد میتونه. بعضی وقتها میگم چقدر بده که هیچی از آینده نمیدونیم. کاش ما میتونستیم حداقل یه دورنمای کلی داشته باشیم ببینیم راهی که میریم از کجاها میگذره. اصلا میشه ؟نمیشه؟ ولی به هر حال اینجوری نیستو تو فقط میتونی فکر کنی اگه تلاش کنی ثمره اشو میبینی. یسری چیزا آدم آرزوشو داره که شاید خیلی بعیده. خیلی خیلی بعید. باید صبر کرد دید چی پیش میاد. و براش البته تلاش کرد. اما کاش توی ذوق ادم نخوره. هرچند یه چیزایی هست امروز ارزو داری فردا که میرسه اینقدر یهو میبینی خودت و شرایط عوض شدین دیگه آرزوت نیست. گاهی خوبه گاهی بد امیدوارم یروزی فقط در شرایطی از ارزوی امروزم دست بکشم که به یه چیز والاتر برسم نه پست تر. باید یادبگیرم تنها و مستقل زندگی کنم باید از همین الان تمرین کنم. مستقل نه فقط از لحاظ مکانی. از لحاظ های دیگه ایم هست که من  باید رو خودم کار کنم. با تمام بعید بودنا و سختیای مسیر امیدوارم از پسش بر بیام کاش ده سال دیگه رضایت داشته باشم از خودم. و البته آرامش. فکر میکنی من ۳۶ سالگی کجام تو چه مقطعی از زندگیمم؟ دلم میخواد بهش فکر کنم اما الان نه شاید شبها قبل از خواب. الان وقت کار کردنه. بهتره دیگه برم هرچند که خواب از سرم نپریده. 


آدمیزاد اشتباه میکنه. من نباید از خودم توقع صد بودن داشته باشم. نه از خودم و نه از دیگران. ولی اشتباهو ادم یه بار میکه بار دوم اشتباه نیست خریت. بدی قضیه اینجاست نفهمی اشتباه کردی یا کجای کارت غلط بوده. من از این میترسم. اما چیکار میشه کرد. رویاها یه روزه محقق نمیشن. آدم تو مسیره. مسیرم صاف نیست حداقل برای من ممکنه زمینم بخوره. ولی باید بلند شد حتی اگه پات شکسته. میخوام دوباره بلند بشم. وایسمو راه بیفتم دوباره برای رویاهام تلاش کنم. بقیه برای اشتباهاتم مواخذه ام کنن. خودم که میدونم از قصد نبوده از روی آگاهی نبوده. بزار خودم به خودم فرصت بدم. نه فقط یک بار. بعضی وقتها شکست میخوری برای رسیدن به هدفت. هیچ ادمی خودش از قصد اشتباه نمیکنه و شکست نمیخوره. ولی کسی که هدف داره قطعا توی این مسیر شاید زمینم بیفته. میخوام بلند شم و تلاش کنم ادم بهتری بشم و خودمو حتی هر شب داوری کنم و ببینم ایا اشتباه کردم یا نه اگه بوده کجا تا برطرفش کنم. نمیدونم آدمایی که دوسشون دارم اگه بودن چه فکری راجع بهم میکردن. اما فکر میکنم همیشه بهم فرصت دوباره بلند شدن میدادن. شاید خطاهامو بهم میگفتنو میگفتن دست نکش از کارکردنت و مسیرت. فکر میکنم نباید کوتاه اومد. باید پافشاری داشت. فکر میکنم نباید از شکست خوردن بترسم چرا که باعث میشه تو مسیرم سست بشم. من ادمم و اشتباه میکنم. اما نه از روی آگاهی .


با تمام اینها من درک نمیشم! این نه به خاطر خاص بودم که به خاطر بیش از حد معمولی بودنم هست. این بقیه اند که خاص هستن. هیچوقت نتونستم انتظارات دیگران رو که ازم داشتن برآورده کنم. همیشه یه جایی به بنبست رسیدم. همیشه یه جایی عقب گرد کردم. حرفام معمولا درک نمیشه. یه جایی همیشه فاصله میفته بین من و دیگران هربار خواستم این فاصله برداشته بشه بدتر شد. ما معمولا انتظار داریم دیگران مثل ما رفتار کنن. مثل ما فکر کنن. مثل ما حرف بزنن. اما این واقعا احمقانه است. کاش بعضیا اونقدر قدرت تخیل داشتن که بتونن کمی، فقط کمی خودشونو جای بقیه بذارن. من فکر میکنم کتاب خوندن اگه هیچ سودی نداشته باشه این رفتارو تو ما قوی میکه که بتونیم قدرت درکمونو بالا ببریم. چه از آدمها چه از شرایط. من که همیشه تمام تلاشمو کردم شاید موفق نبوده باشم همیشه اما باز بهتر از هیچی بودم. شاید این خودش نوعی از درک نکردن باشه. این که من ناقصم و نمیفهمم بقیه رو خیلی وقتها. 


کتاب نقاب مرگ سرخ و هجده قصه ی دیگر نوشتهٔ ادگار آلن پو با ترجمهٔ کاوه با سمنجی و نشر روزنه کار یه جاهاییش ترسناک میشه. میشه گفت یه جاهاییش تخیلی. اگه اشتباه نگم. خیلی وقت بود از این کتابا نخونده بودم. خوراکم تو نوجوانی از این داستانها بود. میدونی واقعی نیست هیچ شباهتی به واقعیت نداره ولی باور میکنی یعنی تحت تاثیر قرار میگیری. یه جاهاییش من یاد داستایفسکی میفتم یه جاهایی درگیری درونی داره شخصیت داستان. خلاصه که من بدم نیومد. بعد مدتها خب اینم یجورشه. چقدر کم عمر کرده آلن پو همش ۴۰ سال ولی ببین همون چهل سالا کاری که باید میکرده رو کرده. در کل من دوست دارم ولی خب اولویت اولم نیست. اصلا چرا باید بگم دوست دارم یا ندترم هر کتابی جایگاه خودشو داره و البته تاثیر خودشو. 


 

کتاب نقاب مرگ سرخ و ۱۸ قصه دیگر ، ادگار آلن پو ، کاوه باسمنجی ، نشر روزنه کار 

 

+ احساسی که نامی برایش نمی توانم بیابم وجودم را تسخیر کرده است ـ احساسی که هیچ تحلیلی نمی پذیرد، احساسی که آموخته های زمان گذشته برایش نا کافی است و می ترسم که خود قیامت هم کلیدی برای فهمش به من ندهد. 

 

+ تصور میکنم که درک هول انگیزیِ احساسم کاملا ناممکن باشد ؛ با اینهمه، کنجکاوی رسوخ به اسرار این نواحی خوفناک، بر ناامیدی ام چیره می شود، و مرا به هولناک ترین جنبه های مرگ می پیوندد. شکی نیست که به سوی دانشی هیجان انگیز می شتابیم ـ رازی کع هرگز نباید افشا شود، رازی که دستیابی به آن نابودی است. 

 

این کتاب خب باید بگم اولش زیاد راغب نبودم نمیدونم چرا ولی بعد که خوندم دیدم باحاله! قصه های کوتاهه ولی این که داستانهاش خوب نباشه نیست بر عکس واقعا جذاب و حوصله سر بر هم نیست. هرچند که من دوتاشو فعلا خوندم داشتم کارای دیگمو میکردم اما خوشحالم که شروعش کردم. هیچ کتابی از آلن پو نخونده بودم. وقتی بودلر رو میخوندم فکر کنم کتاب نقاش زندگی مدرن بود واقعا اون موقع دلم میخواست بدونم داستانهاش چجورین با این حال میگم اولش دستم به کتاب نمیرفت. اما الان خوشحالم شروعش کردم. همین. صبح یه دوساعتم خوابیدم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم طول میکشه که دوباره بشم همون مائده ی خستگی ناپذیر. بهتره برم یه خورده عقب موندم. تا شب باید جبران کنم. و این که چقدر بده به خاطر زخمام مجبورم هر روز حموم برم واقعا هر روز وقتمو میگیره کاش حداقل یه روز در میون بود. فرانسوی رسیدم درس ۲۷ ام. اینقدر خوشحالم که نگو تقریبا یک سومشو یاد گرفتم. البته مرور میخوادو مرور. ۵۰۴ هم دارم میخونم هرچقدر که کلمه های فرانسوی خوب تو حافظه ام میمونه و یاد میگیرم این یکی انگار بخوای رو سنگ بنویسی :/ هی باید مرور کنم. فعلا درس ششمم ولی فقط درس یک رو فول شدم. خیلی بده نه؟ با این حال من نا امید نمیشم روشو کم میکنم. هرجوری که بشه. فعلا هم تهران موندگارم ظاهرا خوب شدنم طول میکشه. :( فعلا همش باید وازلینی باشم :/ و چقدر من متنفرم از چرب بودن حتی از کرم زدن به دستمم بدم میومد حالا فکر کن الان چقدر عذاب آوره. اما چاره چیه. همین من برم که عقب موندم. 


اینم از کتاب جدید. نقاب مرگ سرخ و ۱۸ قصه ی دیگر نوشتهٔ ادگار آلن پو و ترجمهٔ کاوه باسمنجی ، نشر روزنه کار.  این اولین کتابی هست که از آلن پو میخونم و هیچ پیش زمینه ای تقریبا ندارم به جز فکر میکنم بودلر راجع بهش نوشته بود. که اونم کتابم شماله و نمیتونم مروری روش داشته باشم.

بگذریم. بالاخره بعد چند روز تونستم به اصالت خوب خودم برگردمو ساعت چهارونیم از خواب بیدار شم. بسی خوشحال. الانم تازه میخوام شروع کنم. گشنمم هست یه ذره ولی صبحونه نداریم به جاش بیسکوییت میخورم هرچند زیاد دوست ندارم ولش کن. از این که این روزا اینجوری کار میکنم خوشحالم. از این که میتونم از پس خودم بر بیام. از این که زمانو از دست نمیدم. کاش میتونستم تحت هر شرایطی اینقدر خوب باشم. بهتره برم شروع کنم. امروز عکسامم نگاه میکنم ببینم چه کردم. 


خب این مقاله تموم شدو مخ من داغ کرده داره ذوب میشه. سخت شاید اونجوری نبودا ولی چرا فهمیدن یسری چیزا یه ذره سخت بود. شایدم چون بار اول میخوندمش اینجوری به نظرم رسید باید باز بخونمش منتها الان یا چند روز دیگه که برام یسری چیزاش جا بیفته. این بار فکر نکنم بتونم توضیح زیادی راجع بهش بدم. از اسمشم معلومه که در مورد چیه اسطوره در زمانه حاضر یا اسطوره ی امروز که رولان بارت نوشته و ترجمهٔ یوسف اباذری هست. سرچ کنین میاد باید بخرینش برای خوندنش. یسری چیزاشو میتونستم به عکاسی ربط بدم. کاش مبتونستم خوب توضیح بدم اما با یه بار خوندن فایده ای نداره. شاید وقتشه کتاب بخونم. هرچند هنوز 504 مونده و فرانسوی رو هم دلم میخواد مرور کنم. احتمالا کتاب جدید رو فردا شروع میکنم نه امشب. از امروزمم راضیم. میتونم سرمو راحت رو بالش بذارم. همین یه مروریم رو کارای امروزم انجام بدم شاید رو چیزایی که خوندم. فعلا که خوابم نمیاد. بهتره برم. 


بزار از نمایشگاه بگم نیم ساعت زود رسیدم طبق معمول کترارو نگاه میکردم فائزه رو شناختم بهشم سلام کردم وقتی رسیدم بهش وای خدا باورت میشه چجوری خودمو معرفی کردم؟ «سلام من مائده ام یکی از شاگردای استاد » :)))) هیچی دیگه دوباره رفتم یه دور زدم برگشتم بهم گفت بشین گفتم نمیتونم بشینم سوختم واقعا نمیتونستم. ولی بعد مهسا اومد تونستم :/ خب واقعا خسته شده بودم رو پام کفشمم که کامل نپوشیدم نمیتونستم بپوشم. خلاصه تا مهسا بیاد من ، فکر کن من وایسادم به حرف زدن ازم بعید بود این کارا نظرمو گفتم یعنی ازم پرسید منم گفتم کاراش خوب بود واقعا و این که عکسایی که از آب گرفته بود یجوری تکراری میشه گفت نبود بعضیاش خیلی عکس خوب داشت توشون و بقیه اشم به نظر لازم بود که کنار بقیه عکسها قرار بگیرن به قول استادم. اما فقط یه عکس بود که به نظرم به اشتباه اونجا بود و خراب میکرد. عکسا واقعا یه آرامش خاصی داشتن اسم خوبی انتخاب کرده بود. سکوت. به قول مهسا مثل شخصیت و حالو هوای خودش بود. اما اون عکس مصنوعی بود انگار تورو از حالو هوات در میاوورد. تقریبا همینهارو گفتم تا جایی که شد. در کل ارزششو داشت که با این وضعیت رفتم و دیدم. امیدوارم همچنان موفق باشه. بعدش تا ساجی بیاد با مهسا رفتیم کافه ساجده هم دیدو اومد پیشمونو با هم چیز خوشمزه خوردیم. بعدشم پیاده روی کردیم یه گالری دیگه دیدیم وای خدا واقعا مسخره بود اصلا معلوم نبود کارای مرده چی بود ملت واقعا اعتماد بنفس دارن :/ وحشتناک بود. بعدش خانه موزه بتهوون رو دیدیم کلی جینگول وینگول داشت و البته گرون بودن بعضیاش. واقعا نمی ارزید. بعدشم من دیگه نمیتونستم راه بیام ساجی برام اسنپ گرفت و این که اومدم خونه. مهسا میگفت یکی از عکسا شبیه کار من بود عجیب خودم اصلا یادم نبود. دیگه همین. خیلی خوش گذشت. کتابمم که تموم کردم کارای دیگمم انجام دادم الانم کلی هپی به خاطر روز پر کاری که گذروندم. کاش روزا همیشه همینقدر خوب بودن. الانم احتمالا مقاله جدید رو شروع کنم اسطوره در زمان حاضر یا اسطوره ی امروز نوشته ی رولان بارت ، ترجمهٔ یوسف اباذری. تو گوگل سرچ کنین میاد باید بخرینش. چقدر حرف زدم یه سره. برم دیگه بارت صدام میکنه. 

 

جای استادم بیش از حد خالیه. این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای به یادشیم هممون. 


خب خب من بیدارم. از چهارو نیم اینطورا. تازه میخوام شروع کنم چون تازه لود شدم. داشتم فکر میکردم که شاید هیچوقت از اینجا نرم. مطمئن نیستم. همه چیو زمان معلوم میکنه. اما این دلیل نمیشه از تلاشم دست بکشم. تلاشمو میکنم هرچی شد. بیشتر زبان ها رو برای این میخونم که بتونم کتاب بخونم. بیست سال دیگه البته :دی چقدر بده که مها نیست. جاش خیلی خالیه و دلم براش تنگ شده. برای رشت هم. با تمام حس غربتی که داشت. تازه داشتم کم کم بهش عادت میکردم دوست دارم زودتر خوب بشم تا برم پیشش. امروزم همون مقاله موضوع عکس واقع گرایی رو میخونم منتها بخش بخش روش فکر‌میکنم ببینم اصلا حرفی دارم یا نه. یه خورده سخت حرف زدن راجع بهش. من تلاشمو میکنم. همین دیگه صبح کله سحری حرف از کجا بزنم. این روزا با خودم درگیرم. و بعضی وقتها جدا کلافه میشم. دلم میخواد بتونم از پس زندگیم بر بیام. ولی مطمئن نیستم بتونم. خیلی چیزها دوست دارم که ندارمشون و باید برای داشتنشون تلاش کنم. از این راه کمی میترسم. خیلی چیزام هست که میدونم هیچوقت ندارمشون. سعی میکنم خیلی غصه نخورمو بپذیرمشون. که البته کار راحتی نیست. دلم نمیخواد همینجوری بگذره. رو هوا یا هرچی باداباد. نباید به این چیزا فکر کنم وگرنه دوباره اشتباه میکمنم بهتره جای ایین فکرای بی خودی برم کار کنم. فعلا


امروزم شروع شد. سال نوی جدید میلادی.

خب من چه کاری ازم بر میاد اگه نشنوم. دنیا خالی میشه. فقط سعی میکنم دنیارو بی صدا تصور کنم. اما مگه کاری از دستم بر میاد. اخرشم هرچی شد شد. نباید مهم باشه برام. نمیخوام زندگیمو با ترس بگذرونم. شاید ارامشش بیشتر باشه دنیای بی صدا. خب اون موقع هم میتونم کارای مختلف کنم. فیلم ببینم با زیرنویس :دی یا عکاسی کنم. شایدم بیشتر کتاب بخونم. احتمالا فقط از شنیدن موسیقی محروم میشم. البته چیزای دیگه ایم هست که فعلا بیخیال. نمیخوام عکرمو با ترس بگذرونم. امیدوارم دیر اتفاق بیفته. ولی در نهایت هرچی شد شد. غصه خوردن نداره که. چیکار ازم بر میاد. بهتره رو چیزای دیگه تمرکز کنم. 

از ساعت چهارونیم اینطورا بیدارم اما هنوز شروع نکردم. بریم ببینیم امروز تا شب چقدر کار میکنم. دارم از گشنگی میمیرم. منتظرم زودتر صبحونه بخورم. با شکم گشنه نمیشه کار کرد :دی


این همه نوشتم نوشتم نوشتم اما یادم رفت اینو بگم ممکن با یه اتفاق بد همه رویاهام دود بشه بره هوا. فکر کن دیگه نشنوم. فکر کن همه اینها بیهوده بشه. فکر کن تلاش کنی اما به خاطر یه نقص مجبور بشی رهاش کنی. اون قدر تو خودت بری که دنیارو فراموش کنی. میترسم از برای همیشه نشنیدن. از این که یروز صبح بیدار بشم ببینم هیچی نیست دنیا خالیه. همینجوری بدون سمعک ها انگار واقعا نمیشنوم. چقدر من بدبختم. البته تو این قضیه. اما این نمیذارم باعث شه دست از تلاشم بردارم. امیدوار دیر اتفاق بیفته. خیلی خیلی دیر. وقتی نزدیک مرگ بودم نه الان تو اوج جوونی. به هر حال بگم من داغون میشم برای همیشه اگه اتفاق بیفته. فکر نکنم اینقدر قوی باشم مه بتونم باهاش کنار بیام. دوست ندارم بهش فکر کنم. یهو یادمافتاد فکر کن دیگه نشنوی و کلی رویا داشته باشی که بدون اون محقق نمیشه. :((( زمان کمه. خیلی خیلی کمه. 


خب مقاله ی در وی امر نو رو خوندم که گفتگویی بود با رابرت روزنبلوم با ترجمهٔ فرشید آذرنگ در حرفه هنرمند ۶. قبلا هم خونده بودمش اما الان تو ذهنم موند. چیزایی که موقع خوندن به فکرم میرسیدو نوشتم و شد چهار صفحه :/ البته چرت و پرتم شاید بینش باشه باید ویرایشش کنم بعدن. شاید اینجا بنویسم. خب قرار گذاشتیم با دوستام بخونیمو راجع بهش حرف بزنیم نمیدونم چیزایی که نوشتم بدرد میخوره یا نه ولی خب حرفای من در همین حد بود :دی  چیزای ساده ای یادم اومد و به نظرم رسید. حالا وقتی از درست بودنشون مطمئن شدم حتما اینجا مینویسمش. 

 

مقالهٔ دیگه ای که میخوام بخونم اتفاقا تازه هم خوندمش ولی باز لازم هست مقالهٔ انتقال موضوع ، عکس، واقع گرایی هست. نوشتهٔ فرشید آذرنگ که در حرفه عکاس ده منتشر شده. با یه کم فاصله میرم سراغش. 


بالاخره‌ تونستم بعد مدتها ساعت سه بیدار شم تا کار کنم. باید فقط به خودت غلبه کنی چون در هر صورت اولش خواب ولت نمیکنه و فکر میکنی چون زوده جا داره که بیشتر بخوابی که البته خیال خام. میخوام جدی تر روزامو بگذرونم. نه که تا الان جدی نبوده باشه. نه. ولی جا داره جدیتر بشه و وقت هدر دادن کم. زمانم کمه من باید تا یکی دوسال دیگه زبانم چه انگلیسی چه فرانسوی حتما خوب بشه. و دانشگاه حتما باید قبول بشم. هرچی بیشتر میگذره زندگی انگار جدی تر میشه. نمیدونم این خوب یا بد. زندگی جدی هست یا نه اما من الان تو این مقطع هستم. شاید بقیه منو جدی نگیرن. اما خودم که باید جدی بگیرم. بدونم شوخی نیست هیچ چیز. من نمیخوام همینجوری زندگیو عمرمو بگذرونم. دلم میخواد هدفمند باشه زندگیم. و باز میگم با کارهام و آدمهایی که دوسشون دارم هم هویت بشم. خب هیچ ادمی از فرداش خبر نداره. منم شاید الان به چیزی فکر کنم که فردا نظرم کلا عوض بشه. اما مهم زمان حال هست. یه خورده میترسم از این که نکنه اون دختری که باید باشم هنوز نیستم. احساس میکنم یه دره هنوز ضعیفم برای تنها همه کارارو انجام دادن. برای مستقل بودن. اما من نمیخوام بهش بها بدم. به ضعفم. میخوام حتی اگه شجاع نیستم ادای ادمای شجاع رو در بیارم تا کم کم بپذیرمش. برای هدفهای فردام باید حتما یه دختر قوی و شجاع باشم که تنهایی از پس همه کارش بر میاد. شایدم هیچ کدوم از هدفهام اتفاق میفته. شایداصلا مسیرم عوض بشه اما میخوام تغییر کنمو قوی تر باشم. فعلا با همین رویاها پیش برمو کار کنم. 

بگذریم. امروزو با یه مقاله شروع میکنم. در پی امر نو. گفتگو با رابرت روزنبلوم ،ترجمهٔ فرشید آذرنگ ، حرفه هنرمند ۶. قبلا خوندمش اما میشه گفت تقریبا هیچی یادم نیست. میخوام سعی کنم نادیدنی هارو توش ببینم و بفهمم. جزئی بخونم نه کلی نه فقط ظاهر چیزی که میکه رو بفهمم. میخوام بیشتر باشه. خیلی کار سختی میدونم اما امتحان میکنم. باید اینقدر تمرین کنم و فکر کنم تا بتونم. بریم امروزو شروع کنیم. یه روز پرکار رو. 


کتابم تموم شد تقریبا. یه خورده دلم میخواست بخونمش فقط تموم بشه از بی حوصلگی. نمیدونم چرا امروز اینجوری بودم. یه خورده حالم گرفته بود راستش و دلیلشم نمیدونم همینجوری بودم. تقریبا همه کارامو کردم فقط مرور فرانسوی موندو ۵۰۴ و البته دیدن عکسام. الانم رو به بیهوشیم. کلی چیز دارم بهت بگم ولی میگم دستم به نوشتن نمیره و الانم که خواب دارم مینویسم :/ فردا روز بهتریه. امیدوارم. فردا مقاله میخونم و درستم میخونم میخوام چیزایی که تو ذهنم میادو رو کاغذ بنویسم. باید سعی کنم خوب بخونمش کاش بتونم. خلاصه که همین. از این پستای مزخرف شد میدونم. شایدم بهتره بیخیال بشم اصلا انتشارو نزنم. اما بذار باشه. بعضی وقتها هم ادم اینجوری میشه. حتی حوصله خودشم نداره. شب بخیر. 


دارم فکر میکنم به فکر کردن. این که چقدر ما فکر نمیکنیم. یعنی نمیشه فکر که نکرد قطعا همه تا یه حدی از فکر کردنو دارن. اما به فکرامون بها نمیدیمو سرسری ازشون عبور میکنیم. یا این که به چیزای اساسی فکر نمیکنیمو درگیر فکرای سطحی و ساده میشیم. همین خود من همین چند روز چیز خاصی ننوشتمو احتمالا حتی بهش فکرم نکردم. فکر کردن نباید چیزی باشه شبیه آب خوردن. باید جزو اولویت های زندگیمون باشه. وقت هدر ندادن هم. احتمالا میگی این دوتا چه ربطی به هم دارن. خب هیچی تقریبا. اما هر جفتشونو ما راحت از دست میدیم. هم زمانو هم فکر های مهم رو. و این دوتا توی زندگی به نظر من اینقدر مهمن که سرنوشت آدما بهشون وابسته هست. باید فکرامونو باز کنی. بسطش بدیم. بیا تصمیم بگیریم راجع به مسائل حتی ساده درست فکر کنیم جزئیاتو ببینیم حتی چیزایی رو ببینیم که معلوم نیست. استادم میگفت این فکر فلسفی هست نه این که به چیزای عینی فکر کنیم. خلاصه که قراره سعی کنم اینجوری باشم هرچند که سخته ولی نمیخوام دیگه وقتمو با فکرای بیهوده و سطحی هدر بدم. امیدوارم از پسش بر بیام چون خیلی مهمه برام. حتی زمان هم. ما عمرمونو نادیده میگیریم. ما هر ثانیه به سمت مرگ میریمو بهش نزدیک تر میشیم اما چقدر مسخره و احمقانه بیخیالیم. 


امروزم خیلی وقته که شروع شده از ساعت شش هرچند که وسطش گرفتم خوابیدم و چقدر رو اعصابم رفت این خواب. بیهوش شدم یهو. ولی دلیل نمیشه فردا همینم نیست. باید امروز کتابمو تموم کنم چون باید دوتا مقاله بخونم. از صبح فقط کتاب خوندمو همین اونم نه زیاد :( نمیخواستم اینجوری بشه:( باید درستش کنم. این یه ایراده دیگه. این که گرفتم خوابیدم. این که کم کار کردم ولی کاری ازم بر نمیاد جز این که همین الان به بعد رو خوب انجام بدم تا فردا از صبح زود شروع کنم. بابا برام مقاله ها و یسری کتابامو آورد. شانس آوردم رفت چون واقعا سخته با لپ تاپ یا گوشی مقاله خوندن. این کتابم که تموم بشه مقاله رو که خوندم بعدش تاریخ فلسفه رو شروع میکنم نباید از امتحانم غافل بشم. باید حتما قبول شم هرچند که شاید امسال نشه ولی نباید از دستش بدم. نفهمیدم مها رفت کانون مرخصی بگیره یا نه. واسه کلاس زبانو میگم. دلم تنگ شده براش. اشکال نداره خوب که شدم دوباره از سر میگیرم. فعلا بهتره رو بقیه کارام تمرکز کنم. دلم میخواد زودتر هم خوب بشم برم عکاسی. اینقدر دلم میخواد که نگو. یه دلخوشی برای خودمه کار کردن روش حتی اگه شرایط نمایش دادنو نداشته باشم. همین خیلی پرت حرف زدم امروز. بهتره برم شروع کنم خیلی عقبم. چی شذ اون همه برنامه مائده نباید یادت بره. باید کار کنی. یعنی میشه من بتونم زبانهامو قوی کنم. فلسفه بخونم  و باقی آرزوهام برآورده بشه؟؟ کاش بشه حسرت نشه برام. باید بیشتر خیلی بیشتر از این کار کنم. باید متمرکز بشم رو زندگیم و برنامه هام نباید اینو فراموش کنم. 


امروز صبح سریع بیدار شدم رفتم حمومو بعدشم حاضر که برم خونه مهسا. کلی دلم تنگ شده بودو بهم خوش گذشت. باهم فیلم دیدیم عکس دیدیم قرار گذاشتیم کار کنیم باهمو بخونیم. خلاصه خیلی خوش گذشت نهارم یه غذای خوشمزه ی دریایی بود. خلاصه که به من که حسابی خوش گذشت کلی خندیدیمو تو سروکله هم زدیم. 

هنوز کار نکردم امروز تازه میخوام بشینم پاش فردا باید کتابم تموم بشه چون باید دو تا مقاله بخونم. خیلی بده فاصله میفته بین کتاب خوندنم خب دختر چه مرگت سریع بخون تمومش کن کشش نده بی خودی. این یه ایراده که دارم باید درستش کنم این که فاصله افتاد بین کتاب خوندنم. خلاصه که هم دلم میخواد بخوابم چون خیلی خوابم میاد هم این که کار کنم حالا کدوم؟ بله بله کار. راستی بابا داره از شمال میاد برام وسایلمم میاره بیچاره کیفش خیلی سنگین شد. یعنی یه ساک فقط وسایل من. مقاله هام چند تا کتاب مجله هام. نشد کتاب عکسامم بگم بیاره دیگه جا نمیشد:( کاش خوب بشم برم رشت دوباره فکر کن همه اینارو باید ببرم دوباره. 

امروز با دوستام عکسای عیدمو دیدیم. خیلی خوب شد نکته هایی رو بهم گفتن که خودم متوجه نشده بودم بایددوباره متناسب با اون نکته ها عکسامو انتخاب کنم بعد ببرم چاپ و بعد دوباره انتخاب. اااا دیدی چی شد ؟ یادم رفت بگم کتابای زبانمو بیاره. اشکال نداره دفعه دیگه :( 

من میرم دیگه به اندازه کافی دیر هست برای شروع ولی می ارزید. دلم واشد. دوباره انرژی دارم برای خوب کار کردن. 

مهسا میگفت با آنالوگشم عکس گرفته. منم هوس کردم. خوب بشم شاید بعد از مدتها امتحان کنم. باید یه مجموعه رو هم انتخاب کنم برای ادامه دادنو کار کردن روش. خب فهمیدم از عکاسی یه خورده دور افتادم شاید همین مجموعه عیدمو برم. شایدم پایان ناممو نمیدونم. باید روش تمرکز کنم. 


امروز هیچ کدوم از برنامه های روزانه امو انجام ندادم. فرداخونه ی مهسا با ساجی دعوتیم. اره منم میرم خب میبندم زخمامو یجوری ولی باید با دامن برم :/ یه تیپ قشنگی دارم که نگو و نپرس. ولی چیکار کنم دیگه شرایط اینه. برا فردامون یسری کار داشتم. سرم گرم کتابها و مقاله ها بود. یه خورده هم تنبلی کردم ولی خب پای عکسامم نشستم. مجموعه عیدم تقریبا تموم شد از فردا میرم سراغ بقیه. از صبح پشت میز بودم با این حال نمیدونم چرا اینقدر زمان زود گذشت. الانم از خستگی افتادم رو تخت. چشم و سرم درد میکنه فکر کنم به خاطر لپ تاپ. خب نمیشه کنارش بذارم. تازه کارم باهاش شروع شده. دیگه این که همین. شاید کتابمو دست بگیرم. منتظر مامانم امروز ظهر رفت بیچاره برام کلی چیز گذاشت تا بخورم. بابا هم که همچنان شمال فکر کنم فردا یا پس فردا بیاد. دلم تنگ شده براشون. دیگه این که همین. بیشتر از این نمیتونم بنویسم. خیلی خوابم میاد. گشنمم هست اونقدری که نگو. ولی میخوام لاغر کنم در نتیجه غذا بی غذا. خب اینم یه روز کم کار تقریبا فردا پس فردا جبرانش میکنم. 


بعضی وقتها بعضی جاها به خودم میگم مائده حرف نزنی نمیگن لالی که. حتی اگه بگنم تو نباید حرفی میزدی. بعضی وقتها من حرفی میزنم که چیز دیگه ای اصلا تو ذهنمه اما یجور دیگه میشه مثلا میخوام اتفاق خوبی باشه ولی خراب میشه و بد برداشت میشه. این معضل همیشگی منه. ولی چیکار میتونم کنم؟ نباید بترسم از حرف زدن تا کم کم یاد بگیرم هر حرفی رو نزنم یا اصلا این که چجوری بگمش. خیلی ناراحتم به خاطرش. 

بیخیال. خیلی وقت که بیدار شدم اما هنوز نشستم پای کارم تازه میخوام شروع کنم. فکرم درگیر بود هنوزم هست البته اما جوابی براش پیدا نمیکنم. در نتیجه فعلا باید رهاش کنم. 

دوستم دعوتم کرده خونشون خیلی دلم میخواد برم مطمئنم مامان گیر میده چون همچنان باید وازلین بزنمو زخمم باز باشه حالا چیکار کنم؟ 

همین فعلا حرف دیگه ای ندارم. 

یسری چیزا هیچوقت تو آدما تغییر نمیکنه. یسری شاید خصوصیات. شاید من نباید خودمو ناراحت کنم. اما کاش میشد عوض بشه. کاش خود آدم میتونست تغییر بده.ولی ادم بفهمه و تلاش کنه میشه. فکر میکنم خودمو تونستم از یسری جهات بهتر کنم. کم کم حتما میشه. اما سخته خیلی سخت. و اگه ادم ندونه فقط باعث آزار و دلخوری بقیه میشه. و البته خودشم اذیت میشه. 

دیگه این که همین. برم روزمو شروع کنم. هرچند که شدید خوابم گرفته. 


نمیدونم چرا برنامم این روزا اینقدر زود انجام میشه انگار یه روز بلندو بالا دارم که وقت بهم زیادم میده با این حال برام زود میگذره. خیلی زود. البته میتونم کتابمو بخونم فقط نصفش مونده فردا سعی میکنم تمومش کنم ولی امشب سردرد گرفتم. میتونم یه مروری رو زبانا داشته باشم تا وقتی که خوابم بگیره. یه داستان پلیسی هم از آلن پو خوندم میترسم خوابم نبره شب :دی. دارم برای خودم سیب زمینی سرخ کرده درست میکنم. بعد از مدتها واقعا هوس کرده بودم. البته مامان دارره سرخ میکنه یه وقت روغن نپره بهم دوباره بسوزم. حداقل الان که زخمام بازه. همش باید وازلین بزنم از چرب بودن متنفرم. ولی جایی که برای کارکردنم درست کردم خیلی خوبه رو میز میشینم و پامو دراز میکنم. دیگه مهام نیستو خودممو خودم بابا هم که رفته مامانم میره خونه باباحاجی عصر فردا و روزای دیگه. عکسام هم همچنان دارم انتخاب میکنم خیلی خوب جلو رفتم هنوز رو پروژه عیدمم. چقدر دلم میخواد باز عکاسی کنم باور نمیکنی. باید برم بابا داره زنگ میزنه. 


من آدم بحث کردن نیستم. یه راست میرم سر اصل مطلب. اگه ببینم کسی تعصبات بی جا داره و مدام به صورت غیر منطقی سعی میکنه عقایدشو ابراز کنه میزارمش کنار. نه بحثی میکنم نه حرفی میزنم چون میدونم فایده ای نداره و اون آدم کلا عملی به نام فکر کردن رو بلد نیست. من نمیگم همه باید مثل من فکر کنن. فقط میگم منطقی باید باشه. و دور از تعصب و این که بزور نخواد اعتقادشو بچپونه بهت و برات نسخه بپیچه یا مدام تکرارش کنه با صدای بلند جوری که حوصله ی ادم سر بره. خلاصه که به نظر میرسه اعصاب ندارم :دی اما این منطقی. 

از ساعت سه بیدارم وهنوز شروع نکردم کلی امروز کار دارم. بریم ببینیم تا شب چه میکنم. 


فیلم گذران زندگی گدار رو دیدم. یکی از فیلمهایی که سونتاگ تو علیه تفسیر جزو بهترین آثار کارگردانهای اروپایی نوشته بود. سونتاگ راست میگفت که در فیلم های خوب همیشه صراحت خاصی وجود داره که مارو از شر این هوس شدید به تفسیر کردن خلاص میکنه. و واقعا هم همینجوری بود. نمیدونم باید راجع بهش چجوری حرف بزنم که لو نره اما این فیلمم با این که پرده پرده و منقطع بود ولی انسجام داشت. و این که بازم یه موضوع به ظاهر معمولی بود اما این آدما چجوری از هیچی چیزی میسازن که تو میخکوب فیلم میشی. 

من خب دارم مو به مو علیه تفسیرو در میارم تا جایی که پیدا کنم. هنوز کلی کار مونده تا شب. هنوز فرانسوی نخوندم چندتا فیلم دیگه هم هست فعلا که باید اول ببینم بعد فصل جدیدو شروع کنم به خوندن. 


کتاب علیه تفسیر ، سوزان سونتاگ ، احسان کیانی خواه ، نشر حرفه نویسنده 

در فیلم های خوب همیشه  صراحت خاصی وجود دارد که مارا کاملا از شر این هوس شدید به تفسیر کردن خلاص میکند. 

 

در حال حاضر چیزی که اهمیت دارد بازیابی حواسمان است. باید یادبگیریم بیشتر ببینیم ، بیشتر بشنویم و بیشتر حس کنیم.

 کار ما این نیست که محتوای هرچه بیشتری در اثر هنری کشف کنیم، چه برسد به اینکه بخواهیم محتوایی جز آنچه در خود اثر وجود دارد از آن بیرون بکشیم. ما وظیفه داریم محتوا را کنار بزنیم تا اصلا بتوانیم خود اثر را ببینیم. 

امروز هدف تمام شرح هایی که از هنر ارائه میکنند این باید باشد که آثار هنری ـ و به قیاس آن تجربه ی خود ما ـ برایمان واقعی تر بشود ، نه ساختگی تر  کارکرد نقد هم  باید این باشد که نشانمان بدهد اثر چطور همین شده که هست، و حتی نشان بدهد اثر همین شده که هست ، نه این که بگوید معنایش چیست .

 

اینجوری که تصمیم گرفتم بخونم کتاب رو فکر کنم تموم شدن کتاب معلوم نباشه  کلی اسم هست ، کلی مقاله هست اگه بتونم پیداشون کنم عالی میشه ولی فیلم هارو که قطعا میبینم. فکر کنم دیگه مائده ی قبل کتاب نباشم وقتی که کتاب تموم میشه.

 


بالاخره طلسم شکست و من شروع کردم به دیدن فیلم های روبر برسون. اولین فیلمی که ازش دیدم متاسفانه قدیمی ترینش نبود یعنی دانلود نشد منم همینجوری از بین باقی فیلم هاش انتخاب کردم که فیلم پول یا Money یا L'Argent هست که سال 1983 ساخته شده. من کلا تو فیلم دیدن همیشه اولش راغب نیستم به نظرم حوصله سر بر میاد قرار ندارم یه جا بشینم.اونم فیلمای قدیمی رو. اما خب فیلم که خوب باشه تو رو قشنگ جذبت میکنه. من نمیدونم بهترین کار برسون چیه و این که این اولین فیلمی بود که ازش دیدم. موضوعش ساده بود ولی اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت یهو دیدم فیلم تموم شد. الان اگه بیشتر توضیح بدم شاید فیلم داستانش لو بره اما شما نخونین. قضیه از این قرار بود که یه پول تقلبی هی دست به دست میشد. و باعث شد یه نفر حتی شغلشو از دست بده. پول باعث میشد بقیه به هر کاری دست بزنن تا داشته باشنش یا این که به خاطرش حتی دروغ بگن یا رشوه بدن. و بعدشم اتفاقای دیگه که یکی از این شخصیت ها رفت زندانو وقتی ازاد شد دست به قتل زد. اینقدرم ابکی نبود که من تعریف کردم. خیلی به نظرم ظریف ساخته شده بود. حالا ظریف یعنی چی به نظرم یعنی خیلی تمیز جلو برده شده بود. شایدم چرت میگم. اصلا این فیلمارو که آدم میبینه ها تازه میفهمه فیلم یعنی چی و چقدر زندگیشو برای فیلمای مزخرف از دست داده. کاش فیلمای ایرانیم همینقدر دقیق همین قدر یکپارچه بود نه دری وری. الان تو  نت خوندم که آخرین فیلمش بوده. خب من نمیدونستم. خوبه دلم میخواست به ترتیب فیلماشو ببینم که اینجوری شد :دی خلاصه که یه چیز کوچیک که پول هست اول ماجرا ، آخرش تبدیل شد به دلیل یه در واقع موضوع بد بزرگ . همین بهتر از این چیزی به ذهنم نمیرسه من آدم فیلم بازی نیستم که بتونم تحلیل های عمیق بکنم جدا از اون تفسیرم خوشم نمیاد که انجام بدم به خصوص که الان حرفای سونتاگ دوباره برام تکرار شده. در نتیجه به خاطر سواد کمم در این زمینه واقعا متاسفم. 

گفتم کتاب اصلا میخوام یه مدت عشق کنم برای خودم. کتابو بخونم، فیلمایی که معرفی و گفته شده رو ببینم. فیلمای روبر برسونم که سر جاش. فرانسوی بخونم که امروز از شنیدن بعضی از لغت هایی که بلد بودم واقعا ذوق میکردم که میفهمم. واسه خودم آهنگای خفنو دانلود کنم بشنوم نگاهی به عکسهارو بخونمو برم اسم عکاسهارو سرچ کنم انگلیسییم که سر جای خودش باز. یا دفترم . و مطمئنم کل روزم کفاف این کارارو میده واقعا. صبح ها ساعت چهار بیدار میشم باید دیوونه باشم که دوباره میخوابم. این چند روز ـ نمیدونم دقیقا چند روز ـ به معنای واقعی کلمه مزخرف بود چون هیچکار نمیتونستم بکنم. امروز خودمو مجبور کردم و نشستم و کم کم انگار دوباره گرم شدم برای درست کار کردن. خسته شده بودم از بیکاری از ناراحتی از گذروندن مزخرف زمان. دلم برای سونتاگ تنگ شده بود گفتم یادم میاره که میخوام چی باشم کاش منم مثلش بودم ولی خب تلاشمو میکنم باز. و سعی میکنم اگه هیچی نیستم باز چیزایی باشه که یاد بگیرمو دنبال کنم. من شاید نتونم خوب بنویسم و خفن باشم اما تلاشمو میکنم آدم با سوادی بشم. حداقل برای خودم یعمی در مقایسه با خود قبلیم.چون مثلا اینجا خیلی عالی نیستم. هرچند که یاد یه حرفی افتادم که آدما اکثرن توی دنیای مجازی خودشونو بی عیب و نقص و خوب نشون میدن اما تو دنیای واقعی عقده ای و مشکل دارن. من نمیخوام جزو این دسته باشم من کامل نیستم هر کسی یه ضعفی داره دیگه شاید ضعف من اینه که البته سعی میکنم برطرفش کنم همین که فهمیدم خوبه. یه قدم برای بهتر شدن هست. اینجا میخوام دقیقا جایی باشه مثل یه پناهگاه امن که من بتونم با تمام ضعف هام خودم باشم. هرچند میدونم نباید شرح حال بنویسم. و سعیم هم همینه بعضی وقتها از دستم در میره. زندگیمم با همین کتابها فیلمها موسیقی ها قراره بگذرونم. جز اینا هیچ اتفاق خاص دیگه ای تو زندگیم نمیفته که بتونم راجع بهشون بنویسم یا هیجان زده کننده باشه برای بقیه. من بیشتر خودمم و خودم گاهی خوانواده گاهیم دوستهام که تعدادشون از انگشتهای دست کمتره. میخوام شروع کنم به یه زندگی ای که توش همه کار کنم. وقتی که خوب شم شاید تئاتر هم تو برنامم اضافه کنم. خیلی دوست دارم تئاتر رو بچه بودم مامانم زیاد میبردتمون. اما الان خودم تنبلیم میومد. همین خیلی طولانی شد باز. فعلا


با یه نا امیدی خیلی زیاد دارم مینویسم. مثل یه آدم شکست خورده. نمیتونم از پس این کتاب بر بیام. یا این کتاب مشکل داره یا من. چون اصلا نمیفهممش. شایدم جفتش باشه. در وضعیتی نیستم که همچین کتابهایی بخونم حوصله و تمرکز بالا میخواد. احتمالا سخت هم هست این کتاب در نتیجه با شرمندگی بسیار فعلا میذارمش کنار تا دوباره بتونم هم تمرکز داشته باشم هم حوصله. خوندن کتابای فلسفی واقعا به هر جفت اینها نیاز داره و من الان توی شرایط خوبی نیستم. به خودم باشه یه استپ شاید بدم برای کتاب خوندن. که بشینم کل فیلم های روبر برسونو ببینم و زبان فرانسوی بخونم. اما خب نمیتونم از کتاب خوندن دست بکشم کلا. چون احساس میکنم یه چیزی تو زندگیم کمه. انگار عزیریو از دست داده باشم و ندونم که چجوری باید حالا بدون اون بگذرونم.

میخوام کتاب علیه تفسیر سونتاگ رو بخونم. شاید بگی مگه اون سخت نیست؟ میگم یک قبلا خوندمش. دو چون سونتاگ نویسنده ی مورد علاقمه بی حوصلگیم کم میشه و تمرکزم میره بالا حداقل من اینجوری فکر میکنم.

چند وقت احساس اندوه میکنم. گاهی اتفاقاتی میفته که برای آدم مثل یه شوک میمونه این اتفاق هرچیزی میتونه باشه. یه حرف ، یه درگیری هرچی. آدم یهو به خودش میاد میبینه بهم ریخته حتی به خاطر یه چیز کوچیک. اونم اگه یکی مثل من باشه خب خیلی سریع تر واکنش نشون میده.

 میخوام این بار متفاوت بخونم علیه تفسیر رو. اسم تک تک فیلمها شخصیت ها کتابها و غیره رو بردارمو ببینمو بخونم ازشون تا جایی که میتونم. فعلا شرایط کتاب خریدن رو ندارم ولی میتونم فیلم هارو ببینم. نیت کردم دیگه این طلسم روبر برسون رو بشکنم. تو هم برام امیدوار باش که این طوفانو از سر بگذرونم. همه چی ظاهرا بیرون من آروم اما درونم وحشتناک نا آرومم. نمیتونم بگم چون نمیشه چون شاید باور نکنی. این که چقدر خوابم زیاد شده این که چقدر غم همه وجودمو مدام و مدام میگیره این که بی هیچ دلیل ظاهری گریه میکنم و نمیتونم ازش دست بکشم. ولی خب بیخیال اینها. هرچی که هست ازش عبور میکنم قول میدم. باید کار کنم تا فراموش کنم میخوام خودمو غرق حرفای سونتاگ کنم اون میدونه چجوری آرومم کنه. شاید نیاز دارم که کسی باشه تا بفهمتم. این روزا بیشتر از هر وقتی احساس غربت میکنم. احساس غربت از این دنیا. انگار تک افتاده باشم. تو میدونی حسش چیه نه؟ باید جلوی خودمو مدام بگیرم که مامان و بابا نفهمن اما این کار واقعا سخته و من هم یه جاهایی از دستم در میره. نمیخوام کسی به حالم دل بسوزونه. نمیخوام ضعیف جلوه کنم. نمیخوام تکیه گاه داشته باشم. هرچند که مها هست و اگه نبود شاید زودتر بیخیال همه چی میشدم. با این که دوره ازم اما خب خوبی تکنولوژی اینه که الان میتونی تصویری ارتباط برقرار کنی . من چقدر خوشحالم با تمام معایبی که زمان حالمون داره تو این دوره زندگی میکنم. دیگه کافیه خیلی طولانی شد. جز اینجا زیاد حرف نمیزنم. اینجا پناهگاه منه. یه جای امن. 

این بار در مورد روبر برسون جدیم و دارم دانلود هم میکنم فیلمشو از قدیمی ترینش تا جایی که تو نت باشه. تا بعد بخرم. 


این روزا ساعت چهار بیدار میشم برناممو مینویسم اما علنن هیچ کاری نمیتونم کنم. بزور خودمو میکشم پای میز میشینم پشتش اما دستم به هیچکدوم از کارا نمیره. همش دستو پا میزنم که بشه. عکسامو میبینمو سعی میکنم بفهمم کدوم بدرد نمیخوره هردفعه هم دست از پا دراز تر لپ تاپ رو خاموش میکنم انگار که قدرت تشخیصمو از دست داده باشم. خسته شدم از این وضعیت. از سوختگیمم. یک ماهو دوروزه و من هنوز کامل خوب نشدم. هنوز درگیرشم. هنوز باید برم دکتر هنوز هر روز حمام. هنوز هر روز چرب کردن. با این حال این اولین باره که در موردش غر میزنم. من پذیرفتمش هرچی که بود اتفاقی بود که افتاده و نمیشد کاریش کرد. اما الان خب دلم میخواد برم بیرون برم انقلاب برای خودم بچرخم. برم کتاب فروشی مولی همه ی پولمو کتاب جدید بخرم. این روزام خالی. نیاز دارم به یاد بیارم اما انگار خستم. روحم خسته است. خودم یه گوشه کز کرده. به هیچی فکر نمیکنه فقط تو خودشِ. نه ناراحت نه خوشحال. یه حس مزخرف بین این دو تا. کلمات توی سرم خالی میشن از معنی. فققط جولون میدن. قرار نبود شرح حال باشه اما انگار مغزم از این چیزا بهم ریخته. نیاز دارم بنویسم. بنویسمو بغضمو که نمیدونم برای چیه قورت بدم.  حتی نمیتونم به رویاهام فکر کنم. فکر کنم تا بتونم به خاطرشون بجنگم. این بار با خودم در افتادم. خودم خسته است   خیلی خسته حتی نمیتونه ت بخوره. انگار که داره میمیره. اما نباید تسلیم بشم نه؟ باید تش بدمو بگم پاشو پاشو دیر میشه. و اون دوباره سرشو میزاره رو زانوشو چشماشو میبنده. تش میدم میشینه کتابو دستش میگیره اما کلمات نا مفهومن. تقریبا هیچی نمیفهمه. چشمش مدام روی کلمات لیز میخوره. کتابو میبنده سرشو میذاره رو میز و بازم مغز خالی فقط تکه تکه های کلمات. چیکار میشه کرد. باید صبر کنم باید بزورم شده کار کنم هرکاری. نباید دست رو دست بذارم. این روزا خوابمم زیاد شده. با این که چهار بیدار میشم دوباره خوابم میبره تا ده یازده. شبها هم که زود تر از مرغ خوابم میگیره. 

امروز داشتم فکر میکردم چقدر خوبه که دیگه از گذشته ام ناراضی نیستم. حداقل از این چند سال اخیر. ولی از حالم ناراضیم. اگه اینجوری بخواد بگذره به آینده ام هم امیدی ندارم. کاش میشد راه حلی داشتم. کاش میشد یجوری از این وضعیت دربیام. ولی نمیدونم راهش چیه. شاید باید برم دکترم. قرصا خیچ تاثیری ندارن. انگار حالمم بد تر کردن. تنم ضعف میره و بی جونی یهو تو تنم راهشو باز میکنه. 

دارم چرت میگم نه؟ هرچی بگم احتمالا درکم نمیکنی. نوشتنم برای بقیه هم بی فایده باشه اما برای خودم خوبه. باعث میشه هرچند کوتاه از خودم بیرون بیام و فکر کنم. مجبورم میکنه کلماتو بهم بچسبونم. 

این روزا میگذره میدونم. فقط باید طاقت بیارمو صبر کنم. صبر کنم تا کمکم دوباره بتونم بلند شمو شروع کنم. میرم دوباره امتحان کنم. 


دارم فکر میکنم مطالب باید راهشونو پیدا کنن به زندگی واقعیم. شاید اینجوری بهتر بنویسم. اره من درگیرم هنوز. فکر میکنم بقیه ادمهای بزرگ اگه دفتر خاطرات داشتن چجوری می نوشتن. یعنی هیچوقت هیچ مطلب ساده ای توی دفترشون نبود و همیشه پر بوده از نوشته ها و فکرهای فلسفی؟ چون کتاب خوندن و مثلا آدمای بزرگی بودن؟ شاید تو دفتر خاطرات بهتر و راحت تر بشه نوشت چون اسمش روش هست. اما وب نمیدونم تا حالا ادم بزرگی ندیدم که وب داشته باشه و خودش بنویسه. از یه طرف میگم ربطی نداره آدم چه چیزی خونده باشه. احمقانه است تصور کنم همیشه میشه خیلی خاص فکر کرد. فکر میکنم خفن ترین آدمها هم فکرها و صحبت های ساده ای باید داشته باشن. منتها خودشونو سانسور میکنن چون ازشون توقع میره تا بزرگ و خفن فکر کنن. از خود سانسوری متنفرم. دیگه تو که لایه لایه های وجودمو دیدی. میدونی چی میگم. خود سانسوری آدمو حقیر میکنه. دلم نمیخواد مردم تصویری از من ببینن که واقعی نیست. من یه آدم معمولیم. خیلی معمولی. خب راستش نباید توقع داشته باشم تا درک بشم. از یه طرف حق میدم به کسایی که معمولی بودنو نپسندن و قضاوتم کنن. چون واقعا معمولیم. پس این همه تلاشم برای چیه؟ اگه معمولی نبودم که تلاش شاید نمیکردم. هیچوقت درک نشدم حتی تو نوشتن اینجا. اما من شاید از این به بعد با تفکر بیشتری سعی کنم بنویسم اما خودمو سانسور نمیکنم. نمیخوام همه فکر کنن چقدر خفنم. میشه همیشه ادای خفن بودن رو در آورد. گاهی ساده بودنه که سخته. از دست دوستم ناراحت نیستم. اون حرفایی رو بهم گفت که احتمالا بقیه هم بهش فکر کردن اما ازم پنهون کردن. البته شاید. ولی از حرفش یه ذره ناراحت شدم. ولی بعد دیدم حق داره. حرفش درست بود. من خیلی غرق شده بودم توی حاشیه نویسی و شرح حال نویسی. برام یه پتک لازم بود که یادم بیاره درست و با تفکر بیشتر بنویسم. 

امروز باید خوب و بیشتر کار کنم چون تقریبا تمام دیروز رو از دست دادم. باید جبران کنم. 


مقاله ی انتقال موضوع ، عکس ، واقع گرایی نوشتهٔ فرشید آذرنگ ، حرفه عکاس ده تموم شد. مقاله ی پر محتوایی هست و حتما نباید عکاس باشین تا بخونینش. تا یه قسمتی تونستم یه چیزایی برای خودم بنویسم از یه جایی به بعد فکر کنم مغزم جوش آورد :دی نه جدی واقعا سخت شد. یعنی اینجوری که فقط نخونی بخوای حرفی جای مقاله یا در مورد مقاله بزنی سخت بود. یه جاییش رسید من از عکاسی نا امید شدم. از این که عکاس هستم. ولی چیکار میشه کرد. حالا باید باز بخونمش ولی یه فاصله ای میندازم بینش. 

کتاب جدید میخوام نگاهی به پدیدار شناسی و فلسفه های هست بودن نوشتهٔ روژه ورنو و ژان وال با ترجمهٔ یحیی مهدوی ، نشر خوارزمی رو شروع کنم. البته برای امشب بیشتر تمرکزمو میذارم رو زبان. شاید یه فیلم هم ببینم یا از کارای برگمان یا برسون یا فلینی و. ببینم در آخر کدوم میشه. شایدم اصلا نرسم. همین برم وقت کمه. 


فروغ یه گفتگو داشت سه سال پیش گذاشته بودمش. البته از وبلاگ یکی از بچه ها که اون موقع معرفیش کردم. 

میگفت «کار بی فایده ایه شرح حال دادن. طبیعی که هر ادمی به دنیا میاد تاریخ تولدی داره در یک شرایطی بزرگ میشه اتفاقای معمولی که تو زندگیش میفته و از این دست چیزها و اما اگه این شرح حال توضیح دادن مسائلی که به کار ادم مربوط میشه در مورد من میشه شعر که برای من زوده هنوز موقعش نرسیده.» فکر میکنم باید به حرف فروغ گوش بدمو اتفاقای معمولی زندگیمو نگم و شرح حال ندم.  

همین اومدم اینو بگمو برم. البته در مورد مقاله کتاب فیلم موسیقی هست حتی اگه شرح حال باشه. مثل الان که دارم مقاله رو میخونمو بخش بخش هرچی به ذهنم میرسه برای خودم مینویسم و فرانسوی رو هم از اول دارم مرور میکنم امروز و فردا ۱۵ تا درس هر روز. پنج تاشو خوندم ده تاش مونده باید هی مرور کنی فراموش نکنی هرچی جلو میره سخت تر میشه. خب اینا مربوط به کارمه. یه خورده به اینجا عادت دارم اگه بتونم جلوی خودمو بگیرم مطالب تقریبا با محتوا بنویسم خوب میشه. 


نمیدونم چرا اینقدر احساس گناه میکنم. نه فقط برای چیزهای بزرگ که برای حتی مسائل جزئی. به خودم سخت میگیرم شاید چون میترسم دوباره اشتباهاتم تکرار بشه. به خودم میگم اون اشتباه بزرگ فقط به خاطر بیماری بود نه چیز دیگه. به خودم میگم دیگه هیچوقت پیش نمیاد اما دلم میترسه. هربارم بهش فکر میکنم وحشتناک تر از قبل به نظرم میاد. مطمئن نیستم راه خلاصی ازش داشته باشم. من بیشتر و زودتر از دیگران خودمو قضاوت میکنم. و این خیلی بده. این که به خودم اعتماد ندارم و ترس از اشتباه کردن دارم. این که خطاهامو حتی اگه دلیل موجه داشته باشن فراموش نمیکنم و به خودم اجازه نمیدم راحت بگذرونم. میبینی ؟ حتی همین حرفا هم قضاوت خودمه. 

 

توی حدود یکسالو شش ماه ۱۷ کیلو اضافه وزن پیدا کردم نصف بیشترش به خاطر داروهاست من واقعا زیاد نمیخورم باید تحرک بیشتری داشته باشم.

امروز وقت دکتر داشتم. هم روانشناس هم روان پزشک. میشه گفت بعد از مدتها خوب بود به خصوص که دفعه قبل خودم نرفتم مطب و تلفنی حرف زدم و بیشتر از دوماه بود نرفته بودم مشاوره میشه گفت امیدوار کننده بود. 

نگاه نکن ساکتم بیشتر تمرکزم روی درس خوندنه برای فلسفه به هر قیمتی شده باید قبول بشم حتی اگه سنگم از آسمون بیاد میخونم بیماری که هیچِ. دیگه برام مهم نیستش. من اینجوریم . بدرک. از اول همینجوری بودم. 

 


من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

.

بیا ای خسته خاطر دوست!

ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم.

 

مهدی اخوان ثالث

 

خب دارم بعد از مدتها شعر های اخوان رو میخونم. چقدرم با حالو هوای این روزهام میخونه. غمگینم. خیلی زیاد ولی راهی ندارم. من انگار همیشه وجودم پر از اندوه. پر از درد. ریشه دوونده تو وجودم.حتی وقتی شادی هست. نمیشه از شرش خلاص بشم. نمیشه نابودش کنم. هیچ راهی ندارم. یا باید جلو برم و حرکت کنم یا باید توی لجن زار زندگی فروبرمو بمیرم. بیخیال این حرفها.

مها امشب میاد تهران و من دلخوشم به همین. 

کتابمو دارم میخونمو خلاصه مینویسم تا هی مرور کنم. دیگه باید درست خوند. این کتابو قبلا خونده بودم اما هیچی یادم نمونده. خب جدی باید بگیرمو جدی بخونم امیدوارم بتونم. تو بهم باور داشته باشی از پس همه چی بر میام. دلم گرم میشه که میتونم. یعنی میشه بشه آرزو به دل نمونم باید حسابی از نظر علمی سوادم بالا بره وگرنه به مشکل میخورم . دلم میخواد جوری بخونم که بتونم راجع بهش حرف بزنم. 

 


چه درد آلود و وحشتناک

نمی گردد زبانم که بگویم ماجرا چون بود

دریغا درد ،

هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود …

چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟

که غمگین باغِ بی آواز ما را باز

درین محرومی و عریانی پاییز ،

بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد

از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟

چه وحشتناک !

نمی آید مرا باور

و من با این شبخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر

ندانستم ، نمی دانم چه حالی بود؟

پس از یک عمر قهر و اختیارِ کفر ،

ـ چگویم ، آه ،

نشستم عاجز و بی اختیار ، آنگاه به ایمانی شگفت آور ،

بسی پیغام ها ، سوگندها دادم

خدا را ،  با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دست های خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار ، ای خدا ، ای داور ، ای دادار ،

مبادا راست باشد این خبر ، زنهار !

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

وَنَفْشُرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را

تو را هم با تو سوگند ، آری !

مکن ، مپسندین ، مگذار

خداوندا ، خداوندا ، پس از هرگز ،

پس از هرگز همین یک آرزو ، یک خواست

همین یک بار

ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا ، به حق هرچه مردانند ،

ببین یک مرد می گرید …

چه بی رحمند صیادانِ مرگ ، ای داد !

و فریادا ، چه بیهوده است این فریاد

نهان شد جاودان در ژرفتای خاک و خاموشی

پریشادخت شعر آدمیزادان

چه بی رحمند صیادان

نهان شد ، رفت

ازین نفرین شده ، مسکین خراب آباد

دریغا آن زن ِ مردانه تر از هرچه مردانند ؛

آن آزاده ، آن آزاد

تسلی می دهم خود را

که اکنون آسمان ها را ، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر

بر او هر شب نثاری هست ، روشن مثل شعرش ، مثل نامش پاک

ولی دردا ! دریغا ، او چرا خاموش ؟

چرا در خاک ؟

 

شعری که اخوان برای مرگ فروغ سرود.


دارم فکر میکنم چی میشه که بعضی ها اینقدر به خودشون مطمئنن و فکر میکنن همه چیز اشتباست جز نظر خودشون. چی میشه که ذهن آدم اینقدر بسته باشه. خب جوابشو هنوز پیدا نکردم شاید از یه نوع خودشیفتگی نشئت میگیره. شایدم از جهل. فکر میکنم دومی درست تر باشه. بعضیا حتی به مغزشون اجازه فکر کردنو نمیدن. میگم باور نمیکنی ولی حتی جلوی بقیه رو هم میگیرن که فکر نکنن. از فکر کردن میترسن. دیدم که میگما. دیدم. 

دیگه این که میبینی چقدر زود بیدار شدم ؟! ساعت بیست دقیقه به سه نیمه شب هست. هر روز زودتر از دیروز :/ والا دلیلشو خودمم نمیدونم و هرکاریم میکنم خوابم نمیبره. فعلا که میخوام برم سر کار. 

بعضی وقتها فکر میکنم کاش برای جای دیگه ای بودم. ولی فعلا که واقعیت و حقیقت چیز دیگه ایه. 

بعضی وقتها تو همین اتفاق هاست که آدمارو میشناسی. چهره واقعیشونو میبینی.

بعضی وقتها احساس میکنم چیزیو از دست دادم. چیزی شبیه یه عزیز. جایی خالیش مثل یه حفره درونم. پر نمیشه باهیچی. فکر کنم هیچوقت خوب نشم. 

اعتراف میکنم کمبودهای زیادی دارم. اما کیو میشناسی هیچ کمبودی نداشته باشه. یسری چیزا برام داشتنشون حسرت. هیچوقت بهشون نمیرسم میدونم. شاید برای همین اینقدر سعی میکنم و تلاش میکنم. شاید میخوام یجوری کمبودهامو جبران کنم با کار کردن رو خودم.

شایدم من یه آدم عقده ایم. خاطره های بد زیاد دارم. بعضی وقتها چنان پشت هم یادآوری میشن که دلم میخواد هرجوری شده جلوشو بگیرم حتی با اسیب زدن به خودم حتی با مرگ. بقیه هم اینجورین؟

چرا بعضیا فکر میکنن باید حتما نظرشونو نسبت به چیزی که مال توئه و به تو مربوطه ابراز کنن؟ و اگه لال بمونن میمیرن؟ فکر میکنن همه چیو باید تف کنن تو صورت طرف مقابل بدون این که فکر کنن واقعا بهشون مربوط نیست. بدون این که احساسات و افکار طرف مقابل براشون اهمیت داشته باشه. میدونم میدونم گاهی از اون ور بوم افتادنم خوب نیست مثل من که همیشه فکر میکنم نکنه احساساتش جریحه دار بشه. نکنه دلشو بشکنم و در نهایت هیچ حرفی نمیزنم. برام مهمه که طرف حس بدی از خودش نگیره . بهضیا چه راحت بقیه رو مورد تمسخر قرار میدنو اینقدر خودخواهن که فقط خودشونو میبینن. 

خیلی حرف زدم بهتره برم به کارم برسم  خودمو غرق کنمو از دنیا جدا شم.

 


نمیتونم کار کنم. حرف های این حادثه ی تلخ از هر طرف به سمتم میان. همه جا حرف از اینه و من فقط میتونم بغض کنم. دلم میخواد خودمو از همه جا محو کنم. به هیچ چیزی دسترسی نداشته باشم. دلم میخواد تمام اینها خواب وحشتناک باشه. نمیتونم تصور کنم خانواده هاشون چی میکشن تا فکرم میره این سمت دیوونه میشم. کار کردن تو این شرایط سخت و مسخره است اما تنها راهی که دارم. تنها چیزی که منو جدا میکنه. ممکن بود عزیز من تو هواپیما باشه. چه فرقی داره. وحشتناک. وحشتناک. تا سعی میکنم بیخیال بشم فکر نکنم دوباره یجوری میشه مواجه میشم. میخوام تا چند روز شبکه های مجازیو اصلا باز نکنم. سراغ تلویزیون نرم. دوتا جبهه روبروی هم قرار گرفتن انگار و من فقط میدونم نمیتونم هضم کنم. با این حال نمیشه فرار کرد ازش نمیتونم ذهنمو کنترل کنم تا فکر نکنه. فقط امیدوارم صبر داشته باشن. من که همینجوریشم قاطی بودم دیگه بدون الان چی دارم از سر میگذرونم. دلم میخواد فقط بخوابم بخوابمو به یه بی خبری از همه چی برسم. نیستنو تجربه کنم. کاش مرگ هم مثل خواب باشه. دیگه نباشی دیگه حس نکنی نشنوی نبینی بی خبر بی خبر از دنیا از آدمها. کاش درد نکشیده باشن

امروز با یکی هم بحثم شد. اینقدر دیدگاهش احمقانه بود که ترجیه دادم هیچی دیگه در جوابش نگم. کسی که خودشو به خواب زده بیدار نمیشه.


تا الان چند تا جستار از سونتاگ رو خوندم و فکر میکنم کافیه. موتورم راه افتاد همینجوریشم باید کلی از چیزایی که گفته چه فیلم چه کتاب چه مقاله رو پیدا کنم و بخونمو ببینم. تقریبا تمام فیلم هارو پیدا کردم ولی هنوز ندیدم. از هشت یا نه تا مقاله هم فقط سه تاشو پیدا کردم که دو تاش انگلیسی یکیش فارسی. میخوام کتاب تاریخ فلسفه نوشتهٔ کاپلستون با ترجمهٔ جلال الدین اعلم با نشر علمی فرهنگی رو بخونم و اگه وسطش خسته شدم برم دوباره سراغ سونتاگ. فکر نکنم اشکالی داشته باشه. چون همزمان با هم نمیخونم جدا از اون اینجور که یادم میاد این جستارها به هم ربطی ندارن هرکدومشون راجع به یه چیزن. دلیل این که میرم سراغ تاریخ فلسفه اینه که هدفم برام جدی تر شده. دیدی یه مدت شل گرفتم چی شد؟ برام مهم نیست امسال میشه یا نمیشه ولی سال دیگه حتما باید بیفته این قبولی توی زندگیم. دلم میخواد تمام گذشته رو که خوب کار نکردم تو باقی عمرم جبران کنم. تو میدونی که چقدر ضعیف بودم چقدر ذهن بسته ای داشتم چقدر بی سواد بودم. ولی الان میدونم که نمیدونم. میدونم که باید بخونم و بخونم و بخونم. دلم نمیخواد به ترسهام فکر کنم. هرچیزیو میذارم برای زمان خودش. باید جوری بخونم که همه چی تو ذهنم بمونه. تمام آینده ی من به این بستگی داره. باورت نمیشه میدونم. ولی برای خودم مهمه. حتی اگه هدفم مسخره به نظر بیاد یا دیگران در من نبینن اتفاق افتادنش رو. باید تمام این زمانی که دارم کتابهارو چندینو چند بار بخونم ما بینشم از لیست کتابام میخونم. میدونم از پسش بر میام اگه زمان بذارم. قرار نیست بهم بد بگذره من تصمیم دارم تمام کارامو انجام بدم یعنی میدونم میرسم در طول روز به همش فقط نباید تنبلی کنمو وقت رو هدر بدم. میرم شروع کنم. برام امیدوار باش.


دلم میخواد کاری کنم. نه برای خودم فقط که برای این کشور. که برای آدمها. باید فقط سخت تلاش کنم. حتی با این اوضاع. باید بسازم چیزی رو که نیست و ندارم. مهم نیست بشه یا نه. شاید یه نفر کافی نباشه. ولی حداقل نقشمو به بهترین نحو انجام دادم. راحت میرم توی گور. 


فیلم اتوبوسی به نام هوس یا A Streetcar Named Desire از Elia Kazan رو دیدم. آقا نمیدونم چرا اینقدر براش گریه کردم :( خیلی واقعی بود این لعنتی. هرچند که سانتاگ به عنوان مثال آورده بودش و گفته بود که ارزش این آثار جایی جز در معنایشان نهفته است. ولی خیلی دلم براش کباب شد. خیلی. و نمیدونم به خاطر همین موضوع فیلم خوبی از نظرم میاد یا نه. فکر میکنم ارزش دیدن داره.  من هنوز حالم بده. ولی باید تا دوشنبه همه فیلمارو ببینم چون اشتراکم تموم میشه :/ البته الان میشینم پای بقیه کارام. فیلم دیدن خیلی حال میده ها ولی زمانو قشنگ ازت میگیره. نباید به کار کردنم با فیلم دیدن لطمه بخوره. 


خب فیلم سکوت اثر برگمان رو دیدم. داستان دو تا خواهر بود که با هم زمین تا آسمون فرق داشتن  نمیتونم بگم چجور فیلمی بود برام. با این که شخصیت هاش کم بودن و بیشتر اتفاق ها هم توی هتل میفته به نظرم واقعا خوب ساخته شده بود هرچند که گفتن این از زبون من مسخره است. دنیای هرکدوم از شخصیت هارو خیلی خوب ساخته بود. با این که شخصیت های فیلم با هم مرتبط بودن ولی هرکدومو جدا از هم دنیاشونو به تصویر کشیده شد. حتی پسر بچه ی کوچک داستان. اینارو که میبینم متوجه حرفهای سونتاگ هم میشم. اینجوری کتاب خوندن خیلی حال میده مثل کشف کردن میمونه کشف که نه ولی هیجان زده میشی از دیدن تک تک موضوعاتی که حرف زده راجع بهش و تو میفهمیش .

 

 

هنر تقلید طبیعت نیست بلکه مکمل متافیزیکی ان است، که در جوارش قامت راست کرده تا بر آن چیره شود. (نیچه)


میبینی ؟! سکوت کردم و خودم زیاد حرف نمیزنم که شرح حال نشه. نمیدونم چیکار کنم که این اتفاق نیفته. ولی الان طاقت نیاوردم. راستش هنوز به خاطر این که نیست و نمیشه باشه ناراحتم اما کاری نمیتونم کنم. برای پرت کردن حواسم سرمو گرم کارام میکنم جوری که وقت غصه خوردن نداشته باشم یا شاید بیشتر عصبانیت و کلافگی رو عقب برونم. فقط فکر میکنم باید کار کنم باید بخونم ، بشنوم ، ببینم ، فکر کنم. این روزا خوب و بد میگذره. جای مها هم خالیه. دلمم برای رشت تنگ شده. فیلمارو که میبینم این روزا فکر میکنم چه دنیای باحالی رو از دست دادم. هرچند که دنیای کتابها دنیای مورد علاقمه اما اینا هم بد نیست منظورم دنیای فیلمو موسیقی هست. فعلا هنوز آماتورم توشون ولی همینم برام هیجان انگیز. دلم میخواد موسیقی ها و فیلم هارم علاوه بر کتابها کشف کنم. فیل دیدنمو بیشتر مدیون مهسام وگرنه من اصلا اهلش نبودم زیاد ادم هوس میکنه فیلم ببینه وقتی کسی هست که اینجوریه کنارش. 

این روزا با تمام اینها بخشی از ذهنم همچنان فکر میکنه که آدم بدیم. نمیدونم چرا :( این فکر واقعا آزرم میده این که اشتباه کردم حتما و شاید جبرانی نداشته باشه با این که نمیدونم دقیق اشتباهم چیه :( فکر میکنم من ادم خوبی نیستم. این یه جمله ی مسخرست اما بیشتر وقتها تو ذهنم تکرار میشه. مدام و مدام. هر فرصتی که بدست میاره. دست از سرم بر نمیداره راه فراری ازش ندارم نمیدونم چجوری خودمو خلاص کنم. بعضی وقتا میگم براچی باید زندگی کنم وقتی اینقدر بدم. چرا هیچیم اونجوری که من میخوام نیست. چرا اینقدر عقبم چرا اینقدر نقص دارمو بدم. چرا احساس میکنم هیچکس ، دقیقا هیچکس نیست که من براش وجودم ارزش داشته باشه یا بهم سر سوزن علاقه داشته باشه. همش فکر میکنم هرکدوم از اطرافیانم دنبال تغییر دادنم هستن اونجوری که خودشون میخوان و اگه من نباشم اونجوری طردم میکنن. وحشتناک این موضوع میدونم. هیچکس اونی که هستیو نخواد. و مدتم در صدد تغییر دادنت باشن. اینروژا احساس میکنم حتی منم بقیه رو نمیتونم درک کنم. منی که اینجوری نبودم واقعا اما الان انگار این استعدادمم از بین رفته تو دنیای واقعی. اما تو دنیای کتابها و فیلم ها هنوز هست. جای شکرش باقیه اما چه فایده. بعضی وقتها دلم میخواست برای جای دیگه ای بودم. اما خب فعلا مجبورم همینجا باشم. نمیدونم تا کی دووم میارم. این روزا دوباره حالم بده در ظاهر خودمو میتونم کنترل کنم اما از درون نه. هر کاریم میکنم نمیتونم از زندگیم راضی بشم. بیخیال. خسته شدم از زندگی. شاید دیدن اون فیلمم دوباره فکر نبودنو به ذهنم اورد. اما احمقانه است. تو فیلما همه چی راحت اتفاق میفته هرچقدرم که در ظاهر سخت نشونش بدن. دیگه دارم پرگویی میکنم. فعلا


هی میخوام بنویسم هی پاک میکنم. انگار که هیچ کلمه ای نتونه حال این روزای خودمو ، خونه و زندگیم رو بگه. شاید چون فکر میکنم این جا نباید بگم و سکوت میکنم. نه که چیز خاص و جدیدی باشه. نه. این خانه از پای بست ویران است. و شاید الان همه چیز بهتر شده باشه ولی چون پایه هاش محکم نیست نتونه دوام بیاره. به هر حال این زندگی منه. و من موظفم هرجوری که هست درستش کنم. شاید باید همه چیز رو خراب کردو دوباره ساخت. شایدم با یه تعمیر بشه نگهش داشت ، شایدم باید رهاش کرد و جای دیگه از نو ساخت. کدوم سخت تره؟ کدوم راه حله؟ فکر کردن به این چیزا گیجم میکنه. انگار که ندونم چی در پیش دارم یا اگرم چیزی هست به شدت ناامید کننده است. اما من من نمیدونم. نمیدونم جز این کارای روزانم باید چیکار کنم. نمیتونم مثل بقیه زندگی کنم. نمیخوام زندگی کنم. فکر کردن بهشم منو میترسون فقط میدونم هیچی هم نشم حداقل سوادم برای خودم میره بالا و به درک بیشتری از زندگیم و جهان میرسم.

بعضی وقتها هم دلم میخواد برای زندگیم عزا داری کنم. های های اشک ببریزم حتی بدون این که بدونم چرا. فقط میدونم میدونم گذشته نمیتونه دیگه آینده ی من باشه. از گذشته ی گذشته ام متنفرم. کاش این لعنتی رو میشد خرابش کرد. خرابش کردو ازش رها شد ولی نمیشه نمیشه و باید بپذیرمش. من پشت سر گذاشتمش. نمیگم الان عالیم. حال از همه وحشتناک تره چون قبل از رسیدنش آیندته و سریع تبدیل میشه به گذشته. از این زندگی تازم راضیم. حتی اگه در نظر بقیه لذت بخش نیاد برای خودم نهایت لذت هست. از تعداد انگشتهای دست ، آدمهای توی زندگیم کمترن برای بقیه شاید ترسناک بیاد اما برای من دلگرم کننده است که همین آدمهای محدود رو دارم . خانوادم و تعداد محدودی از دوستهام. تعداد خیلی محدود در حد شاید سه یا چهار نفر. با این حال بعضی وقتها فکر میکنم به این کع من کیم ؟ من همون گذشته ی منه؟ یا جدا از زندگی که گذروندم شناخته میشه ؟ چجوری میتونم بگم من کیم؟ من یه عکاسم یا دانش جوام یا هرچیز دیگه ای ؟ یا من مائده ام ؟ مائده یعنی چی فقط یه اسم یا یه برچسب که روی من خورده پس هیچی نیست. من وجود منه؟ بر میگرده به گذشته. آدمارو ، مردم یا خودمون از آینده نمیشناسیم این گذشته است که انگار مارو شکل داده. این فکرها ترسناک. دلم میخواد بخشی از گذشته امو خراب کنم حتی فراموش کنم دلم نمیخواد منو با اون بخش کسی بشناسه. بخشی که نا دانسته زندگی کردم و فقط گذروندم. ترسناک. با این حال خوشحالم که میتونم جدای از گذشته آینده امو بسازم که یه روزی اگه رسیدم به داشتن رویاهام بگم من اینه . من اینی هست که تو بی خبری ساخته نشد. با آگاهی و تلاش تونستم بسازمش و شخصیت و زندگیم شده. من، مائده چیزی هست که براش وقت گذاشته شده. هرچند که از من این مدت ام نا راضی نیستم. منی که داره کم کم شکل میگیره. منی که زمین تا آسمون با گذشته ی دورم فاصله داره. فقط همین همین منو نگه میداره تا ادامه بدم. که امید داشته باشم. این که من ، مائده کسی باشه که مثل رویاهام شکل حقیقی بگیره توی دنیای واقعی. که مردم منو اونجوری بشناسن. با این حال فکر میکنم این فکر به من تا آخرین لحظه عمرم باهام بمونه و وقتی مردم مشخص بشه که در نهایت من کی بود. وقتی که دیگه آینده ای برای من وجود نداره. 


بزار هرجوری که دوست دارن راجع بهت فکر کنن. پشت سرت یا حتی جلوی روت حرف بزنن و حرف بزنن و کوچیکت کنن. از سرتاپاتو ایراد بگیرن و نخوان قبول کنن که بابا تو هم ادمی اگه ایرادی داری از قصد نیست به خاطر ندونستن هست. زمان همه چیزو مشخص میکنه. اونا میموننو خودشون. بزار هرچی میخوان راجع بهت بگن. تو کار خودتو کن. حتی به عقب برنگرد. حتی به حرفهاشون فکر نکن. بزرگترین آدمها هم نقص های خودشونو داشتن و کامل نبودن. تو سعی کن فقط خودتو بهتر کنی. خودت ایراداتو پیدا کنی و سعی کنی رفعشون کنی. بزار از بالا بهت نگاه کننو فکر کنن خودشون خدان و هیچ ایرادی ندارن. بزار خوش باشن با این رفتار های کودکانه اشون. یه روزی مشخص میشه همه چی. بالاخره روزی تو هم بهتر میشی.فقط بعضی وقتها دلم میگیره از آدما از تفکراتشون. از خود بزرگ بینیشون. راست میگن همه ی آدما نمیتونن تغییر بدن خودشونو و تو مدام رفتارهای تکراری ازشون میبینی و هردفعه میگی این ادم اینجوری نیست ولی دوباره تکرار میشه.ولی میدونم تا جایی که نقص رو فقط در دیگران ببینی هیچی نمیشی. من عادت دارم به این رفتارها، همیشه هم از سر گذروندمشون. از وقتی خواستم جدی یاد بگیرمو شروع کردم. از همون وقتی که ترم پنج دانشگاه بودم. از اون ادما که پر ادعا بودن کسی نموند. کسایی که هرکاری کردن تا من اون ترم اون کلاسو برندارم. از اون روزا گذشته. و من خیلی وقت هیچ کدوم از این مسائل ناراحتم نمیکنه فقط خواستم بگم ادمای بزرگ که من شانس اینو داشتم با یکیشون اشنا بشم از نزدیک، هیچوقت این رفتارهارو ندارن. اونا جای حرف زدن و کوچیک کردنت کمکت میکنن تا بفهمی و آدم بهتری بشی. دستتو میگیرنو راهو بهت نشون میدن. با تحقیر نگاهت نمیکننو جدا از معایبت  محاسنت رو هم میبینن. ولی متاسفانه بزرگ بودن کار هرکسی نیست. بعضیا هم هستن میخوان بدتر ازت نقص و ایراد پیدا کنن. انگار لذت ببرن از نقص داشتنت. مثل یه اعتراف گیری تو رو گیر بندازن. بخوان جلوی همه نشون بدن که تو ایراد داری این فقط این نیازشونو برطرف میکنه که حس جاهطلبی و خود بزرگ بینیشون بشه. که راضی بشن. که جلوی همه تونستن نقصهای تورو نشون بدنو مثلا برای خودشون کسی هستنو میفهمن. من هیچوقت ادعای چیزی نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. فقط میدونم که دارم همه انرژی ، وقت و زندگیمو برای بهتر شدنم میذارم. نمیدونمم چی میشه فقط میدونم باید یادم بمونه اینجوری با بقیه رفتار نکنم. 

 

این نوشته یه دل نویس هست. مخاطب خاصی نداره با این همه هرکسی میتونه به خودش بگیره حتی خودم.


به خاطر برف خوشحالم و صبح موقع بیدار شدن براش دلم ضعف رفت. مثل بچگیا که ذوق میکردم. اما نمیدونم چرا دلم گرفته الان و نمیتونم درست تمرکز کنم به کار کردن. اینم حال بعضی روزاست. ادم که همیشه اکتیو نیست. امروز همه فکرای بد مدام به ذهنم حمله میکنن. در مورد هرچی که فکرشو کنی. چرا بعضی وقتا مغز ادم اینجوری میشه؟ و نمیشه هم از شر این افکار خلاص شد؟ میدونم میدونم نباید جا بزنم اونم اینقدر زود فقط انگار لازم بفهمم کجای کارم کجا میخوام برسم و چیکار باید براش بکنم. بعضی وقتها فکر میکنم شاید همه این کارها بیهودست باید مثل بقیه احمقانه زندگی کنم. نه که همه ها منظورم اینه مثل کسایی که فقط میگذرونن بی توجه به ساختن خودشونو ایندشون چقدر راحتن ؟ اصلا فکر نمیکنن به هیچ چیزی. فکر نکردن زندگیو راحت تر میکنه اما چه فایده انگار که تو خواب باشی از هیچی هیچی نفهمی. من نمیخوام احمق باشم حداقل میخوام تلاش کنم که نباشم. یعنی میشه که بتونم؟ باید اعتراف کنم میترسم. از نشدن رویاهام. اگه دست نیافتنی باشن چی؟ پس چجوری بقیه بهش رسیدن؟ من مشکلم چیه اگه نمیشه برام؟ :/ خب به هرحال منم تلاش میکنم. نمیدونم اصلا بیخیال این حرفا. فقط اومدم بگم ادم همیشه هم حالش خوب نیست همیشه هم نمیتونه اکتیو باشه و کار کنه. این که ادم نا امید میشه یا خسته. فقط باید سعی کنه این بحران رو پشت سر بذاره و دوباره شروع کنه. امروز از اون روزای بحرانی برای من که افسردگی نمیدونم از کجا حجوم آورده سمتم. میگذره اینم فردا روز تازه ایه. میرم دوباره امتحان کنم. هرجوری شده حداقل کارای کوچیک رو انجام بدم. 

بیا یه آهنگ تکراریو گوش کنیم که حسابی رو مودشم الان.

از کیهان کلهر

 

 


به خودم میگم اگه حرف نزنیو یه روز ننویسی بهت نمیگن که لالی! جواب میدم فقط دلم میخواد این روزا تو خاطرم بمونه. روزایی که یه بخشی از وجودم مدام میخواد بهم بگه که نمیتونی و از پسش بر نمیای. خب منم میگم باشه بگو! هرچقدر که میخوای بگو من کار خودمو میکنم.میدونم خیلی عقبم. به اندازه ی چند سال حتی. ولی الان تو این موقعیتم و کاری جز تلاش کردن ازم بر نمیاد. هنوز نا امید نشدم از خودم. به خودم میگم امسال نه سال دیگه از الان براش تلاش کن. شد که هیچی. نشدم دوباره بلند میشیو شروع میکنی.این روزا اینقدر درگیر شدم که زمان سریع برام میگذره و چشم بهم زدن میبینم که شب شد و یه روز دیگه هم سپری شده. روزایی که از چهار صبح شروع میشنو ده شب تموم. گفته بودم دارم یسری عادت هامو تغییر میدم. از همه چی. عادت کار کردن، عادت خواب یا بیداری، عادت تغذیه ی درست، عادت عمل کردن به برنامه و خیلی چیزهای دیگه. منتظرم بهتر بشم بتونم پیاده روی هم برم. نمیدونم کی رشت برگردم شاید با مها شاید هم دیرتر.

اقا جادویی نیست که ما هرکدوم زمان و مکان خودمونو داریم؟ یعنی هر آدمی مختص خودشو داره. حتی اگه دوتا ادم یک جا باشن باز زمان و مکانشون با هم فرق میکنه. به ظاهر اینجوری نمیاد. ممکن بگم برای من ساعت سه برای مها هم سه هست. اما متفاوت از یکدیگر است. مها خوابه و من بیدار. شاید چون به نظرم زمان یه امر ذهنی میاد و مکان هم عینی. حتی مکان هم اینطوریه. مها یه جاست من یک جا و هردو توی یک محیط مشترک. منظورمو میفهمی؟ باز فرق میکنه. توضیح دادنش سخته شاید اگه جای نوشتن حرف زدن بود راحت تر میشد گفت شاید هم باید بیشتر بهش فکر کنم. قشنگ معلومه درگیر هابز هستم نه؟ یه خورده سخت هست اما میفهمم. و این خودش جای شکر داره. دیگه وقت نوشتن ندارم استراحتم تموم شد. فعلا. 


فکر میکنم هیچ آدم عاقلی نیست که از قصد کار اشتباه انجام بده. پس چرا وقتی کسی اشتباه میکنه ما جوری رفتار میکنیم که انگار اون شخص عمدن اون کارو انجام داده یا خودمون خودمونو کلی سرزنش میکنیم؟ واسه خاطر اشتباهاتم خجالت زدم همیشه و خودمو سرزنش میکنم که نباید اینقدر واضح اشتباه میکردی و نمیفهمیدی. چرا من خودمو حتی بیشتر از بقیه سرزنش میکنم به خاطر اشتباهاتم وقتی که نمیدونستم کارم اشتباست؟ خب باید بگم واقعا حس گندیه که همش خودتو سرزنش کنی. فقط وقتی این کارو انجام میدی که اشتباهاتتو نپذیرفته باشی. خب وقتی به خودت اعتماد کنی که دیگه این کارو انجام نمیدی در نتیجه میپذیری کارای اشتباهت رو. هرچند یه ذره عذاب وجدان هم هست که من باید قبل از انجام اون کار میفهمیدم که خطاست. اما در هر صورت بعدش کاری ازت بر نمیاد. برای ارامش خاطرتم که شده باید یادبگیری قبل از انجام هرکاری اول بسنجیش و اگه اشتباه هم کردی بدونی تعمدا نبوده پس نباید خودتو سرزنش کنی. میخوام این عادت همیشه خود سرزنش گر رو ترک کنم. چون خیلی اذیت کننده است و وجودش هیچ ضرورتی نداره. میخوام خودمو به عنوان یک انسان ناکامل قبول کنم. انسانی که ممکن هست خطا کنه. اما قبلش باید از مواخذه کردن خودم دست بردارم. حتی اگه خودمو به خاطر اشتباهاتم نبخشیده باشم :( به خاطر یک اشتباهم واقعا همیشه ناراحت و متاسفم و همیشه تو وجودم آزارم میده. باید سعی کنم بپذیرم که منم انسانم و همیشه قرار نیست صد در صد عالی باشم. و خب فکر میکنم کار سختیه. اما میخوام تلاشمو بکنم چون فکر میکنم اینجوری قویترم. فکر میکنم بعد از پذیرفتن اشتباهم اونوقت میتونم کم کم خودمو ببخشم به خاطر اشتباهاتم. و ارامش بیشتری پیدا کنم. و این که از اشتباهاتم کمتر میشه. ترس از اشتباه کردن از خود اشتباه کردن حتی بدتره. فکر میکنم فکر کردن رو مختل میکنه در نتیجه امکان اشتباه کردنمون بیشتر میشه. بایداز این لعنتی خلاصی یافت و باید پذیرفت که همه اشتباه میکنن. 


همواره پویا باش که درجا زدن همان مردن است.

 

اینو یه بلاگر نوشته بود و فکر میکنم همونقدر که برای اون این نوشته معنا داره برای منم داره. اینجا نوشتم تا یادم بمونه که نباید درجا بزنم و باید هر لحظه رو قدر بدونم. خیلی میترسم اما نمیخوام از ترسهام حرف بزنم. ترسها ادمو متوقف میکنن. سرعت ادم توی رسیدن به خواسته ها کم میشه. توی کارکردن نباید برگشت و عقب رو نگاه کرد چون حتی یه لحظه تورو عقب میندازه. و من نمیخوام این اتفاق برام بیفته. این روزا دارم سعی میکنم خودمو اصلاح کنم. این روزای آخر دی ماه رو که عادت هامو تغییر بدم. عادت های مزخرفی که فقط وجودشون باعث میشه کار نکنم اونجوری که باید. باید به خودم اعتماد کنم نه؟ اگه تو بودی حتما بهم میگفتی نباید زمانمو الکی هدر بدم. باید متمرکز بشم و کارمو بکنم و به هیچ چیز دیگه جز این فکر نکنم. اره درستش همینه. ارزو کن که بتونم. تو شاهد باش که چجوری میخوام کار کنم و بتونم بهش برسم به رویام. الان فقط روی درس خوندنم میخوام تمرکز کنم میخوام یاد بگیرم نه این که فقط برای کنکور بخونم. میخوام یاد بگیرمو با علاقه ای که دارم بخونم فارق از شدن یا نشدن. میخوام یه دختر قوی باشم که برای رسیدن به هدفهاش میجنگه. جدا از فکر کردن به این که چه چیزایی داره یا نداره. این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریا نیست. امسال دیگه واقعا تصمیمم رو گرفتم که چی میخوام. پس با یه نفس عمیق شروع میکنم. و مطمئنم از پسش بر میام. 


میخواهم به اختصار و بدون تکلف بگویم بسیار مهم است که خودمان باشیم ونه هیچ چیز دیگری. اگر می دانستم چگونه این حرف را به شیوه ی تعالی بخش بیان کنم، به شما میگفتم رویای تاثیر گذاشتن بر دیگران را از سر بیرون کنید. درباره ی خود مسائل فکر کنید. «ویرجینیا وولف»

 

سالها پیش ـ البته نه خیلی دور ـ من آدمی بودم که فکر میکردم باید با همه خوب باشم، با همه خوش برخورد کنم حتی اگه خودم اذیت بشم یا آسیبی ببینم. بدتر از اون با دوستام نمیتونستم از خودم بگم. دوستیای من جوری بودن که برای این که دوست باشم باید مثل اونها فکر میکردم راجع به اونها حرف میزدم ، چون اون آدمها شبیه من نبودن. اگه چیزی پیش میومد جلوی اونها ناراحتیم رو بروز نمیدادم و حرفی نمیزدم. یعنی نمیشد بزنم چون مثل من نبودن و منو درک نمیکردن. میشه گفت تمام دوستای از راهنمایی تا حتی دانشگاه همین جور بود. ـ به غیر از دوستیم با فاطمه از دوره ی پیش دانشگاهی و البته الان هم دوستهایی دارم ـ من دورو نمیخواستم باشم اما نمیشد انگار از جانب اونها طرد میشدم و من میترسیدم دیگه دوستی نداشته باشم و تنها بشم. شده بود امتحان کنم خودم بودن رو ولی نتیجه ی خوبی نداشت. حتی تو چیزهای کوچیک. من مثلا یکبار امتحانی که برام مهم بودو خراب کرده بودم و خیلی نگران و ناراحت بودم اما از جلسه امتحان که اومدم باز مثل همیشه گفتم و خندیدم انگار نه انگار بعد از اون که اومدم خونه و تنها بودم های های گریه کردم. یا حتی وقتی که خالم مرد روز پایان نامم میشه گفت عکس العمل زیادی نشون ندادمو بغض کردم عوضش تو خونه زار میزدم چون شوک خیلی بدی بود برام و البته به خاطر مسائل دیگه ای هم بود ولی خب ! من نمیگم همیشه باید آدم احساساتش رو بروز بده. گاهی مثلا برای رفتن سر یه کلاس چون مسئله جدی هست تو باید تمرکزتو بذاری روی درس و کارت و احساساتت تو رو عقب نندازه و تو بیرون کلاس ناراحتی مسائل و مشکلاتتو میذاری چون کار و دَرست واجب تر از ناراحتی یا غصه اته. و این ربطی به دورویی نداره هرچند که همیشه هم نمیشه کنترلش کرد اما تلاش میکنی براش که بشه. اما در مورد معاشرت با آدمها این درست نیست. من سالها دوستهام مثل خودم نبودنو درکم نمیکردن. این تقصییر خودم بود چون نمیتونستم یا چون مثل من نبودن نمیشد حرف بزنم راجع به مسائلم باهاشون حداقل نه همیشه. بیشتر وقتها من شنونده بودم و نهایتش به مسخره بازی کردن باهاشون هم دست بودم نه چیز دیگه. اما فهمیدم این اشتباست. من باید خودم میبودم تا بتونم دوست هایی شبیه خودم با روحیات خودم پیدا میکردم تا حرفهامو بفهمن و من تنها شنونده نباشم بتونم حرف هم بزنم باهاشون دیگه خبری از یه نقاب خوشحال نبود رو صورتم. وقتهاییم میشد ناراحت بودم جدی بودم بی حوصله بودم یا خوشحال واقعی بودم من دیگه ادا در نمیاوردم تصمیم گرفتم خودم بشم. خود واقعیم. نمیگم همیشه هم خودم نبودم چرا تنها که بودم با خودم بدون نقاب بودم. دیگه اون ادمی نبودم که از هیچی ناراحت نمیشه. حتی توی خونه. من به مرور به کمک یک آدمی فهمیدم این اشتباست و من مسیرمو اشتباه انتخاب کرده بودم همونطور که باقی تفکرات و مسائلم تغییر کرد این خصوصیت بد هم تغییر کرد. من خودم شدم. نمیگم الان که نه هیچوقت نباید مراعات بقیه رو کرد. گاهی شاید پیش بیاد اما من عکس العمل هام حرفام رفتارم دیگه خودم هست. خیلی آدمها رو هم از دست دادم. خیلی از دوستهامو چون نمیتونستن با من کنار بیان با خود واقعیم. حوصله گوش دادن به مسائل و دغدقه هامو نداشتن و البته من هم نداشتم. حوصله ی حرف زدن راجع به مسائلی که برای من اولویت نبودن و بیهوده میومدن در نظرم. ولی الام آرامش دارم. میتونم توی روابطم با دوستهام صمیمیت رو حس کنم بتونم حرف بزنم و راحت باشم. 

البته خود بودن فقط توی رفتار نیست گاهی توی ظاهر هم هست. تغییر دادنش به مراتب سخت تره به خصوص این که انگار همه ازت توقع دارن که براشون توضیح بدی چرا تغییر کردی این توی هردو مشترک هست. من از وقتی به مرور برای خودم چیزهایی رو فهمیدم و تغییر کردم نتونستم طاقت بیارم که جور دیگه ای خودم رو نشون بدم. چه رفتاری و خلقی چه ظاهری و جسمی. من تا وقتی که اعتقاد داشتم مثلا به حجاب واقعا رعایتش میکردم. و نه نصفه نیمه. شاید همیشه چادر سرم نمیکردم به خصوص از اول دانشگاه تصمیم گرفتم چادر رو کنار بزارم و معمولی باشم! و بعد دوباره سرکردم و بعد گذاشتمش کنار. کم کم به مرور تغییر کردم و خب برای خانوادم قبول این مسئله سخت بود و یه انگار انقلابی به قول دوستم میخواست. دوست نداشتم یه جا اینجوری باشم یه جا اونجوری. پس عملیش کردم. و الان با تمام سختیش چون باید یسری عادت هارو کنار میذاشتم و این سخت بود، آرامش دارم چون خودمم و ما مدام تغییر میکنیم نباید بترسیم اگه اشتباه باشه میفهمیم اگر نباشه ادامه میدیم. اینارو گفتم که اگه تو هم مثل من بودی بدونی چیو داری از دست میدی. با سانسور کردن خودت ، همه چیز به خصوص خودت رو از دست میدی. و آرامش نداری. فرقی نمیکنه چه تغییری باشه اگه خودت نباشی هیچی نیستی که البته خود شدن سخته تو باید هرچی که تو فکرت کردن رو بریزی رو میز و فکر کنی این کارهارو برچه اساسی انجام میدی یا براچی عملیشون میکنی و دلیل انتخابت چیه. و بعد از بین اونها چیزهایی که واقعا فکر میکنی درستن رو انتخاب کنی. 

این که آدم خودش باشه سخته واقعا تغییر دادن اولش سخته اما بعدش انگار یه بار سنگین از رو دوشت برداشته بشه. اینقدر آروم میشی. فکر میکنم جنگیدنم ارزششو داشت و من خوشحال و راضیم از خودم. مهم نیست برام که خیلیا به خاطر خودم بودن طردم کردن و کنارم گذاشتن درسته آدمهای دورم خیلی بیش از حد محدود شدن من سه چهارتا دوست بیشتر ندارم و بقیه انگار به خاطر این مسائله منو کنار گذاشتن چون من دیگه مثل قبل نبودم و درکم نمیکردن. ولی این ارزششو داشت. همه تلاشتونو کنین تا خودتون باشین. زندگی یه باره و این یه بارو واقعا باید زندگی کرد. 


الان متوجه مطلبی شدم در رابطه با موضوع هدفم. این که چقدر راه سختی رو در پیش دارم. اولش ترسیدم. گفتم ولش کن من نمیتونم. با حسرت بهش فکر کردمو گریه کردم. اما بعد گفتم به درک هرچی شد تلاشمو میکنم اگه شد که شد اگرم نه من تلاشمو کرده باشم حسرت نخورم که عقب کشیدم و جا زدم. برام امیدوار باش و آرزو کن که بتونم. خیلی سخت تر از چیزی هست که فکر میکردم. هی مدام و مدام گسترده تر و سخت تر میشه. یه وقتا به خودم میگم اصلا چی شد این فکرا اومد تو ذهنت. هیچ جوابی براش ندارم. شاید از حرف همون کسی که در مورد فلسفه یه دفعه یه جا اشاره کرده بود تو ذهنم موندو کم کم جلو که اومدم دیدم چقدر دوست دارم فلسفه رو. اون یه نفر تمام دنیای منو عوض کرد. چقدر به خاطر این موضوع خوشبختم. اما این سختی میدونم حتما شکست هم داره و من میترسم. نمیدونم چی میشه نمیتونم مطمئن حرف بزنم. انگار معلقم. بلاتکلیف که ایا از پسش بر میام یا نه. نباید به این چیزا فکر کنم نه؟ خیلی حالم گرفتست هنوز. چرا اینقدر سخت برای من همه چی. :( دیر که بفهمی همین میشه دیگه. کاش زودتر کسی بهم میگفت که زندگی اونی که تو بی خبری باشی نیست. بگذریم. بهتره برم.


ساعت چهار ونیم صبح هست و برف شدیدی میباره. هوا سردِ و سوز داره. منم نشستم توی آشپزخونه و دارم اماده میشم برای شروع یه روز جدید. از دیروزم اصلا راضی نیستم. داشتم فکر میکردم چقدر این که روزها از پس هم میان ترسناک. این که پشت هم چشم برهم زدن میگذرن ساعتها تا چشم باز میکنی میبینی شب شده و وقت خواب هست. احتمالا با چشم بر هم زدن هم سالها پس از هم میگذرند. میبینی؟ دو ماه دیگه سال ۹۹ میرسه و من هنوز کلی عقب موندگی و نقص دارم. میدونم نباید زمانو از دست بدم. امروز تصمیمم این هست که از ثانیه ثانیه ها نگذرمو درست استفاده کنم ببینم چطور میشه. این که امروز اینقدر زود میگذره زمانش منو میترسونه. همش میگم به خودم که فردا کجای راهی مائده. اگه کم کاری کنی دوباره عقب میمونی و هیچ اتفاق خوشایندی برات نمیافته. یه روزشمار برای خودم درست کردم. یه روز شمار برای کنکور ۱۴۰۰. امروز روز ۴۵۳ هست! و میدونم همونجور که امسال گذشت سال دیگه هم میگذره. دلم نمیخواد حتی یک دقیقه رو بی خودی هدر بدم. چه با تنبلی و وقت گذروندن و چه با خواب حتی. دلم میخواد بتونم همه توانمو بذارم تا بالاخره فلسفه قبول بشم. این اولین پله است و من قدم اول رو تا برندارم به باقی مسیر دست پیدا نمیکنم. روزهای زیادی رو از دست دادم. روزهایی که جزو بهترین سالهای زندگیم بودن. من از پیر شدن نمیترسم. از بیهوده گذشتن میترسم. به نظرم زمان از طلاهم با ارزش تره. و ما چقدر ساده از کنارش میگذریم. به سالهای قبل فکر میکنم ۲۲ ۲۱ ۲۰ ۱۸ ۱۶ و. سالگی. چقدر حسرت میخورم براش. برای خودم که نمیدونستم و کسی نبود که بهم بگه چه کارها که نمیتونی بکنیو چه روزهای ارزشمندیو از دست نمیدی البته تا سال ۹۴. بعد از اون بود که کسی بهم فهموند باید کاری کنم برای زندگیم. و باید هدف داشته باشم و روی خودم کار کنم. با این حال گذشته ها گذشته. شاید با جدی گرفتن این روزام بتونم جبران کنم عقب موندگیم رو ! دیگه غصه و حسرت خوردن فایده ای نداره. حال رو باید دریافت. دلم میخواد با کسی که بهم فهموند زندگی کردن رو خوشحال کنم. واقعا دلم میخواد این کارو انجام بدم شاید با موفقیت ام بفهمند که آموزه هاشون رو یاد گرفتم و براش تلاش کردم .

به هدفم فکر میکنم. به فلسفه به راه درازی که در پیش دارم. به این که چقدر برام مهمه. کاش منم بتونم. کاش از پسش بر بیام. فقط تو میدونی چقدر برام مهم هست. مهم هست که بتونم قبول بشم و تمام آینده ام بهش بستگی داره. تمام رویاهام. یعنی میشه از پسش بر بیام و توی تهران قبول بشم؟ این چیزی نیست که با اطمینان کامل بگم میتونم. فقط میتونم بگم که همه تلاشمو میکنم. دلم میخواد مامان و بابام رو خوشحال کنم. میدونم هیچ چیز جز موفقیت ام نمیتونه خوشحالشون کنه. اونا تمام زندگیشون رو برای من و مها گذاشتن. مها که پله ی اول رو برداشت. خوشبحالش. حالا مسیرش شروع شده و داره براش تلاش میکنه. منم که گیر کردم. نباید درجا بزنم. باید تو این زمان مونده واقعا کار کنم. کاش روزای نتونستن هیچوقت نرسه. کااش بتونم از پس امتحان لعنتی بر بیام. حتی اینجا هم عقبم. کلی منابع هست که هرکدوم چندین بار مرور میخواد. لابد میگی تو ۴۵۳ روز وقت داری. اما این روزا اصلا کافی نیستن به نظر خودم. برام امسال مهم نیست شدن یا نشدنش فقط میرم امتحان میدم اما سال دیگه چرا. باید حتما توی تهران بتونم قبول بشم و گرنه همه چیز منتفی میشه. بگذریم چقدر حرف زدم. فقط این روزا گاهی نگرانی به سراغم میاد. دلم میخواد آدمهای مهم زندگیم رو خوشحال کنم هرجوری که در توانم هست. میدونم با خوشحالی من اونها هم خوشحال میشن و الان شاید تنها چیزی که خوشحالم میکنه قبول شدن توی فلسفه است. بهتره برم ساعت پنج شد و من هنوز شروع نکردم. 


بچه تر که بودم فکر میکردم برای بهتر شدن زندگیم باید از بیرون اتفاقی بیفته. یا کسی بیاد کمکم کنه یا معجزه بشه و زندگیم خودبه خود از این رو به اون رو بشه یا خیلی اتفاقات دیگه. بزرگتر که شدم از شانسم کسی بود که بهم بفهمونه اون چیزی که زندگیمو تغییر میده نه ادمای دیگه ان و نه شرایط دیگه و نه خود به خود معجزه ای میشه. این منم که باید تغییر کنم و سعی کنم بهتر بشم. از روزی که اینو فهموند بهم زندگیم از این رو به اون رو شد. فکر میکنم وقتی اتفاق افتاد به بلوغ عقلی رسیدم که هیچکس نمیتونه برای تو هیچ چیز رو عوض کنه بالا بری پایین بیای فایده ای نداره خودت باید آستیناتو بالا بزنیو زندگیتو بهتر کنی. و منتظر شاهزاده سوار بر اسب هم نمونی چون نمیاد. بیادم باز کاری ازش بر نمیاد چون زندگی توعه نه اون. سخت بود فهمیدن این و یه کم درد داشت اما بالاخره فهمیدم. فهمیدم از هیچکس نباید توقع داشته باشمو باید یاد بگیرم رو پای خودم وایسم. هر اتفاقی که بیفته حتی اگه دیگران لطف کنن بهمو کمکم کنن باز تا خودم نخوام کمکشون تاثیری نداره. فهمیدن این نکته ی کوچیک انقلابی بود برام. کم کم سعی کردم رو پای خودم وایسم. نه که فکر کنی کمک نداشتما چرا بود کسی که دستمو بگیره تا بتونم راه رفتن رو یاد بگیرم. کسی بود که بفهمونه تنها خودم باید بخوام که زندگیم تغییر کنه اونم با فهمیدن. از بچگی انگار اینو تو مغزم کرده باشن که برای خوشبخت شدن باید منتظر کسی باشی. یا ازدواج کنی و اگه ازدواج نکنی انگار که ناقص بمونی. چه فکر احمقانه ای. این که منتظر بشینی تا یکی بیاد. ولی الان فهمیدم این چیزا فقط حرفه. اولو اخر خودمم و خودم چه کسی توی زندگیم باشه چه نباشه. حتی فهمیدم اگه کسی نباشه راحت ترم هستم و جلوی دست و پامو نمیگیره که یه وقت از هدفهام دور بشم. من نمیگم با کسی بودن بده فقط فکر میکنم یا باید یه راه مشترک باشه و یا یکی فداکاری کنه برای اون یکی و از هدفش بزنه تا با اون به یه جایی برسن که فکر نکنم من این روحیه فداکاریو تو وجودم داشته باشم. خلاصه که این نکته طلایی که هرکس خودش زندگیشو تغییر میده خودش و تنها خودش. از وقتی اینو فهمیدم زندگیم بهتر شد و این که باید متمرکز بشم روی زندگی و برنامه های خودم. همه باید متمرکز بشن تا بتونن رشد کنن و زندگیشون بهتر بشه. 


شاید باورت نشه اما وقتی عکاسی دانشگاه ثبت نام کردم یکی از دوستام باهام قطع رابطه کرد! چون خودش عکاسی میخواست و رتبه اش نمیخورد و آزاد هم نمیتونست ثبت نام کنه. فقط یه پیام دادو دیگه جوابمو نداد. اون موقع اینو نفهمیدم. نفهمیدم چرا یهو با من بد شد اما الان خب بزرگ تر شدم. فهمیدم گاهی یسری رفتارهای آدما به خاطر این نیست که ما مشکل داریم به خاطر درگیری درونی خودشون هست. دوستم یعنی دوست سابقم، انگار منو مقصر میدونست. با این که جای خوبی قبول شده بود. انگار تقصیر من بوده باشه. فقط خواستم بگم همیشه هم انگشت اتهامو نباید سمت خودمون بگیریم که فکر کنیم این ماییم که همیشه مشکل داریم. من همیشه اینجوری بودم. اون زمان فکر میکردم مگه من باهاش چیکار کردم که اینجوری باهام رفتار کرد. اما الان فهمیدم رفتارش یجور عقده گشایی بود. امیدوارم الان آروم باشه چیزی که اون موقع نداشت. بعضی وقتا باید به داشته های خودش آدم نگاه کنه به زندگی خودش نه دیگران. فقط ببینه برای بهتر کردنش چه کاری ازش بر میاد.و چه چیزایی داره. مردم مقصر نداشته ها یا داشته های ما نیستن. اگه یکی یه چیزی داره یه کاری انجام میده از من چیزی کم یا اضافه نمیشه. فقط یهو یادش افتادم الان مدتهاست که گذشته. بعضی فکرا هم اینجوری میاد یهو تو ذهن ادم. وسط درس خوندن از اون ته مها بالاخره یه چیزی پیدا میکنه که ذهن ادمو مشغول کنه.


شاید من زیادی رویا پردازم. تخیلم به هر کجا که فکر کنی سرک میکشه. به اتفاقهای محال. به آرزوهای دورو دراز. فکر نکنم به خیلی از رویاهام برسم. اما نمیتونم بهشون فکر نکنم. حتی فقط فکر کردن بهشم منو به وجد میاره. این که کاش واقعی بودن. با این حال وقت زیادی رو سعی میکنم هدر ندم برای فکر کردن بهشون. قبلا ها چرا. وقتی ۱۴-۱۵ ساله بودم فکرم همه جا میرفت. ولی الان همیشه یه مرزی هست که اجازه نمیدم ازش فکرم بگذره. ولی همیشه رویاهام گوشه ی ذهنم هستن. گاهی از خودم میپرسم یعنی میشه که بشه یعنی میشه که بتونم؟ بعد به خودم یاداوری میکنم که اینها همش رویاست و وضعیت الان من نمیتونه از پس همچین رویایی بر بیادو محققش کنه. به این که فکر میکنم غم عالم میشینه روی دلم. که چرا من باید همچین موقعیت مزخرفی داشته باشم توی این جهان. اما چکار میشه کرد. بعضی وقتها به خودم قول میدم تا موقعیت ها رو خودم ایجاد کنم. اما مگه این کار آسونه شاید چند سال طول بکشه اونم در اخر ایا بشه ایا نشه. با این حال من دست نمیکشم ازشون. وجودشون بهم دلگرمی میده. دلگرمی این که زنده ام و دارم زندگی میکنم اما کاش میشد که اتفاق میفتادن. حاضرم براشون تلاش کنم اما بشن. شاید من زیادی رویا پردازم.

 

صبح بخیر امروز بهمن ماه شروع میشه. بریم برای یک ماه هیجان انگیز. قراره کلی چیز جدید یاد بگیرم. به خاطرش دلم خوشه. احساس میکنم زندگیم ارزششو داره. 


من باز هم شروع کردم. من همیشه در حال شروع کردنم و امیدم رو انگار قرار نیست از دست بدم. شایدم هی از دستش میدمو دوباره بهش برمیگردم. میترسم از ناامیدی ، از این که فکر کنم آینده قرار نیست هیچ اتفاق خوشایندی برام بیفته. شاید هم چیزهای خوبی در انتظارم نباشه ، کسی چه میدونه اما من بهشون فکر نمیکنم. فکر نمیکنمو چشم بسته شروع میکنم هر وقتی که احساس میکنم به آخر خط رسیدم یه نقطه میذارمو میام سر خط و دوباره تلاش میکنم. شروع پیوسته انگار به من امید بده که همه چیز هنوز تموم نشده و زندگی کردن ارزشش رو داره حتی اگه احمقانه به نظر برسه.

گفتم که میترسم. میترسم از گمشدگیم. هنوز درگیرم. درگیر خودم. نمیدونم چه کاری باید براش انجام بدم. انجام بدم تا دوباره سرو پا بشه و بتونه قدم برداره. این روزها انگار یه وزنه ی سنگین به پام بسته شده و من باید بزور پامو روی زمین بکشم تا حرکت کنم. ببخشید که فقط با این مثالها میتونم حالمو توصیف کنم جور دیگه هیچ چیزی نمیتونه منظورم رو برسونه. راستشو بخوای حوصله ی کسی رو ندارم. دلم میخواد این خودمم گم بشه. گم بشه و هیچکس دیگه پیدام نکنه. نه تو دنیای واقعی و نه تو دنیای مجازی. البته به جز اینجا. اینجا پناهگاه منه. یه پناهگاه امن که میتونم توش پتوپیچ شده بشینمو سرمای این روزهارو پشت سر بذارم. باید خودمو ثابت کنم بهش . این که بزرگ شدم این که از پس خودم بر میام. این که نمیترسم این که رو پا هستم این که راهو گم نکردم. باید خودمو پیدا کنم. بهش بگم لعنتی تو نمیگی من بدون تو باید چجوری دووم بیارم؟ دووم بیارمو به جلو حرکت کنم ؟این که تنهایی ، میترسم تاریکی برسه و من راهمو گم کرده باشم. کجایی تو؟ چرا همه چیز خرابه؟ اما اون اگه باشه میگه باید یاد بگیرم. باید بتونم. باید بتونم خودمو ثابت کنمو نترسم از خطاها. از گم کردن راه. باید حرکت کنم. یه جا وایسادن هیچ ارزشی نداره فقط مثل یه مرداب گندیده میشم. کاش بودی کاش میشد دوباره باهات حرف بزنمو بگم که تو چه وضعیت وحشتناکی گیر کردم کاش پیدات میکردم دوباره وقتهایی که باهام حرف میزدی و میگفتی باید دوباره شروع کنم و نترسم. نترسم از گم شدن یا گم کردن خودم. نترسم از جلو رفتن از آدمها از فکر هام از افعالم. دلم براش تنگ شده. خیلی تنگ برای وقتهایی که باهاش حرف میزدمو احساس میکردم دیگه هیچ چیز وجود نداره تا مانع موفقیت من بشه احساس میکردم انگار پام قرصه و میتونم محکم با صلابت قدم بردارمو نترسم. احساس میکردم فقط کافیه چیزی بخوام و بشه. انگار مطمئن بودم از راه از مسیر از خودم. اما حالا ترس تو جونم نشسته. مدام میخواد منو از هر حرکتی منع کنه. اما من میدونم اگه بود میگفت فقط باید تلاشمو بکنم هرجوری که شده. دست از فکرای احمقانه بردارمو قدم بردارمو کار کنم. خودمو پیداش میکنم. اره این ریسمانو نگه میدارم. محکم. خیلی محکم حتی اگه تاریکی باشه. خودم وقتی پیدا میشه که من نترسمو تلاش کنم. جلو برم و کار کنم. روی خودم کار کنمو یه روزی باعث افتخارش بشم. دلم میخواد خوشحالش کنم. خوشحالش کنمو بهم بگه به خاطرم خوشحاله. خودم جان میدونم کندم. میدونم بعضی وقتها میترسم و یواش راه میرم   خب تو که میدونی از تاریکی میترسم اما قدم بر میدارم قول میدم. قول میدم به هدفهام فکر کنم. اولیش خوشحال کردن تو هست. و این که به خاطر وجودم بهم افتخار کنی همین باشه برای من یه دنیا ارزش داره. من نه پول میخوام و نه شهرت. من فقط رضایت خاطر تورو میخوام. تنها چیزی که تو این دنیا بهم دلگرمی میده. این که حسرت نداشته باشم نگم نکردم. نگم جا زدم. میخوام متمرکز بشم رو برنامه های خودم و حتی اگه کند ولی محکم قدم بردارم. خودم جان من تو دنیا هیچ چیز با ارزشی ندارم شاید جز چند تا آدم که اطرافم هستن و میدونم یروزی از دستشون میدم اما میخوام قبل از هرچیز خوشحالشون کنم هرجوری که میشه هرجوری که میتونم. الان تنها راه برای این کار کارکردنو درس خوندنو تلاش کردنه. خودم جان کاش ازم راضی بشی. نگی من نیستم نتونست از پس خودش بر بیاد و خودشو گم کرد. من پیداش میکنم قول میدم فقط ازم نا امید نشو که نا امیدی تو از من انگار مرگ منو همراهش داشته باشه. خودم جان الان بیشتر از هروقتی که فکرشو کنی دوست دارم. خیلی خیلی دوست دارم و خوشحالم که دارم به خاطرت از هرچیزی که مانع خوشحالی تو میشه میزنم. برای من همیشه هستی حتی وقتهایی که حس میکنم گم شدی. 

 

امروز شاید اخرین روز من باشه. ببینیم چجوری میگذرونمش. باید کلی چیز جدید یاد بگیرم قبل از رفتنم. 

 

من با خودم حرف میزنم حتی اگه دیوانه به نظر بیام!


احساس میکنم این چند روز از خودم دور شدم. خودمو گم کردم و نمیدونم چجوری باید برگردم بهش. شایدم همینجوری که کم کم کار میکنم دوباره خودمو پیداش کنم. پیداش کنم و دو دستی بچسبم بهش تا گم نشه دوباره. حس گندی دارم. حس عقب موندن. حس غربت. حس. نمیدونم باید چجوری توصیفش کنم فقط میدونم غمگینم. خیلی غمگینم. غمگینم که پیداش نمیکنم. دلم تنگ شده. احساس میکنم این وضعیت رو دوست ندارم. کلی حرف دارم که دلم میخواد بگم اما دستم به نوشتنشون نمیره. نه به نوشتن و نه به گفتن. احساس بی حسی دارم. انگار هیچ چیز نیست نه در بیرون که در درون هم. احساس میکنم دیگه آدم قبل نمیتونم بشم. میترسم. میترسم از این وضعیت. از این گمشدگی. حتی از خود این ترس. کاش بودی. کاش بودی تا کلی حرف میشد بهت بگم. شایدم هیچوقت دوباره پیدات نکنم. پیدات نکنمو تو گمشدگیم بمونم. کاش همه چیز درست میشد. میدونی انگار فقط خودم نیست که گم شدم. انگار یه عزیزی رو هم از دست دادم. پیداش نمیکنم. انگار هرگز نبوده. انگار همه چی از تخیل ، از فکر من بوده. انگار به عقب که برمیگردم فقط سراب میبینم. سرابی که انگار به اشتباه آب دیدمش. انگار پشت سرم مونده انگار نمیتونم برگردم عقب دوباره. انگار فرصت جدیدی ندارم. احساس میکنم آدمای دورم رو نمیشناسم. انگار اونارو هم از دست دادم، گم کردم. انگار وسط یه بیابون برهوتم. هیچ چیز نیست و من تنهام. خیلی تنها. خیلی خیلی خیلی تنها. غمگینم خیلی غمگین. 


دو روز هست که اینجا ننوشتم. خب میدونم عجیب بود چون سابقه نداشت. اما دلیل داشت با خودم درگیر بودم درگیر کارهایی که باید و میخوام انجام بدم. جدااز اون خونه برنامه بود همش در حال کمک کردن. یه خورده که نه خیلی کسل کننده فقط دعا میکردم بگذره و تموم بشه که بالاخره امروز رسید و راحت شدم حالا میتونم با خیال راحت کار کنم.  

نشستم نقاط قوت و ضعفم رو توی دفترم نوشتم. دفتری که مها یک هفته پیش برام خرید تا توش هرچی که نمیتونم اینجا بگم رو بنویسم. که البته من کوتاه کوتاه نوشته ام توش و نه بیشتر مثل یجور دفتر خاطرات که چند خطی مثل یه کد توش میشه نوشت. باید بگم نوشتن با کاغذ و قلم لذت بخش تر از نوشتن با گوشی. دوست دارم قلم دست بگیرم. تصمیم دارم نقاط ضعفم رو برطرف کنم و نقاط مثبتم رو همچنان حفظ کنم.بگذریم. 

بزار از کارایی که دلم میخواد انجام بدم بگم. نمیدونم شاید مسخره ام کنی اما من برای اولین بار تو عمرم رژیم گرفتم. بالاخره نیت کردم برای سلامتیم هم شده لاغر کنم و البته باید روزی یک ساعت هم پیاده روی تند برم راستش واقعا برام مهمه و انجامش میدم دوست ندارم چاق باشم. 

دیگه این که تا قبل از سال جدید دلم میخواد کلی تغییر کرده باشم توی عادت هام و زندگی کردنم دلم میخواد نقاط قوتم رو بهتر کنم و نقاط ضعفم رو برطرف. دلم میخواد خوب پرونده ی سال ۹۸ رو ببندم.

خلاصه که فعلا همین. منمو کلی هیجان زده برای آینده ی پیش رو. میدونم که میتونم از پسش بر بیام. دیگه بزرگ شدم :))))


شب بیداری دوباره سراغم اومده. حالا من مدام تلاش میکنم تا بخوابم اما شکست میخورم. همین که چشمامو میبندم فکرای مختلف از همه چیزو همه جا سمتم هجوم میارن. از عمیق ترین جاهای مغزم. خاطراتی که انگار مدتها بود که فراموش کرده بودم شاید هم ازشون فرار کرده باشم! نمیدونم این فکرا هست. فکر دیروز ، فکر فردا ، فکر امروز. به این فکر میکنم با این شب بیداری لعنتی دوباره فردا خواب میمونمو تمام برنامه ام بهم میریزه. غصه میخورم که چرا نمیتونم افسار این لعنتیو دستم بگیرمو اراده کنم تا چیزی که من میخوام بشه.

این روزا دلم میخواد از همه جا و از همه چیز و از فکر همه کس فراموش بشم. دلم نمیخواد دیگه هیچ شبکه ی مجازی رو داشته باشم. جز اینجا رو. نمیتونم حرفام رو نگم. نمیتونم و نمیخوام که اینجارو ترک کنم و درشو تخته کنمو یروزی دلتنگش بشمو بیام ببینم گوشه گوشه هاشو خاک گرفته و تار عنکبوت بسته. نمیخوام ببینم آخرین نوشتم برای پنج سال گذشته بوده. مثل یه کابوس میمونه. روزی که اینجارو ساختم فکر نمیکردم برام ارزشمند باشه اما حالا میبینم دلم میخواد تا ته ته دنیا همراهم باشه. لحظه لحظه های زندگیمو با تمام وجودش درک کنه. برای من اینجا یه وب معمولی نیست. شبیه یه کنج دنج ، شبیه اتاق خوابم میمونه که میتونم تنها پناه بیارم توش. با خواننده هایی که هیچکدوم رو شاید نشناسم یا اگرم بشناسم از وجودشون بی خبرم. کسایی که میشن محرم رازهای من. میدونم بعضی ها ظرفیتش رو ندارن. اما برام مهم نیست. من میخوام خودم باشم. تلاشمو کنم تا خودم باشم. شاید نتونم خیلی چیزهارو بگم. ادم همیشه گفتنی هایی داره که شاید به خودش هم نگه اما دلم میخواد بی نقاب بدون هیچ ترسی بنویسم. اینجا مال من و من ازش بیرون نمیرم. دلم میخواد پا به پام ، قدم به قدم زندگیمو همراهم باشه. خیلی برنامه ها دارم که دلم میخواد با عملی شدنشون اینجا راجع بهشون حرف بزنم. وقتی که میرسن وقتی که میتونم بهشون برسم. 

برگردیم به اولش. فراموش شدن. گاهی تجربه اش میکنم. خیلی تجربه اش میکنم. اوایل برام تلخ بود اما حالا انگار عادت شده. دیگه نمیترسم ازش. خودم میرم سمتش و قبولش میکنم. حتی با آغوش باز. خیلی وقت رفیق قدیمی ام شده. اوایل میترسیدم از تنهایی از فراموش شدن از دیده نشدن. اما کم کم دیدم اینم یکی از عناصر مهم زندگی منه! از اول انگار بوده. از کودکی. همیشه معمولی بودم. همیشه نا پیدا بودم همیشه حاشیه بودم. هیچوقت نظر کسی رو چه خوب چه بد جلب نمیکردم. شاید فقط یکجا که بماند. اون تنها کسی بود که بهم توجه کرد این که روم کار کنه. و من اینقدر عادت نداشتم که نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. هرچند که حتی الان از فکر اون هم فراموش شدم. من هیچ نکته ی مثبت متفاوتی در مقایسه با بقیه نداشتم. عجیب نبود این فراموش شدگی. در همه ی مقاطع پیش میاد. فکر میکنم شاید بقیه هم تجربه میکنن اما بهش بها نمیدن میرن سراغ تجربه های جدید تا فراموش شدگی فراموش بشه و خب چجوری بگم اتفاق جدیدی جایگزین دریاد ماندگی قدیمی بشه. فکر میکنم فقط تو میتونی حرفامو بفهمی. نمیدونم چجوری باید این فکرای درهم ریخته رو مرتب کنمو بنویسم. 

امروز داشتم فکر میکردم به عشق. به چیزی که مدتهاست فراموشش کردم. شاید به اون بلوغ معروف رسیدم که با عشق اول اتفاق میفته و دیگه هیچوقت اتفاق نمیفته شایدم بیفته اما برای من نه. هیچ دلتنگی براش نداشتم. باورت نمیشه میدونم. فقط دلم میخواست از فکرش فرار کنم. از بودنش از دوباره تجربه کردنش. احساس میکنم هیچوقت نمیتونم با کسی باشم. بین خودمون باشه. فقط تو میتونی اینو بفهمی و خب به بقیه نمیگم. اما واقعا همچین حسی دارم. حتی نمیخوام تجربه اش کنم با تمام احساس تنهایی و کمبود محبتی که دارم :دی احساس میکنم نمیتونم با هیچ کس جور بشم. یا هیچ کس رو بفهمم و درک کنم. احساس میکنم واقعا تو این زمینه عقب افتادم. احساس میکنم نه میتونم عاشق کسی باشم دوباره و نه جوریم که کسی عاشق که پیش کش حتی دوستم داشته باشه. احساس میکنم محبت اطرافیانم برام کافیه. پدر مادر خواهر و تعداد محدود دوستهام. نمیدونم این یه ایراد هست یا حسن. برای تمام احساساتم دلیل دارم. احساس میکنم اینجوری راحت ترم. احساس میکنم خودخواه تر از اینم که بتونم زندگیمو با کسی شریک بشم یا کسی رو به خلوتم راه بدم احساس میکنم هیچ ادم مناسبی برای من وجود نداره. شاید به خاطر بدخلقی شاید به خاطر‌عادت های نامتعارف زندگی کردن. با این حال دروغ چرا گاهی دلم میخواد همه چیز نرمال باشه. ولی همیشه یه بخشی از وجودم مطمئن هست که هیچوقت همچین چیزی اتفاق نمیافته. من از عشق دست کشیدم. شاید جا زدم. من ادمش نیستم. ادم مناسبی نیستم. نمیتونم مثل بقیه رفتار کنم. نه که فکر کنی سعی نکردما نه. امتحان کردم اما چیز مزخرفی از اب درومد که هنوز ازش شرمنده ام. من نمیتونم خودمو به کسی بشناسونم توی دنیای واقعی. نمیتونم با کسی هماهنگ بشم اونجوری که بقیه میشن. نمیتونم قول بدم تا همیشه بتونم با یک نفر باشم. نمیتونم خیلی نزدیک کسی رو نزدیک خودم بدونم احساس خفگی بهم دست میده. چرا دارم این چیزارو میگم؟ از کجا حرفم رسید به اینها نمیدونم. شاید باید بگذریم. شاید من ادم مزخرفی هستم. حتی اطرافیانم هم اونجوری که باید منو نمیشناسن. وقتی راجع به این چیزا حرف میزنم درکم نمیکنن یا تعجب میکنن یا نمیدونن چی باید بگن. منم نمیدونم چی بگم پس کلا بیشتر مواقع حرف نمیزنم. شاید باید این حرف هارو به روانشناسم بگم فعلا که خبری نمیشه ازش شاید بعدا. 

برم. شاید خوابم ببره. اگر نه میشینم روزمو شروع میکنم. مها فردا میره و من نرفته دلم تنگ میشه دوشنبه برمیگرده. 


گفتم که دفترم داره تموم میشه و فقط چند برگ کم مونده ، اون چند برگ رو اختصاص دادم به سالی که گذشت. براورد کردن سال ۹۸. البته آخر اسفند هم نتیجه گیری این یک ماهو نیم رو مینویسم که ایا تونستم خوب دفتر امسالو ببندم یا نه.

سال ۹۸ خیلی ایراد داشتم اما اولش نمیخوام به ایرادهام بپردازم. امسال حدود ۳۸ تا کتاب و ۱۹ تا مقاله خوندم. خودم یه کم ناراضیم میشد بهتر باشم. فکر میکنم زمان خیلی هدر دادم .اما خب حالا که گذشته و هیچ برگشتی نمیتونم داشته باشم تا جبران کنم. جدای از این کتابها دو یا سه تا کتاب رو کامل نخوندم و ول کردم این یه نقص که دلم نمیخواد سال جدید اصلا انجامش بدم.

اوایل سال بود که فکر کنم به باشگاه رفتم متاسفانه باشگاه رو هم کنار گذاشتم شاید چون بعد تابستون هم رفتیم رشت و هم این که انگار خیلی دلچسب نبود مربی و فضاش.

از خوبیای امسال این بود که رفتم کلاس زبان. طلسمشو شکستم درسته دوباره به خاطر سوختگی اخیرم کنارش گذاشتم اما سه ترمشو خوندم و دوباره هم ادامه اش میدم حتما و این یکی از برنامه ها برای سال جدید هست.

امسال سعی کردم برای قبولی دانشگاه هم بخونم نمیدونم چقدر موفق بودم به نظر خودم که قبول نمیشم چون کم خوندمو خوب مثل کنکوری نخوندم نمیدونم نتیجه اش چی میشه ولی حتما آزمونش رو میدم.

زبانم خیلی خیلی قوی تر شد امسال. هم به خاطر کلاسا هم به خاطر تلاشا و خوندنای خودم. این روزا که سعی میکنم برای خودم یک صفحه به انگلیسی بنویسم راجع به هر چیزی. و تد تاک یا پادکست گوش بدم. اما فرانسوی هنوز اول راهم اما صفر صفر هم نیستم امسال حتما حتما قوی ترش میکنم. ولی یه مقدار تنبلی هم بینشون کردم میشد بهتر باشم.

فکر میکنم امسال خودمو و اهدافمو بهتر و بیشتر شناختم. به حرف یه عزیزی گوش کردمو سعی کردم متمرکز بشم روی اهداف و زندگی خودم. این که اولین پله قبولی توی فلسفه هست و باید براش همه زندگیمو بذارم.

برای مریضیم پیش دکتر رفتم همچنان و حالم نسبت به سالهای قبل بهتره هرچند یه وقتهایی از دستم در میره ولی خودش جای شکر داره. دیگه بیشتر از این نمیشه کاری کرد.

یه جاهایی کم کاری زیاد داشتم وقت هدر دادن هم. و این که خودمو کم باور کردم فکر میکنم حالا تو این مورد بهتر شدم و به خودم اعتماد و باور بیشتری دارم.

امسال برای عکاسی یه مجموعه ی جدید کار کردم. شاید عالی نشد ولی برای من یه قدم بود که خوب شروعش کردم کار کردن روی مجموعه ها انتخاب کردن عکسها هم کارایی بود که انجام دادم البته که یه وقتهایی کم کاریم کردم اما فکر میکنم دلایل خودش رو داشت و موجه میشه تلقی کرد.

امسال سراغ فیلم هم رفتم منی که زیاد اهلش نبودم اما کم کم دارم راه میفتم و فیلمهای خوبی دیدم.

امسال قرار بود لاغر کنم که اینم خیلی روش وقت نذاشتم میشه گفت شکست خورده ام :دی رابطه ام با آدمهارو سعی کردم بهتر کنم درسته یسری از روابطم کم شد اونم به خاطر این که از نظر فکری اخلاقی زندگی کردن شبیه هم نبودیم اما با یسری آدمها هم بیشتر از قبل شد به خاطر نزدیک بودن مسیرمون با هم.

تا یه مدتی خوابم تنظیم شده بود خیلی راضی بودم ازش چهار صبح بیدار میشد ده شب میخوابیدم دلم میخواد دوباره همینجوری بشم تا آخر سال عملیش میکنم.

به لطف مها تجربه ی زندگی مستقل و مجردی رو هم کسب کردم. توی یه شهر دیگه میشه گفت واقعا از فرصت های طلایی زندگیم بود. هرچند که سوختگیم خراب کردش و تجربه ی تلخی بود که به خاطر بی احتیاطی اتفاق افتاد. البته دوباره بر میگردم رشت !

الان که دارم امسال رو مرور میکنم میبینم زمان از اون چیزی که ادم فکرشو میکنه زودتر میگذره و باید قدر تمام امروز هارو بدونمو بیهوده از دستش ندم این شعار امسالمه :دی جدی گفتم ولی. میخوام از این جا به بعد زندگیمو درست بگذرونم حتی وقتهایی که حالم خوب نیست سعی کنم یه کار مفید هرجوری که میشه انجام بدم.

این یک ماهو نیم آخر رو میخوام سخت تر کار کنم. و یه جمع بندی داشته باشم. ببینیم چجوری پیش میره. برای سال جدید کلی برنامه دارم که میذارم همون اسفندماه میگم تا براش وقت بذارم و فکر کنم.

خب اینم از چیزهایی در مورد امسال. کتاب کم خوندم خیلی ناامید شدم از خودم راستش. خیلی خیلی وقت بیهوده از دست دادم و دارم حسرتشو میخورم. دیگه سنگم از اسمون بباره سعی میکنم کارمو انجام بدم این حس پشیمونی حسرت مزخرف ترین حس روی کره زمین هست دلم نمیخواد تجربش کنم اما تو زندگیم هست انگار همیشه :(


دارم فکردمیکنم اینجا نمیتونه دفترچه ی خاطرات باشه. حداقل حالا. خاطرات برای کسی هست که کلی اتفاق براش میفته در روز و زندگی پر فراز و نشیبی داره احتمالا نه منی که همش خودممو خونه و کارهام .بیشتر باید گفت دفترچه درگیریهام. یا دفترچه شخصی. نمیدونم به هرحال. من تنهام. خیلی زیادهم تنهام. از این موضوع ناراحت نیستم راستش این روزا حوصله اطرافیانم رو ندارم. حوصله هیچکسو و دلم میخواست فقط خودم باشمو خودم. نه به خاطر این که فکر کنی اونا مشکل دارنا. نه. به خاطر خودم. فقط میدونم اینجوری راحت ترم. از صبح ساعت هشت که بیدار شدم هنوز کارمو شروع نکردم. موهای مهارو کردم به جاش :/ میخواد موهاشو آمبره کنه یا نمیدونم چی به چیه. دلم میخواست منم یه حرکتی بزنم اما الان تو موقعیت خوبی نیستم. راستش حوصله هم ندارم حوصله این درگیری ها رو. فکر نکنم رو روحیه امم تاثیری بذاره. ولی از این که همه هم بهم میگن موهات سفید شده یا موهای سفیدت زیادن هم خسته شدم. خب چی باید بگم در جوابشون؟ نمیدونم. بگذریم. 

دلم کلی حرف داره. کاش واقعی بودیو میتونستم از همه جا بشینم حرف بزنم.:( مسخره است ولی دلم برای کسی که بتونم باهاش اینجوری باشم روی رو تنگ شده در حالی که همچین کسی تو زندگی من میشه گفت اصلا وجود نداره. نه که با بقیه نباشما ولی خب آدما فرق دارن باهام شاید درکم نمیکنن اونجوری که من فکر میکنم. یه فاصله ای هست. 

مها فردا میره و فکر کنم سه شنبه دوباره بر میگرده. دلم نمیخواد بره. از یه طرف از این وابستگی خوشم نمیاد. میدونم یروز دیر یا زود از هم جدا میشیم و من میمونمو دلتنگی. دیگه این لعنتی جزئی از زندگیم شده. 

ما یه خانواده ی معمولی هستیم. خیلی معمولی. با تمام مشکلات و درگیری هایی که ادمهای معمولی دارن. دیگه خودت فکرشو بکن. این روزا که از همیشه معمولی تریم. من خیلی کارهارو نمیتونم انجام بدم حداقل تا زمانی که خیلی مستقل نشدم و این آزارم میده.نه به خاطر این که نمیتونم انجام بدما فقط به خاطر این که دلم میخواد کارایی که الان دارم انجام میدم با انتخاب خودم باشه نه اجبار. همین وگرنه بقیه کارارو واقعا خودم نمیخوام انجام بدم اما دلم نمیخواد بقیه فکر کنن به خاطر انتخاب خودم نیست و اجبار هست انجام دادن یا ندادنشون. چرا اینقدر برام مهمه؟ نمیدونم گور بابای نظرات دیگران اصلا بزار هرچی میخوان بگن. نه؟ 

این روزا از رسیدن آینده میترسم. میترسم اونجوری که فکر میکنم نباشه. این که من بدتر بشم نه بهتر با این حال باید بجنگم. شاید خیلیا حرفمو نفهمن اما من دلم خیلی چیزها میخواد که ندارم و خب شاید اگه بقیه بفهمن بگن که زندگی کردن الان من خیلی غلطه. اما چاره ای ندارم. باید بجنگم شاید که درست بشه احتمالا تقصیر خودم هم باشه. ولی این انتخابم هست و الان باید اینجوری باشه همه چیز. ولی آینده نه دلم میخواد تغییر کنه خیلی چیزها. 

حرفامو میفهمی؟

دلم عکاسی کردن میخواد اما اصلا موقعیتش رو ندارم هنوز سوختگیم اونجوری خوب نشده همچنان مدام باید برم حموم و کرم بزنم. بیرونم که هوا سرد و من یه کم سرما خورده ام. و شاید برخلاف خیلی وقتها حوصله ام هم یاریم نمیکنه برای عکاسی. 

حرفای امید بخش ندارم که بزنم یه خورده ، زیاد نا امیدم از زندگی امروز. 

از تنهاییم خسته میشم گاهی اوقات. از این که همه ی بارمو باید تنهایی به دوش بکشم. تنهای تنها.

دلم میخواد موهامو قرمز کنم ییا شرابی :/ میدونمم اصلا بهم نمیاد :دی چرا به فکرم خطور میکنه همش. اصلا حوصله درگیری رو ندارم. 

عروسی یه هفته دیگه است و من هنوز لباس ندارم.:/ حتی هیچ ایده ای هم ندارم. حتی اصلا اقدام هم نکردم :/

دارم زیادی حرف میزنم اما تو نذار به حساب پر حرفی فقط دلم میخواد اینجا باشم مثل یه کنج دنج که گاهی از همه جا فرار میکنی و بهش پناه میبری تا آروم بشی. 

باید مشاور هم میرفتم اما میگم که نمیتونم و شرایطش رو ندارم. من هیچی ندارم :(

دیگه پر حرفی کافیه من میرم شاید بتونم شروع کنم. 


من منظورم از پست قبل اصلا این نبود که همه این کارایی که انجام میدم فقط و فقط به خاطر کسایی که دوسشون دارمو کمکم کردن! اگر خودم دوست نداشتم قطعا انجامشون نمیدادمو سراغ کاری میرفتم که دوست داشته باشم. من با خانوادم اختلاف نظر خیلی دارم .راستش میدونم از خیلی جهت ها اصلا منو تایید نمیکنن چه بسا که بهم حرفایی هم میزنن که به نظر خودم خوشایند نیست برام. فکر میکنم این مسائل رو بیشتر آدمها شاید تجربه کنن. این اختلاف نظرها شاید به خاطر تفاوت سنی و خیلی دلایل دیگه باشه. هرچند که این روزا خیلی همه چیز بهتر شده من کار خودمو میکنمو کمتر از کوره در میرم و عصبانی میشم. با تمام اینها میفهمم که اونها زندگیشون رو برای من گذاشتن فرقی نمیکنه چجوری ، درست یا غلط ، مهم اینه بهم اهمیت دادن. رسیدن من به اهدافم فقط به خاطر خوشحال کردن اونها نیست من برای خودم تلاش میکنم خوشحال کردنشون هدف دیگه ای هست که از خیلی راه ها میشه اتفاق بیفته که خب من راه آسونی رو انتخاب نکردم راه اسون راهی میشد که هرچی بگن بگم چشم :دی اما من بچه ی شاید خیلی حرف گوش کنی نیستم ترجیه میدم حتی به غلط خودم انتخاب و تجربه کنم. ولی با تمام اینها پدر مادرم در نهایت نظرم رو قبول میکنن شاید سخت اما در نهایت اگه در مورد زندگی خودم باشه حمایت میکنن ازم. شاید خیلی وقتها هم نتونن حمایتم کنن ولی این ببه دلیل نخواستنشون نیست. از اینها بگذریم فقط خواستم بگم حرفی که زدم منظورم این نبود که به خاطر خودم نیست من چه بخوام چه نخوام یه خورده خودخواه ام ! اما خوشحال کردن عزیزانم بخشی از هدفم هست و این دلیل بر این نیست که من از خودم هیچی ندارم تمام افعالم به خاطر دیگران هست.گفتم شاید بد نباشه اینهارو بهت بگم.

این روزا درگیر جنگیدن هستم  جنگ با خودم فکر میکنم کم کم دارم پیروز میشم هرچند که هنوز به طور کامل سروپا نشدم  و هنوز درحال جنگم. وقتهایی که مثل یه ساعت یهو باتریم تموم میشه و انگار تمام خستگی عالم رو تجربه میکنم و خوابم میبره. الان تو همچین وضعیتی هستم . حتی با مسئله ی کوچکی مثل خواب درگیرم. منی که اصلا مدتها بود عادت خواب روز رو کنار گذاشته بودم مجبورم و یهو اتفاق میفته که پنج ساعت میخوابم و نمیتونم هم جلوشو بگیرم. این که چرا بماند دوست ندارم توضیح بدم دلیلش رو. و عجیب تر برام این که شبها انگار نه انگار خوابیدم و دوباره خوابم میبره انگار تمام روزو بدون اسنراحت بوده باشم. میگذره اینم. میدونم میگذره من فقط منتظر هستم. این تغییرات مزخرف خلقی بالاخره شاید یه جا تموم بشه شایدم نه. شایدم خودم راه حلی پیدا کنم. 

دلم میخواد از اهدافم برات بگم مو به مو اما الان نه زوده فعلا تمام تمرکزم روی پله و قدم اول هست یعنی قبول شدن توی دانشگاه رشته ی فلسفه. باقی چیزها برای بعد هستن. البته در مورد عکاسیمم یه فکرایی داریم ولی باید دید که چه اتفاقی میفته به مرور. 

برم دیگه باید خوابی که کردمو جبران کنم احتمالا تا دوازده بیدار میمونم و اگه بتونم صبح زود بیدار میشم. باید دوباره خودمو سروپا کنمو از پس خودم بر بیام اما این یهو اتفاق نمیفته یه چند روزی زمان میخواد میدونم از پسش بر میام. فقط نباید جا بزنم و باید هرجوری که هست بجنگم. از سختیام و از مشکلاتم حالا نمیگم بزرگ کردنشون هیچ فایده ای نداره وقتی میگم که پشت سر گذاشته باشمشون. وقتی که شاخ غول رو شکسته باشم. 

راستی گفته بودم یه دفتری دارم که توش برنامه ها وکارهایی که انجام میدم رو مینویسم یادته؟ اون داره تموم میشه مها برام جدا از دفتری که برای روزانه نویسی برام خریده اینو هم داده. خیلی قشنگ و من ذوق دارم که ازش استفاده کنم. روش نوشته better than before و chang your habit , change your life .  من عاشقش شدم از اون دفتر قدیمیه چند صفحه مونده تا تموم بشه ولی من ذوق افتتاح اینو دارم. اگه طاقت بیارمو دست بهش نزنم که فکر نکنم. میخوام ریز ریز توش بنویسم تا سال دیگه سال جدید داشته باشمش. ^____^ 

دیگه این که همین از امروزم راضیم برای روز اول خیلی خوب بودم هرچند که خوابم هم برد ولی دست من نبود. 


میدونی روزنوشت که من باید به خاطر پدر مادرم و یه عزیز دیگه حتی به خاطر مها که اینقدر کمکم میکنه هرجوری که میشه کار کنم تا به نتیجه برسم. این آدما برای من خیلی خیلی زیاد زحمت کشیدن و هنوز هم وجودشون برام پر از دلگرمی هست و هنوز به خاطرم خیلی کارا میکنن. از همه چیشون میزنن تا من بتونم موفق باشم. پدر مادرم میدونم و میفهمم که دلشون میخواد من به یه جایی برسم و خب درسته همه پدر و مادر ها از این کارا میکنن اما خب من به عنوان فرزندشون انگار واقعا در خودم میبینم که باید هرجوری که میشه خوشحالشون کنم. و برای یه عزیزی که همه چیز زندگی من از وجودش شروع شد و کمکم کرد تا خودمو بشناسمو راه ام رو بشناسم. باید خوشحالش کنم و میدونم تنها راهش همینه هرچند که محبتش اینقدر زیاد بود و هست که با این چیزا جبران نمیشه اما من میخوام بتونم همینقدر کم خوشحالش کنم. میخوام دوباره شروع کنم. نقطه بزارمو بیام سر خط و دوباره از نو آغاز داشته باشم. میخوام کار کنم نه به خاطر خودخواهی خودم که به خاطر عزیزانم. اینقدر دلیل دارم که بدونم یه ذره شاید باید زحماتی که برام کشیدن رو جبران کنم. کاش بتونم. کاش از پسش بر بیام. برای پدر و مادرم که هنوزم که هنوزه برام کم نمیذارن و من اینو میفهمم. نمیخوام ادم بیچشمو رو و بی لیاقتی باشم نمیخوام مثل دخترای بابا گوریو باشم! یعنی میتونم؟ هرجوری شده باید بشه میرم دوباره از نو اغاز کنم با اراده و مصمم. از پسش بر میام قول میدم. قول میدم خوشحالشون کنم باعث افتخارشون بشم و یه روزی با افتخار در موردم حرف بزنن. راهی که من انتخاب کردم راه سختیه. راهی که خیلی زود محقق نمیشه بلکه زمان میخواد و صبر زیاد. باید بپذیرم که نباید سریع دنبال دیدن نتیجه باشم چرا که به این زودی ها اتفاق نمیفته. روزنوشت من این حرفارو فقط بتو میگم اینجا با تمام عمومیتی که شاید داشته باشه برای من کنج دنجی هست که میتونم حرفای دلمو بزنم. من دلم نمیخواد یه ادم عاطل و باطل باشم دلم نمیخواد فقط بگذرونم دلم میخواد وجودم مفید باشه. روزنوشت جان تمام ارزوی من اینه بتونم این ادمهارو خوشحال کنم. و میدونم اگه این پای این راهی که انتخاب کردم بمونم و کار و تلاش کنم اونا خوشحال میشن. تقریبا تو این مسیر تنهام. منظورم از تنها تنهایی نیست منظورم اینه یه تنه و مستقل باید تلاش کنم و همه چیز به خودم بستگی داره و جز خودم کسی نمیتونه برای محقق شدنش کاری کنه. باید از پسش بر بیام. دیگه نمیخوام به نشدن فکر کنم یا حتی به شدن من تلاش میکنم و میدونم که میشه. من امیدوارم. نمیخوام فقط یه ادم افسرده با یه عالمه ارزوی دورو دراز باشم. من یه دختر با اراده میخوام که تلاش میکنه و میتونه و رویاها و ارزوهاش براورده میشن. روزنوشت امروز ۱۶ بهمن ماه هست و از همین الان با تو قرار میذارم که توی کارم و زندگیم مصمم پیش برم و هرجوری که میشه دست نکشمو کار کنم. قول میدم میدونم که بهم باور داری . باور تو دلگرمی برای منه. منی که خودمو گم کرده بودم اما حالا دوباره پیداش کردم. خیلی کار دارم بهتره برم. 


نمیتونم کار کنم. نمیتونمو دیگه دارم نا امید میشم. نا امید میشمو پیش خودم میگم شاید باید ول کنم. شاید باید مغلوب افسردگی بشم. شاید باید جا بزنم. شاید باید دست از این تقلا بردارم. انگار فقط دستو پا بزنم و نتونم خلاص بشم. میترسم از این وضعیت. خیلی میترسم. انگار این بار مثل بارهای قبل نباشه. از خودم دارم ناامید میشم. از این که انگار دیگه نمیتونم اونجوری که باید کار کنم. دلم میخواد های های گریه کنم. هیچکس منو درک نمیکنه. خوابم زیاد شده صبح ها تا هشت خوابمو منی که عادت به خواب بعد از ظهر نداشتم چندین ساعت میخوابم بدون کنترل خودم. نمیدونم چیکار کنم. دکترمم نیست. من موندمو من. همش به خودم میگم مائده باید خودتو از این چیزا خلاص کنی دست خودت خودت باید بخوای ولی هربار شکست میخورم حتی نمیتونم بشینم پاش. حتی نیم ساعت. از این وضعیت متنفرم. از خودم بدم میاد. از این خودی که اینقدر مزخرف و هیچکاری نمیکنه. باید چیکار کنم؟ من نمیخوام فقط یه ادم افسرده باشم بدون هیچ کنش و فعالیتی. من میخوام کار کنم. سخت هم کار کنم اما نمیتونم. فکر میکنم باید بتونم اما هرکاری میکنم نمیشه و به بنبست میرسم. انگار میان چهار تا دیوار گیر افتاده باشم و هیچ راهی نیست برای خلاص شدن از اینجا. از خودم بدم میاد باید هرجوری شده درستش کنم اما نمیدونم از کجا شروع کنم. نمیدونم. 


چقدر زبانم خوب شده خودم باورم نمیشه اصلا. تونستم یک صفحه بنویسم یعنی این قرار رو با خودم گذاشتم هرچقدر که بلدم روزی یک صفحه بنویسم. قبلا ها نه میتونستم و نه میخواستم و نه حتی بلد بودم که بخوام انجام بدم همچین کاری رو. جدا از این چه فرانسوی و چه انگلیسی میخوام به پادکست یا تدتاک هم گوش بدم. خب کلی هیجان زدم. الان که به دفترم نگاه میکنم میبینم چقدر کار انجام دادم دمم گرم. امروز روز من هست انگار. تازه کتابهای انگلیسی هم میخوام بخونم بدون ترجمه کردن البته. و البته کتاب ا سلکشن. رو باید ترجمه کنمو بخونم نمیشه همینجوری خوندش. تو برنامم هستن اینها.  ولی برای فرانسوی هنوز زوده این کارها. ولی به اینم میرسه بالاخره وقتش. یروزی زبانم اینقدر قویش میکنم که اینجا هم جرئت کنم و بنویسم واسه دل خودم یه وقتها خدارو چه دیدی :) فقط خواستم بگم این ناله های نتونستمو نشدو حالم بده و این داستانها دیگه تموم شد. افتادم رو کارا و ولشون نمیکنم. منو این همه خوشبختی محاله محاله محاله :))))


من الان از شمال کشور دارم برات پست میذارم. بالاخره رسیدیم رشت! خب باز وضعیت جاده نسبت به چیزی که شنیده بودیم بهتر بود نزدیکهای رشت بود که برف نشسته بودو همه کناره های خیابونها پر برف هست. اول ساندویچ مامان پز خوردیم چون حسابی گشنه بودیم الان هم من دارم وسایلمو جا به جا میکنمو اماده میشم برای شروع کردنو درس خوندن. نمیتونی تصور کنی که چقدر خوشحالم به خاطر اینجا بودن و فرصتی که دوباره در اختیارم قرار گرفته تا بتونم کار کنم. واسه همین میخوام تا شب رو حسابی مشغول باشم و برنامه ریزی کنم برای ماهی که پیش رو دارم. شاید عید بیام تهران. و بعد ۱۳ برگردم رشت. ولی باز مشخص نیست فعلا ف و تمرکزم روی این مدتی هست که قراره اینجا باشم تا بعد به اون زمان برسم. مطمئنم که از پسش بر میام. ولی باز باید تو عملم ببینی. برم که ادامه برم. دوباره خوابم رو هم تنظیم میکنم. این یه ماه وقت جبران کردن روزای بد گذشته هست. هرچند که زمان کمه ولی خب همه تلاشمو میکنم تا از همه اش استفاده کنم. من دوباره شدم همون مائده ی پر کار گذشته که یک دقیقه هم بیهوده از دست نمیداد. تازه برنامه های دیگه ایم دارم که بعد تر میگم. 


بالاخره این عروسی هم دیشب تموم شدو من خلاص شدم. نمیگم بد بود چون خوش گذشت. اما ادم به خاطر مسائلی که داره کلی از وقتش گرفته میشه. با این حال امیدوارم خوشبخت بشن. راستش من نمیدونم چجوری ادما تصمیم میگیرن که تا اخر عمر فقط با یک نفر باشن یا بتونن یه نفرو همه جا تحمل کنن :دی. ولی خب این انتخاب بعضی از ادمهاست که اغلب هم اتفاق می افته. شاید خود منم یروز اینجوری فکر میکردم. این که دیر یا زود باید ازدواج کنم.  باید مثل بقیه زندگی کنم. باید باید باید این باید های مسخره و بی مورد. اما الان تفکرم تغییر کرده نمیدونم چرا نمیتونم خودمو محدود کنم به این باید ها. دیگه برام نه مفهومی دارن و نه ارزشی. و انتخابم کاملا در تضاد باهاش قرار داره. 

فردا دوباره میریم رشت بالاخره .راه ها که به خاطر برف بسته شده بود باز شدن با این که وسایلم رو جمع کردم خورده ریزهام مونده. به زندگی شاهانه ی اینجا عادت کردم این که همه چیز حاضره ولی رشت باید خودم همه کارهارو انجام بدم. با این که سخته اما رشت رو ترجیه میدم. با این حال دلم برای اینجا هم تنگ میشه حتی اگه کوتاه باشه. برای مامان بابا . اما خب باید یاد بگیرم و فکر میکنم یاد گرفتم که مستقل زندگی کردن چجوری هست وقتی مستقل بودن رو تجربه میکنی دیگه سخته دوباره وابستگی انگار یه بخشی از وجودت دیگه نمیتونه اون وابستگی رو قبول کنه. لذتش زیر دندونت میره و نمیتونی فراموش کنی. راستش خیلی تغییر کردم با اونجا رفتنم. حتی این چند وقتی که اینجا بودم هم تغییرمو حس میکنم. اون سوختگی تجربه ی تلخ و بدی بود. خیلی بد اصلا نمیتونم اتفاقی که برام افتاد رو فراموش کنم. با این حال شاید ادم با همین اتفاقات بد مزخرف بزرگ میشه و رشد میکنه. نحوه مواجه شدن باهاش و خب این که چقدر قوی هستی رو هم میتونی بفهمی. من فکر میکنم از پسش بر اومدم. خیلی بد بود ولی. خیلی. 

دیگه این که احتمالا تا نرم رشت دیگه چیزی نمینویسم. تا اونجا دوباره شروع کنمو کارام و برنامه هام رو عملی کنم. یه بخشی از وجودم خوشحال به خاطر شروع دوباره به خاطر عملی کردن اهدافم و تلاش کردن براش.


اینجا خبری نیست جز این که دلم میخواد زودتر دور شم. از همه چیز. از همه کس و شاید از همه جا. انگار هیچوقت وجود نداشتم. انگار وجود ندارم. نیست نیست باشم. انگار هیچکس نشناستم. هیچ آشنایی نباشه. هیچ معاشرتی نباشه. این رویایی هست که هیچوقت محقق نمیشه. با این حال همیشه وقتهایی که حالم خوب نیست بهش فکر میکنم .این که یروز اتفاق میفته. دلم میخواد زندگی کنم. فراموشی بعد مرگ رو دوست ندارم. قبل از مرگ رو میخوام. شاید یه روز اگه پیر بشم تنها باشم. تنهای تنها با یه دنیا خاطره از آدمهایی که دورم رو خالی گذاشتن. نه همسری دارم و نه بچه ای. احتمالا فکر میکنی همه ی اینها چرندیات که میگم. که خب درست حدس زدی! دارم چرت میگم اما اینها حالو هوایی که من دارم همین لحظه. 

رو تخت خوابیدمو فکرم خالیه. حوصله هیچکس رو ندارم حتی خودم. دلم میخواد از این وضعیت مزخرف خلاص بشم. هیچ کار نکردن به جنون میرسونتم. دیوونه میشم. تقریبا وسایلم رو جمع کردم. میدونم زوده اما من عجله دارم. دلم میخواد زودتر برم. نه که فکر کنی اینجا بهم بد میگذره ها نه خیلی هم خوبه زیادی خوش میگذره اما نمیتونم کار کنم نمیدونم چرا. دستم نمیره حالم از خودم بهم میخوره. از این همه بی هودگی بی وجودی. از این که هیچ ارزشی نداره وجودم نه برای خودم و نه برای دنیا. دلم تنهاییمو میخواد. تنهایی که گم کردم و هرجا میگردم نیست. همیشه چیزی هست که بهمش میزنه. فکری حرفی کسی چیزی. تنهایی رو دوست دارم و باهاش آرومم. دیگه یاد گرفتمش. اینو نه با ناراحتی که با لذت میگم. نقشه ها دارم که میفهمی شاید خیلی زود اگر عملی بشن. نه که فکر کنی اینجا نمیتونم تنها باشما تو حال خودم نه میشه حتی اگه ادمهایی کنارم باشن ولی خب خسته شدم از اینجا بودن. حداقل تا چند ماه. تا دوباره بتونم کار کنم. تابستون بر میگردم. این سوختگی لعنتی منو از کارو زندگی انداخت. اومدنم به تهران با اون وضعیت. نتونستن انجام دادن کارهام. و. باعث شد الان اینجوری باشم. دلم میخواد دوباره به وضعیت قبل از سوختگیم برگردم. همون ادمی بشم که چهار صبح به خاطر اهدافش بیدار میشد و کار میکرد. اما حالا انگار هنوز یه چیزی گمه. دلم تنگ شده براش. با اون انگار خودم بودم بیشتر از هروقت دیگه ای. انگار منو زنده نگه میداشت. مثل نفس بود مثل یه چیز حیاتی. میدونم شاید اگه بود میگفت نباید وابسته باشی باید خودت تنهایی از پسش بر بیای. منِ من دلم خیلی تنگ شده برات. برای حرف زدنهامون برای کار کردنهامون برای همه چیز. زود برمیگردم. قول میدم پیدات میکنم دوباره. من از پسش بر میام. از پس قولی که بهت دادم. من باید انجامش بدم. این یه راز بین من و تو. دوباره همه چیز مثل قبل میشه. دوباره من خوب میشمو کار میکنم و تورو خوشحال میکنم. این وضعیتو تمومش میکنمو به خودم بر میگردم. ریسمان من شاید به مو برسه اما پاره نمیشه. نمیذارم که بشه. 


امروز از همون صبحش دلبرو بهاری بود. الان که هوا از این نارنجی ابریاست. من که اولش نفهمیدم گرم هوا ، لباسم گرم بود واسه بیرون رفتن ولی خب تا ظهر رسیدم خونه بابابزرگم دیگه الانام با بابا اومدیم خونه. بالاخره لباسمو خریدم. راحتم پیدا کردم ولی کفشم مونده باید یه مشکی بخرم که گذاشتم مها بیاد با هم بریم. باورم نمیشه سه روز دیگه عروسی بالاخره. روحیه امون شاد میشه یه کم چی بود همش عزا عزا. لباس مشکی تو کمدم تا دلت بخواد دارم :/ کاش زودتر بهار بیاد واقعا دلم تنگ. الان که هوا حالوهوای عیدو داره اینقدر ذوق مرگم که نگو. سال جدید بیاد نو بشیم روحیه امون عوض بشه. چیه زمستون خشک و خاکستری یه خورده شهرمون سبز و رنگی بشه. 

امروز هیچ کار نکردم تا الان. یه ذره استراحت کنم بشینم پای درسم. کلیم کار دارم. یعنی میرسم؟ نمیخوام خواب عصرانه کنم هرجوری شده باید بیدار بمونم تا شب خوابم ببره و بتونم صبح زود بیدار بشم. 

روحیه ام کلی عوض شد زدم از خونه بیرون از بعد از سوختگیم اینجوری بیرون نرفته بودم که راه برمو بگردم. 

کتابا و منابع امو نوشتم یه لیست ۵۰ کتابه شد تقریبا. بعد فکر کن من فقط ۱۵ تاشو دارم از ۱۵ تا هم هفتاشو خوندم. میبینی چقدر عقبم. باید گزینش کنم از بینش که کدومهارو بخونم بهتره. استرس گرفتم که نتونم. باید واقعا وقتو هدر ندم اما استرس که میگیرما کلا نمیتونم کار کنم انگار چشمم بترسه از این همه تعداد و قفل کنه مغزم. ولی مهم نیست باید هرجور شده غلبه کنم. شاید برم رشت دیگه اصلا تهران نیام بشینم اونجا درس بخونم بکوب مگر این که واسه کتاب خریدن بیام و برگردم. 

همین برم امروزو شروع کنم تا ده که میتونم کار کنم نمیخوام حتی یک دقیقه رو هم از دست بدم. یوهوووو خیلی هیجان زدم از اون کسل بودنو بی حالی در اومدم. از این که از اون وضع در اومدم خوشحالم واقعا. حالم داشت از خودم بهم میخورد. 


میدونی ترس باعث میشه کند بشی و نتونی ادامه بدی. راکد بشی و حرکن نکنی یا فقط درجا بزنی. ترس خودش ترسناک برای من. توی درس خوندن تصمیم گرفتم تا شجاع باشم. شجاع باشمو انجامش بدم نه این که از ترسم دست نگه دارمو مدام وقتمو هدر بدم و فکر کنم حالا اگه نشه چی میشه و بترسمو یه گوشه کز کنم یا های های براش گریه کنمو اشک بریزم. 

امروز اولین روز اجرای برنامم بود و هست. خواب موندم اگه صادقانه بگم . اما جا نزدم. امیدوارم برسم کتابمو بخونم حدود صدوهفت صفحه سهمیه امروزمه. درست خوندنش مهمتره اما انجام دادنشم برام مهمه اگه بتونم زمانو هدر ندم میرسم. باقی کارامو خوب پیش میبرم ۵۰۴ یا فرانسوی رو خوب جلو اومدم. هنوز نگاهی به عکسها و دفترمم میخونم. پیاده رویم میرم روزی دو بار. به انگلیسی هم برای خودم مینویسم تا دستم راه بیفته. یه کتاب a selection. هم دارم که روزی یک صفحه اشو باید بخونم واقعا سخته. خیلی سخته ولی ولش نمیکنم. کنکورم میدم و سال ۹۸ داره تموم میشه آزمون و تحلیلش. برای دل خودم موزیک هم گوش میدم. اهنگ هایی که فکر میکنم خوبن و بهم ارمش میدن و ارومم میکنن و امیدوارم. ما بین درسها بهم میچسبن. برای زبانم هم اخرای شب پادکست گوش میدم. کارای یک روزم تقریبا همینهاست. مهمترینش خوندن کتابه که از صبح شروعش کردم امیدوارم برسم بهش. زیاد وقت ندارمو نمیدونم چرا زمان وقتی کار داری اینقدر تند میگذره. چشم به هم زدن شد ده. تا اخر اسفند ده تا کتاب قراره بخونم. نگو نمیشه. من میتونم از پسش بر بیام فقط پنج ماه وقت دارم میخوام ثابت کنم که میتونم و تا برنامم رو کامل انجام ندم شب نمیخوابم. برام دیگه ساعت خواب و بیداریم مهم نیست تا جایی که جون دارم بیدار میمونمو صبحا تلاش میکنم زود بیدار بشم. خب من که ماشین نیستم سر یه ساعت استارت بخورمو سر یه ساعت خاموش بشم. والا وقت کمه. زمان مثل ماهی از تو دست ادم لیز میخوره. بهم امیدوار باش نگو از راه خارج شدم این مهمه برام که قبول بشم. فقط دعا کن توش شکست نخورم که میترسم نتونم باهاش کنار بیام. اخر شب قراره به خودم جایزه بدم :دی یه استیکر ستاره ^___^ :دی خدایا این دلخوشی هارو از من نگیر. برم دیگه ده شد. زمان لعنتی اینقدر زود نگذر. فعلا درگیر لاک هستم. جان لاک. برم که کلی از تفکراتشو قراره بهم بگه و منم دو تا که کمه کلی گوش شنوا دارم تا بشنومش. 

 

مها برام استیکر پاریس خریده چیزی که میدونه عاشقش میشم. مها برام خیلی چیزا میخره و من نمیدونم چجوری میتونم براش جبران کنم. برام هایلایتر فابر کاستل یا روان نویسای دوازده رنگ استدلر یا خودکارای اکلیلی یا چسب های رنگی رنگی هم خریده. میدونه عاشقشونم کاش منم میشد براش چیزی بخرم که دوست داره تو فکرشم حسابی. خیلی دوسش دارم نه به خاطر این چیزهایی که برام میخره. چون هست و برام دلگرمی هست. و چون شاید دلیلی نداره دوست داشتنش. چقدر خوبه با هم خوب شدیم و همو شناختیم. این روزا با هم کار میکنیم تو خونه. از این که هست خوشحالم. 


خب فردا اسفند ماه شروع میشه و به ماه آخر امسال رسیدم. باید دوباره برنامه این ماهو بنویسم که ببینم کجای کار میخوام باشم. و خب پرونده ی امسالمو خوب ببندم. بهمن ماه بد نبود هرچند دلم میخواست کتابی که روشمو تموم کنم ولی خب همین که افتادم رو غلطک کار کردن برام کلی مایه خوشحالی و امیدواری هست. 

یه برنامه ی سنگین برای خودم نوشتم که باید سخت کار کنم باهاش. هیجان زده ام براش اما میدونم که تو هم فکر میکنی یعنی اگه ببینیش بهم میگی از پسش بر میام. من سال دیگه هرجوری که شده قبول میشم. همه چیم حاضر و آماده فقط شروع کردن میخواد. من ۱۴ ماه وقت دارم که خودم ده ماهشو فرض گرفتم. توی پنج ماه یک دور منابعم رو میخونم و پنج ماه بعدم مرور میکنمو دوباره میخونمشون و چهار ماه آخرو هم مرور میکنم هم تست میزنم. من راستش نمیدونم بقیه چجوری میخونن خیلی تلاش کردم اونجوری بخونم که میدونم بقیه میخونن اما شکست خوردم. تصمیم گرفتم کتابهارو به روش خودم بخونم مثل قصه قابل فهم بدون حفظ کردن و بزور تو مخ فروکردن. من عاشق تاریخ هستم برام هیجان انگیزه وقتی تاریخ فلسفه و اون دوره هارو میخونمو میفهمم. شاید فلسفه ی اسلامی برام سخت باشه یا عربی اش رو فعلا الان سخت باشه برام اما اینقدر گیر میدم بهش که اینم بفهممو بخونم. نتیجه هم امیدوارم بده و شکست نخورم. من هرجوری شده باید فلسفه دانشگاهی که میخوام قبول بشم این پله ی اول هست. قدم اول تا بعد ماجراهای دیگه ای رو پیش رو داشته باشم. به نظرم آسونترین قدم هم هست باید بشینم و بخونم کاری که لذت میبرم. فهمیدم راستش که نمیتونم با یه دست چند تا هندونه بلند کنم از یسری کارام باید بزنم و یسری جاها نرم و وقتمو هدر ندم هرکیم ازم بپرسه میگم مشغول درس خوندنم و وقتم کمه به خاطر همین انجامشون نمیدم چون یک ساله فقط یک سال. امیدوارم از پسش بر بیام اول از همه به خاطر خودم چون من کمی تا اندکی خودخواهم شایدم زیاد :دی بعد هم به خاطر خانوادم که میدونم جز موفقیت من چیزی خوشحالشون نمیکنه و من میتنم کمی از زحماتشونو جبران کنم و بعد هم برای استادم امیدوارم روزی برسه که بتونم زحماتشو جبران کنمو باعث شادیش بشم چرا که جایی که هستم و راهی که انتخاب کردم برای حرکت رو همه رو مدیونشم. اون بود که به من یاد داد و امیدوارم از مسیر درست خارج نشم. 

خب باید بگم یه سال باید نوشته های منو تحمل کنی که همش راجع به درسو کارو اینهاست خبر دیگه ای توش اتفاق نمیفته یعنی امیدوارم. تو هم دعا کن چیزی نشه که من سنگم از اسمون بباره دیگه بیخیالش نمیشم حتی اگه نتونم هم میشینم پاش و ادامه اش میدم. میدونم سخته اما ادمای موفق مگه جز این کردن؟ چرا من نتونم؟

همین میبینی تندی میام مینویسمو میرم. من نمیتونم از تو دست بکشم تو باید رفیق راهم باشی که انتخابش کردم. من اینجا بخشی از زندگیمه. دل ازش نمیکنم. 


مها پیوسته اصرار میکنه که برم تهران باهاش و جمعه برگردیم! اما من تازه افتادم دوباره رو مود کار کردن اگه برم همه زحمتام کشک میشه :/ پس نمیرم ، راستش حتی اگه ناراحت بشه امیدوارم درکم کنه. مها مجبوره بره چون وقت دکتر داره و من اینجا تنها میمونم. که یه ذره از خدامم هست نمیترسم از وقتی اومدیم اینجا این زندگیو تجربه کردم دیگه نمیترسم از زندگی تو شهرای دیگه یا جدا از خانوادم. من خیلی بزرگ شدم و تغییر کردم. قبلا ها حتی دوست نداشتم برم سوپری چیزی بخرم. روم نمیشد یعنی بیشتر و حتی اگه خودم کار داشتم بقیه برام انجام میدادن . :/ میدونم یه کم غیر قابل فهمه حتی برای خودم که چرا اینجوری بودم اما حالا با اومدن به اینجا خیلی از ترسام ریخت و بهتر شدم به نظر خودم. وابستگی که داشتم انگار کم شده. نه که بگم محبتی نسبت به خانوادم ندارما اما احساس میکنم مستقل شدم تا حدودی و این برام احساس خوشایندی هست. گاهی به این فکر میکنم که جای دیگه ای دور از اینجا حتی زندگی میکنم قبلا ها میترسیدم و پیش خودم میگفتم من نمیتونم از پسش بر بیام اما حالا نمیترسمو با لذت شاید با هییجان بهش فکر میکنم. به لطف مها همه ی اینها برای من میسر شد. اما خب هنوز دوری از آدمهارو ترجیح میدم و نتونستم این رو رفع کنم که بتونم معاشرت کنم. شاید این هم بعدها درست بشه الان که با وجود داشتنش احساس ارامش میکنم. در معاشرت با آدمها احساس ترس استرس میکنم و نمیدونم چرا دقیق. با خودم بودن رو ترجیح میدم و احساس آرامش میکنم . بگذریم

خب دارم کار میکنم و چه لذتی داره پشت میز نشستنو کار کردن و با خودت خوش گذروندن . تا الان که خوب پیش رفتم. کاش زمان بیشتری داشتم  هنوز در تلاشم تا زمان کار کردنمو بیشتر کنم اگه خواب لعنتی نباشه همه چی عالی میشه اما متاسفانه ادم مجبوره که بخوابه و خستگی از تنش بره. کاش خستگی هم وجود نداشت اونوقت دیگه نور علی نور میشد. درست گفتم؟ دلم میخواد زودتر کتابمو تموم کنمو یادش بگیرم من یه خورده صبرم کمه یا کار نمیکنم و نمیخونم یا وقتی میخونم دلم میخواد تند بخونمو جلو برم. و شاید این عجله چیز خوبی نباشه اما خب چیکار کنم دست خودم نیست. با این حال بعضی نکات رو یادداشت برداری میکنم تا با طمانینه پیش برم. 

باید کتابم بگم مامان برام بخره و بده مها بیاره هنوز هیچی از منطق نمیدونم. منطق ، فلسفه اسلامی ، کلام و. این استرسمو زیاد میکنه وقتی بهش فکر میکنم. دلم میخواد یادشون بگیرم ببینم جریانشون چیه و اصلا چی هستن. هیچ ایده ای در موردشون ندارم به خصوص در باره منطق. یعنی میرسم تو یک سال همشو یاد بگیرم؟ کاش بتونم از پسش بر بیام. همین دیگه بهتره برم کلی کار دارم. 


میدونی این مطالب رو یعنی تاریخ فلسفه رو که می خونم در مورد فلاسفه ، پیش خودم میگم لعنتی شماها قرن ۱۵ - ۱۶ و. زندگی میکردین و اینجوری کار میکردینو درس میخوندینو زندگیاتون اینقدر پر بار بوده ما اون موقع ها چجوری بودیم؟ منظورم مردم اون زمان هست. اصلا دانشگاه داشتیم؟ نمیدونم. ولی وقتی با همین الان مقایسه میکنم میبینم چقدر پوچم. چقدر نمیدونم چقدر عقبم از خودم نا امید میشم. از همسن و سالام که هنوز اینقدر زندگیامون خالی به ول گردی و پوچی میگذره. میگم باید نهایت تلاشمو کنم وگرنه من میمونمو یه بی سوادی که تا اخر عمر ولم نمیکنه. بی سوادی به نظرم این نیست که تو الفبا بلد نباشی. بی سوادی تو چیزای دیگه هست. موضوعاتی که نمیدونی هست. کتابهایی که نخوندی. و. خیلی میترسم زندگیم کیفیت نداشته باشه. کمیت برام خیلی مهم نیست اما کیفیت چرا. دلم میخواد اندازه خودم زندگی پری داشته باشم مطالعه کنم بخونم دنبال علایقم برم موسیقی گوش کنم تئاتر ببینم فیلم ببینم و خیلی کارهای دیگه. درسته هنوز خیلیاشو نتونستم عملی کنم یا وقت نمیشه یا پولم کم میاد شانس منه ولی تو فکرم هستن. خلاصه که کاش میشد به خیلی از آدما بگم این زندگی نیست که ما میکنیم میگیریم میخوابیم پا میشیم میخوریم دوباره میخوابیم و . یه چرخه ی تکراری روزو شب میکنیم و شب رو روز. به خودمون بیایم. باید کار کنیم رو خودمون دنیا خیلی بزرگه خیلی بزرگ و هیجان انگیز. من دلم میخواد تجربه کنم. دنیارو. دنیاهای دیگه رو نه فقط محدود به اینجا و دورو ورم. 


دیشب اینقدر خسته بودم سرمو رو بالش نذاشته خوابم برد. کلی حرف داشتم که بزنم. هنوزم دارم اما وقت ندارم :/ میخواستم بگم دوسال پیش به این فکر میکردم که چهار سال دیگم کجا میخوام باشم. حالا نصفش گذشته و خیلی چیزها تغییر کرده هنوزم فکر میکنم دو سال دیگه کجا هستم. اما دلشوره امروزم اینه که امشب کجای کارم. میتونم از پس روزم بر بیام یا نه. تنبلی دست از سرم بر میداره یا نه دیروز روز خوبی بود. بد کار نکردم اما من هر روز صبح دلشوره ی روزی که قراره بگذرونمو دارم. اینها برام مهمه. مهمه که بتونم ، بخونم یاد بگیرم و بیانشون کنم. مها میگه واسه امسال میتونی قبول بشی. نمیدونم میتونم یا نه اما احساس میکنم هنوز آمادگی دانشگاه رفتن رو ندارم و رو این موضوع باید کار کنم و به نظرم خیلی مهمه. شاید بگی مگه دانشگاه رفتن آمادگی میخواد. نمیدونم من فکر میکنم برای من میخواد. نمیخوام ضعیف باشم. دلم میخواد خودمو بالا کشیده باشمو هم طراز کسایی باشم که از اول فلسفه خوندن. یعنی میشه بتونمو از پسش بر بیام؟ نمیدونم همه چیز توی عمل مشخص میشه درس خوندنم کار کردنم. باید زبانمو خوب کنم اگه بالا بزنمش احتمال قبولی و رتبه ی بالا هم بالا میره. گاهی خیلی میترسم اما بهش فکر نمیکنم. دلم میخواد سال ۱۴۰۰ دانشگاه قبول بشم تو همون دانشگاهی که میخوام. عکاسی کار کنم. کتابهای زیادی خونده باشم و کلی چیز دیگه. اما این الان مهم نیست الان تا آخر اسفند ماهم مهمه. اخر اسفند کجا میخوام باشم. اخر هفته کجا میخوام باشم و آخر هر روز. بگذریم از این حرفا وقت ندارم باید حسابی کار کنم تا به برنامه ام برسم هرچی کار میکنم باز وقت کم میاد :/ برداشتم همه اعلامهای گوشیمو آف کردم هیچی برام نیاد که حواسمو پرت کنه اینترنتم که کلا زیاد نمیرم. جز اینجا گاهی اوقات. برام دعا کن حتی اگه خودم باور ندارم شاید اثر کرد شاید تونستم. این روزا آرومم. انگار هیچ چیز نمیتونه ارامشمو بهم بزنه. البته بجز همسایه بالایی که هی صندلی میکشه اینور اونور واقعا رو اعصابمه :/  همین امشب من کلی جلو رفتم کاش بتونم کاش. تنهایی درس خوندنم واسه خودش صفا داره ها اما این که مها هست برام دلگرمی هست. با هم کارامونو انجام میدیم. خیلی بهش وابسته شدم. نمیدونم خوبه یا بد اما میدونم یروزی شاید از هم جدا بشیم و این غصه ای هست که خیلی وقتها میخورم. خب دیگه خیلی چرت گفتم میدونم باید تولید محتوا کنم اما دست خودم نیست این حرفارو به تو نگم به کی بگم اخه. تا هفته ی دیگه کتاب تاریخ فلسفه تموم میشه جوری که من فول شدمش حالا میبینی از پسش بر میام و شاخ غول رو میشکنم ^___^ 


خب امروز روز اول هست. برای شروع فکر میکنم خوب بیدار شدم :))) صبح بخیر! 

نمیدونم این زیاده خواهی من خوب هست یا نه ؟ این که به کم راضی نمیشم. این که دلم میخواد بهتر و بهتر باشم. این که برام مهم نیست خیلی چیزهایی که دوست دارم محال ممکن به نظر برسه میگم که میخوام اتفاق بیفته. راستش نمیتونم بی تفاوت باشم نسبت به اعمالی که انجام میدم. دلم نمیخواد کم باشم. یا ناقص. هرچند که هستم. خیلی هم هستم اما دلم میخواد رفعشون کنم. یه زمانی از درس خوندن متنفر بودم. ولی حالا لذت بخش ترین کار عمرمه. راستی چی میشه که آدم تغییر میکنه؟ میبینی؟ به نظرم فقط حضور یه ادم توی زندگیم باعثش شد. باعث شد که عاشق خوندن و کار کردن بشم. حتی زبان. منی که ازش میترسیدم و متنفر بودم. اما حالا به نظرم یادگرفتنش نه محال هست و نه وحشتناک. من دلم میخواد همه نقص هام رو رفع کنم. کم نیارم. جا نزنم. دیروز خیلی ترسیده بودم. ترس بهم غلبه کرده بود. با مامان که حرف میزدم میگفت پس بقیه چجوری تونستن تو هم بخونی میتونی فقط نباید کوتاه بیای. راهت سخته و ممکن خسته شی ممکن هم هست شکست بخوری ولی اگه دلت میخواد باید ریسک کنی و انجامش بدی. گفت میتونیم اگه نمیخوای تغییر بدی هدفت رو یه چیز اسونتر انتخاب کنی که من گفتم نمیخوام من اینو دوست دارم اونم گفت اگه روش کار کنی میتونی از پسش بر بیای. بهم گفت تو تشخیص دادی اینجوری درس بخونی این هدفت هست که درس بخونی نه کار دیگه ای. تو درسو انتخاب کردی حتی اگه سخت باشه. خودتو نباید ببا بقیه مقایسه کنی یا بترسی که ایا میتونی یا نه. تو میخوای تونستنو نتونستن مهم نیست. خلاصه که کلی بهم انگیزه و انرژی داد که پاشم خودمو جمع کنم. 

دلم میخواد حضورمو تو فضای مجازی کمتر و کمتر و کمترش کنم. گوشیو که کلا میذارم کنار خیلی وقت مفیدمو میگیره. تنها جایی که دلم میخواد باشم اینجاست که همه چی بمونه برام به یاد این روزهایی که اینقدر نا معلومه آینده ام. و من باید قوی باشم. 

مها امروز کلاس داره هشت تا دوازده منم تنهام تو خونه. کاش همه چی خوب پیش بره براش. کاش برای منم خوب پیش بره همه چی. برم دیگه هنوز صبحونه نخوردم. یه نسکافه فکر میکنم خوب باشه. 


یه جا خوندم نوشته بود موفقیت مجموعه تلاشهای کوچکی است که هر روز به طور مداوم تکرار شوند. من خیلی با این جمله موافقم. ادم باید فقط هر روز هرچقدر که در توانش هست زمان بذاره و کار کنه تو بگو حتی حداقل روزی یه صفحه کتاب خوندن توی طولانی مدت میشه یه کتاب کامل. البته که صبر زیادی هم میطلبه اما مهم نفس قضیه هست. همیشه یسری از کارا قدم های بزرگ نمیخواد از اولش. مثلا زبان نمیتونی یه روزه دوهزار تا لغت حفظ کنی. به جاش اگه روزی بیستا حفظ کنی سر موقع اش میشه دو هزار تا و تو دیگه اون آدم رروز اول نیستی.

این روزا به همه ی برنامه هام اینجوری نگاه میکنم. وقتایی که خسته میشم به این قطره های جمع شده فکر میکنم که دریا شدن. به سال دیگه فکر میکنم که فلسفه قبول شدمو زبانم خیلی قوی تر از قبل هست. کتابهای زیادی خوندمو خلاصه که خیلی بهتر از الانم هستم. به این هم فکر میکنم که سال دیگه ، دیگه اینجا نیستم. و فقط یک سال وقت دارم تا بتونم تنها از پس خودم بربیامو روزامو بگذرونم. فقط یک سال و این یک سال هر روزش مهمترین روز زندگی منه. من باید یه قدم سمت هدفم حرکت کنم. یعنی میشه که بشه؟ اگه قدم هامو محکم بردارم حتما میشه.

این روزا این فکرا بهم انگیزه میده تا بتونم از خیلی مسائلی که هست چشم پوشی کنم و درسمو بخونم. زبان هنوز خیلی راه دارم برای جلو رفتن. کتابها هم که فعلا محدود هست به کتابهای درسی فلسفه. عوضش به خودم قول دادم سال دیگه از بعد از کنکورم تا میتونم کتابهای لیستی که دارمو بخونم فکر کن از اردیبهشت تا وقتی که جوابها میاد یا حتی تا اواخر شهریور ماه. این جایزه امه. این ما بینم برای دلخوشی دادن به خودم از کتابهای جیبی نشر ماهی میخونم.ما بین کتابها. باید حتما یه سر بزنم میدون شهرداری ببینم کتاب فروشی هست یا نه شایدم سرچ کنم ببینم کجای رشت میتونم کتاب فروشی پیدا کنم تا برای خودم هم کتابهای جیبی بخرم هم انبار کنم برای سال بعد. هرچند که امسال هم کنکور میدم اما میدونم اونجوری عالی نخوندم که قبول بشم. من باید سراسری قبول شم تا بتونم برم دانشگاه جور دیگه برام ارزش نداره راستش. نه که تعصب داشته باشما نه فقط شرایطش رو ندارم. اگه روزانه قبول شم که نور علی نور میشه :دی همه آینده ام زندگیم به همین قدم اول بستگی داره امیدوارم که از پسش بر میام. یعنی میدونم که میشه اگه اینجوری پیش برم. به هر حال زمان میگذره چه من کار کنم چه نه. فقط باید سعی کنم بیهوده نگذره همش وقت کم میارم.  من میجنگم و مطمئنم یروزی همه ی رویاهام برآورده میشه. نگم برات که دل تو هم آب میشه. با فکر کردن بهشون لذت رسیدن بهشون رو حس میکنم. و از اعماق وجودم نیشم شل میشه و میخندم اگر کسی نگام کنه فکر میکنه این دختره خل شده :دی اما اونها که نمیدونن. این فقط بین ماست. من و تو. 

دیگه این که خیلی خوشحالم این که میتونم دوباره کار کنم. حالا دوباره برگشتم به همون مائده ای که دوستش دارم. یادت باشه هر روز مهمترین روز زندگی تو هست و باید به بهترین نحو تمومش کنی. از همین الان به خودم و بعد به تو قول میدم که من دانشجوی فلسفه ی دانشگاه تهران دانشکده ادبیات و علوم انسانی هستم! شایدم شهید بهشتی برم! باید ببینم با کجا حال میکنم. اما مهم اینه که میتونم هرکدومو که دوست دارم انتخاب کنم. من براش تلاش میکنم و عمرمو میذارم. میبینی. 


اینجا مثل سیبری میمونه. فرقیم نداره بخاری زیاد باشه یا کم هوای گرم بالا میمونه و هوای سرد پایین. اتاقو دستشوییم که حیاط خلوت. خیلی سرده خیلی. من دیشب با پاپوشو دستکش خوابیدم همشم سرم زیر پتو بود :/ صبح هم ساعت چهار بیدار شدم اما اینقدر سرد بود نتونستم از زیر پتو بیام بیرون. وضعیت مزخرفی ولی کاری نمیشه کرد. اینجام اینجوری دیگه فقط امیدوارم مریض نشم. الان پتو پیچ تازه میخوام برم سر جام بشینمو شروع کنم. با این که دیر دارم شروع میکنم اما قول میدم خوب کار کنمو فردا زودتر بیدار شم. کاش افتاب بزنه هوا گرم تر بشه. فکر نمیکردم زمستون اینجا اینطوری باشه خیلی رویایی تصورش میکردم :دی به غلط کردن دارم میفتم که این همه ذوق داشتم برای اینجا اومدن :دی خلاصه که بریم یه روز سرد زمستونی رو با کارکردن گرم کنیم. 


میدونی چند تا پست قبلی نوشته بودم میخوام خودمو به دیگران ثابت کنم. الان که فکر میکنم میبینم اصلا برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنن و اینکه چرا باید خودمو به آدمایی که برام مهم نیستن ثابت کنم؟ نه واقعا دارم میگم. من برای خودم کار میکنم. شاید بخوام خودمو به خودم ثابت کنم یا این که بفهمم تواناییم توی چی هست. میخوام فقط حرف عزیزی رو گوش بدمو متمرکز بشم روی زندگیم بیخیال آدمها که بدون اونها زندگی اروم تری ادم داره هرچی خلوت تر بهتر :دی :)))))

همسایه بالایی واقعا رو مخ بلند بلند توی راهرو داد میزنه یا فوش میده :/ خانمم هستا. دلم میخواد بگم ساکت شه ساعت سه ظهر حالا الان اروم شده. شایدم من حساس شدم روش ولی این داستان هر روزه. بعد از ظهرا هر روز یه برنامه ای هست. هیم میخوام برم مودبانه بگم اروم تر لطفا مها میگه نرو حتما یه چیزی هست که بقیه نمیرن بهش بگن دیگه ://// بیخیال میشم. 

بالاخره تهران رفتنم قطعی شد قراره چهارشنبه صبح هم دوستامو ببینم. خوب شد میرم تهران نه؟ دوباره با انرژی برمیگردم رشت. 

دارم کتابمو میخونم ولی خیلی عقبم یه جاهاییشو باید چند بار بخونم تا درست متوجه بشم واسه همین کندم اما سعیمو دارم میکنم. بقیه کارامو کردم تا خود شب میخونمش تخت گاز. 

خیلی گشنمه. خیلی. ولی میلم به چیزی نمیره.

برم دیگه خستگیم در رفت :)))) اگه ننویسم دق میکنم :دی  

 


هیشکی نه باورت میکنه و نه ادم حسابت میکنه تا قبل این که خودتو ثابت کنی دقیقن همینجا هم هست که آدمهارو میشناسی. کسایی که به خاطر رویاهای محالت مسخره ات میکنن و کسایی که حمایتت میکنن. کسایی که بهت قوت قلب میدن و کسایی که تحقیرت میکنن. این حرفا قرار نیست انگیزه بخش باشه یا بخوام بگم که من به موفقیت خاصی رسیدم اما میخوام حالا که ادمهارو شناختم چند برابر بیشتر از همیشه تلاش کنم مهم نیست نتیجه چی میشه میخوام ثابت کنم که میتونم و روی کسایی که کوچیک شمردنمو کم کنم.زمان همه چیزو نشون میده. من قبلا یک بار تونستم از پسش بر بیام چرا این بار نتونم. به خاطرش به خودم افتخار میکنم. خودشیفته طوری ولی حقیقت داره. نمیتونی حدس بزنی که اوایل راه چجوری باهام رفتار میکردن اون موقع ها. حافظه ام متاسفانه هیچی ازش پاک نمیشه حتی حس رو وقتی فکر میکنم بهش دوباره بهم دست میده. چقدر مسخره ام میکردن یا کوچیک میشمردنم. نه که فکر کنی اشتباه نداشتما چرا اشتباهم داشتم شاید خیلیم ناراحت کننده اما موفقیتم از اون بزرگ تر بود. بزرگ برای خودم. وقتی خیلیا جا زدن من تا تهش رفتمو بزرگ شدمو یاد گرفتم. به خاطر همین میگم اگه کار کنم میتونم چون خیلی پافشاری و درواقع پشتکار دارم برای انجام دادن کارام این یه خصوصیت خوبمه که از داشتنش خوشحالم. درسته شاید بعضیا اصلا خوششون نیاد اما این مشکل خود اون ادم هاست و به من ربطی نداره. به خودشونم گفتم این حرفارو. ازم میپرسن چیکار میکنی وقتی میگم بهم میریزنو تحقیرم میکننو یجوری رفتار میکنن انگار من سطح پایینی دارم. خب نپرس من دروغ نمیگم یا پنهان نمیکنم که نکنه یه وقت کسی مثل من انجام نده. ولی نه فقط تو این زمینه مثلا میگه چرا اینجوری ای درست کن خودتو یا از این حرکتها. اما من اهمیتی نمیدم. من کار خودمو میکنم کاری که فکر میکنم درسته. من میخوام به خودم اول از همه ثابت کنم من اون شخصی که پایین هست نیستم و خودمو میکشم بالا. بعضیا با تحقیر کردن آدم روبروشون فکر میکنن بالا میان. چیزی بهشون اضافه میشه اما اینجوری نیست. خواستم بگم من فقط نیستم که این ماجرارو تجربه کردم خیلیا هستن اگه یروز دیدی برات اتفاق افتاد ناراحت نشی و کار خودتو ، چیزی که ایمان داری و فکر میکنی درسته رو ادامه بده به مرور ثابت میشه که اونا اشتباه میکردن. خودت ایمان میاری به خودت و این از ارزشمند ترین چیزایی هست که بدست میاری.


الان یه نفر اومد تق تق تق از حیاط زد به پنجره ی ما :/ من اول فکر کردم اشتباه شنیدم ول نمیکرد یعنی قلب منو مها اومد تو دهنمون مگه مرض داری اخه :/ کار داری در خونه رو بزن. هرچند که میزدم ما باز نمیکردیم اما خب یه بارم یکی ساعت یک نصف شب زنگ در خونه رو زد در توی ساختمون رو. :/ واقعا اینا بیماری بابام زنگ زد مدیر ساختمون اونم گفت طبقه بالاییمون یه خواهر برادرن که خواهر میر سر کار تا ۱۱ شب داداشه حتما میخواسنه یه شیطنتی کنه :///// این شیطنت نیست بیماری. مردم واقعا بیمارنا من هی میگم باور نمیکنی. اعصابمون بهم ریخت. طرف میدونه یه دختر تنها زندگی میکنه میخواد کرم بریزه تازه خواهره زنگ زده بود به مها که شما تنهایی یا کسی هست باهات مهام پیچونده بود. :/ واقعا چه ربطی داره بهش که مها تنهاست یا با کسی هست. خلاصه که بگذریم. قرار شد دفعه دیگه مزاحم شد زنگ بزنیم یا بریم کلانتری سرکوچه تا دیگه کسی شیطنت نکنه :////

هوووف چی بگم دیگه نیاز دارم حالم خوب بشه. راستی اسم پارک دم خونمون محتشم هست. تو نت سرچ کنی کلی عکس میاد میتونی ببینی. 

من برم بخوابم دو بیدار شم. شب بخیر

 

یاد یه خاطره ی بد افتادم مزاحمتی که نا خواسته مزاحم کسی شدم هنوز آزارم میده فکرش. فکر نکنم ازش خلاص بشم. 


فکر کن تلاش کنی تلاش کنی تلاش کنی اخرش که میرسه یا نشه یا اگر شد بخوره تو ذوقت. خیلی ضد حال. من نمیخوام این فکر ها بیاد تو سرم ولی میاد اما سعی میکنم کنارشون بزنم تا از شرشون خلاص شم. دروغ چرا میترسم برم ببینم اون چیزی که فکر میکنم نباشه اما خب من پرروئم میخوام ببینم چجوریه ببینم تجربه کنم امتحان کنم سردر بیارم ازش. 

داشتم فکر میکردم واسه یسری از تغییراتی که به زندگیم دادم چقدر خوشحالم. خوب بودنش رو الان میفهمم چیزی که زمان قبل شک داشتم. تغییر سبک زندگیم انتخابم برای درس خوندنو کار کردن رو خودم. حذف کردن یسری از آدمها از زندگیم که حتی الان هم دلم میخواد باز محدود ترش کنم. میدونم که آدمهای جدیدی به زندگیم اضافه میشن که هم منو میفهمن و هم شاید توی یسری مسائل اشتراکاتی باهاشون داشته باشم. نه که فکر کنی آدم بدجنسیم برای این که ادمارو میخوام حذف کنم نه یعنی فکر نکنم باشم چون وجود منم تو زندگیشون هیچ نکته ی مثبتی نداره. دلم میخواد بزارمشون کنار تا جا برای آدمهای جدید دنیای جدید باز شه شایدم من بدم اما خب تقصیر من چیه طرف سال تا ماه هرکاری با ادم انجام داده بعد دوغورتونیمشم باقیه طلبکارم هست. یسریام که حذب بادن از خودشون هیچی ندارن فقط نگاه میکنن دهن اطرافیانشون چی میاد بیرون تا بقیه رو قضاوت کنن. ناراحت میشم از این چیزا از تهمت هایی که بهم زدن از نامهربونی هاشون. دست خودم نیست وقتی دیگه خوشم نمیاد خوشم نمیاد نمیتونم تحملشون کنم. نمیتونم دیگه تظاهر کنم که چقدر خوبو صمیمی هستم. میخوام دوباره اینستاگراممو ببندم یکی جدید باز کنم شایدم نکنم من که اصلا جز چند تا پیج معدود چیزی نمیبینم توش. به هر صورت نمیخوام هم ناراحت کنم کسی رو با بلاک کردن که فکر کنن اونا مشکلی داشتن. مشکل منم. خودم میدونم. شایدم دارم چرت میگم جدی نگیر. ولی من حوصله توقعات دیگران رو براورده کردن ندارم. منظورم توقعات بیجاست. چرا بهم زنگ نزدی چرا نمیای بیرون چرا همش خونه ای چرا کتاب میخونی چرا اینجوری میپوشی چرا چرا چرااااا که تا قیامت میشه مثال اورد براش. دست خودم نیست. و فهموندن این یه کم با ناراحتی همراهه من از قصد واقعا اینجوری نیستم اگه کسی حالمو همش نپرسه ناراحت نمیشم یا توقع ندارم همش به فکرم باشن یا هرچیز دیگه ای. یعنی دو طرفست این اخلاقم. میدونم بده. یعنی فکر میکنم بده شاید واسه همین خیلی دوست صمیمی ندارم. چون زیاد بیرون نمیرم شاید فاصله بین دیدن دوستام یا خبر گرفتن ازشون یه کم طولانی باشه خیلی وقتها حوصله داشنه باشم سعی میکنم بهتر باشم اما هیچوقت کامل رفع نمیشه. اونا فکر میکنن من خودمو میگیرم یا ادا در میارم یا بی معرفتم با اونا بدم با بقیه خوبم خیلی این فکرا ازار دهنده است برام. نمیدونم چجوری حلش کنم.من نه فقط با دوستام که با خانوادمم اینجوری نبودم از بچگی که بیام بچسبم بگم سیر تا پیاز دقیقه هایی که گذروندمو و تعریفشون کنم. واقعا حتی مدرسه اذیتم میکردن بچه ها یا معلما نمیومدم بگم. که حالا زنگ بزنم مدام حرف بزنم اصلا سوالم اینه بقیه حرفارو از کجا میارن بهم میگن؟ خیلی از روابطم سر همین کم بودنه خراب شده. باورت نمیشه اما خب واقعیت داره تقصیر منم نیست. کاش میشد ادما بیشتر میشناختن یعنی تلاش میکردن که بشناسن ادمای اطرافشونو فقط خودشون نباشن. بگذریم

 به هر صورت که جز این تغییرات دیگه ای هم بوده. فکر میکنم این روزا هدفمند تر جلو میرم البته به نظر خودم. زبانم واقعا خوب شده اندازه ی خودم انگلیسی رو میگم میتونم بنویسم باهاش هرچند لغت کم میارم اما از نظر گرامری خیلی بهترم دیگه مثل بی سوادا نیستم که صفر صفر باشم هیچی نتونم بگم. و این هیجان انگیزه فهمیدن یه زبان دیگه یه فرهنگ دیگه دلم میخواد بیشتر بدونم بیشتر بخونم بیشتر بفهمم. فرانسوی هم خوب دارم پیش میرم هنوز به اونجا نرسیدم که بتونم از خودم جمله بگم غالب جمله هایی که بلدم بیشتر شبیه یه چیز امادست که در اختیار دارم هنوز نمیتونم خودم بسازم و زمان بیشتری میخواد من از دوره نود روزه جلسه ۳۴ ام.

دیگه این که خسته شدم یه کم از کار کردن. امروز زیاد کار کردم برعکس قبلا استراحتام کمه. باید لباسم بشورم تازه شامم نداریم شاید نخوریم اصلا اگه گشنم نشه. مهام که خوابه هرکاری میکنم بیدار نمیشه مقاله هاشم مونده چقدر من باید حرص بخورما. سه ساعت چایی سبزم درست کردم با خرما بخوره بیدار نشد خودم تنهایی خوردم :/ میخوام برم بیرون از وقتی اومدم شمال روزی دوبارو بیرون رفتمو راه رفتم عادت کردم همین دورو ور راه برمو بگردم. یه پارکم نزدیک اینجا هست هنوز بهش سر نزدم اسمشو یادم نیست اما خیلی بزرگه مثل کاخ سعداباد تهران میمونه. یه بار با مامان اینا رفتم نه تنها حالا میرم کلشو کشف میکنم. از اینور خونمون معلومه قشنگ. 

برم دیگه چقدر نوشتما به یاد قدیما. 

مها بیدار شد. یوهو بهش گفتم اگه مقاله هاشو بخونه بتونه تموم کنه میرم تهران باهاش فکر نکنم مگر این که برای رو کم کردن من باشه. اخه صرف نداره واسه دوروز ده ساعت وقت بزاری واسه رفت و برگشت. نه؟ چه کاریه. خب دلم برای خونه تنگ شده ولی اینم از همون موارد مزخرف که اگه نرم شاید فکر کنن دلتنگ نیستم. راستش حوصله مسیرو ندارم. تو اتوبوس حوصله ام سر میره.


نمیتونم کار کنم امروز. مزخرف ترین ادم دنیا شدم :( هم میخوام کار کنم هم دستم نمیره اصلا نمیفهمم تمرکز ندارم. همسایه بالایی هم داره دکور عوض میکنه یا خونه تی انجام میده و من مدام حواسم پرت میشه و فکرم میپره و تمرکزم از دست میره. دیشب تا ساعت چهار صبح بیدار بودم و تا نه خوابیدم اما از صبح فقط زبان خوندم. خب نمیدونم چرا دستم به کار کردن نمیره . کاش خوب بشم از این وضعیت مزخرف خسته شدم و متنفرم. هیچکس منو احساس میکنم نمیفهمه. همه فکر میکنن از قصد یا از تنبلی که کار نمیکنم ولی اینجوری نیست من میخوام واقعا میخوام اما نمیشه. انگار مغزم قفل شده باشه :( تو منو درک میکنی؟ نمیدونم برای خلاصی از این وضعیت چیکار کنم. زمان داره میگذره و من عقبم و هنوز کتابم ادامه داره خب بابا جان تا نشینی پاش تموم نمیشه. اگه کار نکنم به هیچکدوم از رویاهام برنامه هایی که دارم نمیرسم. ترو خدا مائده وقت نداری. شروع کن کار کردن چته تو. از خودم بدم میاد از خودی که نمیتونه کار کنه نمیتونه اراده کنه انگار ریسمان زندگیش دست خودش نیست هرچی میخواد بیاد به جلو باز یکی میکشدش عقب. :( کاش آدم خوبی بودم. کاش خوب میشدم. اینجوری بشه فلسفه قبول نمیشم بعد باید برم بمیرم. چون وقتی هدفت از دست بره دیگه زندگی ارزشی نداره. 
 


 

میدونی اینو اول نوشتم بعد پیش نویسش کردم پیش خودم گفتم هرچی اینجوری بگی بیشتر توش گیر میکنی. امروز روز خوبیه. و من باید ازش استفاده کنم هرجوری که هست کار میکنم. برای خودم برای اهدافم برای کسایی که دوسشون دارم. برای آدمهایی که دلم میخواد یروزی کمکی براشون باشم و مفید باشم کار میکنم. دوباره نشستم نوشتم چیا میخوام. اگه بخوام اتفاق بیفتن واقعا باید تغییر کنم تلاش زیادی میخواد و من نمیخوام از خودم ناامید بشم. خلاصه که نشستم پای کارام اولش سخت بود یه کم ولی الان راه افتادم. از اتاقم اومدم بیرون که سرو صدا حواسمو پرت نکنه. زمان خیلی مهمه. مثل ماهی میمونه که تو هی سعی میکنی بگیریش اما از دستت لیز میخوره. باید حواست باشه امروز که بگذره هیچ جبرانی براش نیست. 


وقتی کتابو میخونم دلم میخواد توی ریاضی و فیزیک هم با سواد بشم. اما نمیدونم از کجا باید شروع کرد. اصلامیشه یا نه. به خصوص فیزیک. من عاشقشم.

یه معلم فیزیک داشتم فکر کنم اول دبیرستان بود اسمشو یادم نیست فکر کنم همین بود بهم گفت تو هیچی نمیشی :/ دلم میخواد یروز ببینمش روزی که تلاشهام نتایجش اتفاق افتاده باشه. یه معلم ریاضیم بود اونم منو تحقیر کرد نه یک بار که چندین بار جلوی همه. هیچوقت یادم نمیره. اومدم خونه کلی گریه کردم. همه خودشونو رو من خالی میکردن. اینارو فراموش کرده بودم نمیدونم چی شد یادم افتاد. اون موقع ها هم ساکت بودم نمیومدم هم به مامانم بگم نمیدونم چرا کلا بچه ای نبودم که بیام از سیر تا پیازو بگم. اینا واقعا روم تاثیر گذاشت نه ریاضی رو دنبال کردم نه فیزیک رو با این که فیزیک رو واقعا دوست داشتم. 


من میخواهم بدانم که ، راستی راستی زندگی یعنی این که توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر شوی و دیگر هیچ ، یا این که طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟

 

ماهی سیاه کوچولو

صمد بهرنگی

 

میدونی من اصلا قصدم این نیست مثل این پیجای اینستاگرامی بیام مثلا مطالب انرژی بخش بدم :/ کار باید انجام بشه و هرکس دست خودش هست و مطمئن نیستم جمله ها یا نوشته های انگیزشی به این صورت تاثیری داشته باشه. به این صورت که تو همش بخونی انگیزه بگیری ظاهرا بعد عمل نکنی :/

فقط میگم چرا ماها فکر نمیکنیم؟ چطوری هست که روزمونو شب و شبمونو روز میکنیم؟ بی هیچ تلاشی بی هیچ هدفی بی هیچ برنامه ای برای آینده. من خودم اعتراف میکنم که تا ۲۱-۲۲ سالگیم اونجوری که باید نبودم. دنبالش بودما میدونستم نمیدونم بلد نیستم ضعف دارم ولی راهشو نمیدونستم . پیدا نمیکردم و کسی نبود چه توی عکاسی که استادهام واقعا چیز زیادی جز تکنیک یاد ندادن. دیگه چه برسه به راه زندگی. شک دارم حتی خودشون پیدا کرده بودن یا نه. ولی من شانس آوردم. آشنایی با کسی که راهو بهم نشون داد از خوشبختی های زندگیم بود و هست. تا ابد هست. من حسرت قبل از اون موقع رو میخورم گاهی اوقات که خیلی مزخرف بودم و نمیدونستم. با این حال اون شخص عزیز به من گفت دیر نیست برای شروع کردن و کسایی رو دیده که تونستن و باقی ماجرا. میبینی یه استاد خوب تورو تشویق میکنه تورو ارزیابی میکنه و راهو متناسب با چیزی که هستی بهت نشون میده. کمک میکنه حتی چیزی که روحتم خبر نداره رو بفهمی علاقه و استعدادتو پیدا کنی انگار. من قشنگ مثل یه تیکه فیلم تو خاطرم مونده اون حرفها. امیدوارم از من راضی باشن که همین برای تمام عمرم کافی. و من هنوز تلاشم اینه کار کنم و جبران کنم اون لطف رو و البته زمان از دست رفته رو. هرچندکه کتاب میخوندم اما هدفدار نبود مطالعه هام. و تو دوره جوونی و نوجونیمم کتابهای تخیلی مثل هری پاتر یا ترسناک مثل دارن شان و از این دست میخوندم. هراز گاهیم به لطف مها کتابهای دیگه ای بودمثل سلام کسی اینجا نیست یا کتاب ماتیلدا یا شکسپیر یا راز فال ورق و غیره. سینوهه رو هم خوندم پزشک فکر میکنم مصری بود نه؟ باورت میشه تصویری تو ذهنم مونده؟ اونم دوست داشتم فکر میکنم شبیه نوشته های تاریخی بود نمیدونم چرا جذبش شدم. ولی کتابهای عالی نبودن که بگم من بااک خونده بودم یا سونتاگ یا داستایفسکی یا جین ایر و خیلیای دیگه.

بیا یه کاری کن. اگه شروع نکردی همین روزا استارتشو بزن. و شروع کن به خوندن آثار نویسنده های بزرگ مثل بااک و داستایفسکی و. دنبالش که بری راه بروت باز میشه کم کم یاد میگیری. خودتو میشناسی. دیر نیست هیچوقت برای شروع. شاید کار سختیم باشه اولش ، ولی می ارزه. قول میدم دنیای فوق العاده ای رو تجربه کنی. از همین روزها کتاب بخر و بخون. زبان یادبگیر هر زبانی که دوست داری. فیلم ببین یا تئاتر برو یا خب الان که همه مجبورن تو خونه بمونن زنگ بزن کتاب فروشی مولی برات کتاب بفرسته تا مجبور نشی از خونه بیرون بری! من از زیر صفر شروع کردم نمیدونم الان کجای کارم اما واقعا دنیام تغییر کرد و بزرگ شدم . اندازه ی خودم دارم تلاشمو میکنم. درسته بعضی جاها اشتباه میکنم یا شکست میخورم اما خودخواسته نیست. قبل این که قضاوت کنیم فکر میکنم باید این رو در نظر بگیریم هیچ آدمی مخصوصا نمیخواد که اشتباه کنه حداقل ادمای سالم اینجوری نیستن پس میشه حق داد به ادمها تا اشتباه نباشه مسیر درست هم معنی نداره. امیدوارم برای تو هم اتفاق های خوبی بیفته. خودت باید خودتو نجات بدی از زندگیای پوچ از روزمرگی ها. از بیکاری از بی سوادی و از خیلی چیزهای بدتر. 


هیچ کس نمیتونه باور کنه که این روزا واقعا فشار زیادی رومه. و البته این که بی دلیل هست یا حداقل من نمیدونم دلیلش رو. نمیتونی فکر کنی چجوری خودمو نگه میدارم تا از کار کردن فرار نکنم. تا به خواب پناه نبرم، چیزی که انگار منو از همه چی دور میکنه تو یه بی خبری شیرین فرو میبره. یه خلسه. خب گاهیم اینجوری میشه دیگه. تو خودت رو هرجوری هست وادار به  تلاش میکنی تا فرو نریزی تا جا نزنی. میدونی که واقعی شدن رویاهات به تلاش این روزات فقط بستگی داره و اگه دست بکشی همه چی دود میشه و میره هوا و تو یه بازنده میشی و همه چیو از دست میدی. این روزا با کرختی کار میکنم. بدون شاید هیچ حسی ، نه نفرت و نه لذت. خنثی خنثی. دیگه شور و شوقی ندارم. به جاش یه بغض گنده توی گلوم هست که هرکاری میکنم نمیترکه! نهایتش اشک تو چشام بی هیچ دلیلی حلقه میزنه. ناراحت این روزا نیستم میدونم میگذره. شاید دوباره بشم همون مائده ی پر شورو شوق که با عشق کار میکرد. فقط میترسم این بازده کم این روزا منو از هدفم دور کنه، عقب بندازه. باید یه کاری کنم ولی نمیدونم چه کاری ؟ چیزی که منو خوشحال کنه منو از این کرختی از این حس خنثی مسخره نجات بده. دلم شادی میخواد. اندوه انگار تمام وجودمو تصاحب کرده. اما من نمیخوام تسلیمش بشم. باهاش میجنگم اما نتیجه برابریه. نتونستم پیروز بشم. اما هنوز به باخت نرسیدم. باخت من وقتی که تسلیم بشم و میترسم یکی از همین روزها دست بکشمو بگم همه چی مال تو من دیگه نیستم. شایدم نباید این چیزهارو بگم. باید بذارم تو ذهنم بمونه. شاید من ادم خوبی نیستم واسه همین نمیتونم کار کنم.اما خوب یعنی چی؟ چرا باید فکر کنم همه چی تقصیر منه؟ همه چی تقصیر دنیاست. اینو فقط خودش میفهمه.  این فکرا عذاب آورن. منو میترسونن. دلم میخواد نابودشون کنم. نه نباید به زبون بیارم اما باید بمونه. باید بمونه تا یادم بمونه که چه روزایی رو به سختی جلو بردمو گذروندم. شاید یه روز بشه که خودمو خوشحال کنم. چون برای من خوشحالی در بیرون وجود نداره. حتی الان در درونمم وجود نداره.هه. تنها نجات دهنده خودمم. باید از این وضعیت درام. اما چجوری نمیدونم.


میدونی یهو حالم بد شد. این روزا زیاد اینجوری میشم نمیدونم چرا. یه چیزیو گم میکنم انگار. شبیه یه فراموشی مقطعی. کارکردن این روزا سخته. خیلی سخت. با این که وقت زیاد دارم اما بازده زیادی ندارم بازم نمیدونم چرا. کاش میشد حالم خوب میشد برنامه هام عملی میشد. اما انگار گاهی اوقات هیچ امیدی نیست. و نا امیدی مثل یه سایه میفته روی زندگیم.از سانتاگ جایی خوندم که میگفت: جایی که امید نیست نا امیدی رهایی بخش. پس چرا برای من اینجوری نیست. یا حداقل من حسش نمیکنم. این روزا باید با خودم بجنگم. خود کرختم که مدام مودش عوض میشه. از این تغییرات خسته شدم. تغییراتی که همیشه بود همیشه ی همیشه. میبینی تا وقتی که ندونی حساس نمیشی نمیفهمی اما وقتی فهمیدی تحملش حتی برات سخت میشه. دلم یه خوشحالی عمیق میخواد. اونقدر که حالمو برای یه سال خوب کنه اما از اینم تو زندگی من خبری نیست. این روزا بدبین شدم. به همه چی حتی به آدمها. به هیچ چیزو هیچکس اعتماد ندارم. خودم خیلی اذیت میشم باید زودتر درستش کنم نمیدونم چجوری اما. راهشو پیدا نمیکنم نمیدونم چرا اینجوری شدم با هیچکس دوست ندارم حرف بزنم انگار بدم بیاد. دلم میخواد فقط خودم باشمو خودم و دنیا. عشق کنیم با هم دور از تمام حسهای بد. 


فکر میکنم یکی از خطراتی که ممکن کتاب خوندن یا هرکار دیگه ای که زیاد انجام میشه داشته باشه این تصور که تو فکر کنی دیگه همه چیز رو میدونی و نسبت به بقیه آگاهی زیادی داری و در نهایت این که به خاطر این توهم ادامه دادن اون کار رو متوقف میکنی. یعنی چی یعنی من مثلا خیلی کتاب میخونم بعد فکر کنم نسبت به بقیه خیلی خفن شدم بقیه رو موش ببینم. این راستش چیزی هست که من سعی میکنم دچارش نشم چون خیلی خطرناک وقتی به مرحله ای میرسه که تو متوقفش میکنی به جای این که به جلو بری به عقب برمیگردی و پسرفت میکنی. حالا چه تو کتاب خوندن که خیلی شایع هست چه توی عکاسی چه توی ورزش حتی یا آشپزی یا هرچیزی که دست از ادامه دادن برداری فکر کنی دیگه خدای اون فعالیتی. این توهم مزخرفی هست و باید واقعا هراز گاهی یاداوری کنیم. من ادمهایی رو دیدم که آدمهای خیلی بزرگی بودن. خیلی بزرگ حداقل یک نفر رو میشناسم. خیلی با این که دانششون زیاده ولی انگار خودشونو نشون نمیدن یا نمیدونم چجوری بگم. و تو وقتی میبینیشون اصلا از این دست توهمات ندارن. ضرب المثل داریم که میگن طبل هرچه خالیتر صداش بیشتر. حالا ممکن بعضیا بگن تو که خودت اینجوری هستی. اینجا از کتابهات که میخونی میگی یا توی اینستا بخشی از کتابهایی رو میذاری که خوندی. در جواب باید بگم که من واقعا از اول هدفم به رخ کشیدن نبوده فقط برای معرفی کتابهارو مینویسم و این که اینجا مثل دفتر خاطراتم هست. اگه چیزی راجع به کتابها به نظرم بیاد مینویسم تا بمونه و یادم باشه که یروزی چجوری گذروندم و به چه چیزهایی فکر میکردم. یا نقل قول ها واقعا قصدم به رخ کشیدن نیست و نبود برای این هست که انگار حالم رو توصیف کنه. انگار به زبان من گفته باشه یا حتی نقل قولی که به نظرم گفته اش جالب اومده باشه من واقعا هدفم این نبود اما توی اینستا چون چند نفر بهم گفتن دیگه نمینویسم نقل قولی یا عکسهامم نمیذارم :(  هرچند دلایل دیگه ای هم داره. این که بخش هایی از کتابهایی که میخونمو مینویسم برای خودم یه آرشیو میشه یه پرونده از اون کتابها اطلاعاتی میده که شاید به درد بقیه هم بخوره. 

 


امروز دیر شروع شد با این حال من کاملا پر انرژی هستم برای شروع یک روز پر کار. میخوام دوباره تجربه ی کار کردن سخت رو داشته باشم و دوباره شب راحت سرمو رو بالش بذارم. لذت حستگی بعد از کار رو بچشم. مطمئنم دوباره به فوقالعاده بودنش پی میبرم. نمیخوام پشیمونی و ندامت داشته باشمو بگم کار نکردم و هزار تا بهانه بیارم. دلم میخواد بفهمم. اصلا فهمیدن یعنی چی. من مائده ایم که میخواد بفهمه فهمیدن یعنی چی؟ یاد گرفتن یعنی چی ؟ تلاش کردن برای هدف یعنی چی؟ شاید بد نباشه بعضی وقتها یسری چیزهارو دوباره ارزیابی کنیم. ببینیم آیا هنوزم معنای گذشته رو برامون داره یا نه تغییر کرده. من اتفاقی چند روز پیش به دفتر برنامه ریزی سه سال پیشم برخوردم. دییدم چقدر کارایی که انجام میدادم ساده تر بودن و اون موقع فکر میکردم که سختن. در مقایسه با الان ساده تر بود. درسته تیتر ها همون بودن اما منابع نه. دیدم چقدر جدا از تغییر کردن خودم کارایی که میکنم تغییر کردن با من انگار بزرگ شده باشن. برام لذت بخش بود وقتی میخوندم و میدیدمش. دلم میخواد چند سال دیگه دوباره حسمو تجربه کنم ببینم رشد کردم. درسته تو یسری چیزها هنوز ضعف دارم منکر این نمیشم. اصلا باید چیزهایی باشه اگه نباشه باید تعجب کرد که یه جای کار ایراد داره و باید به خودت کمک کنی تا رفعشون کنی. هرچند بازهم و همیشه هم چیزهایی باقی میمونن که ضعف داریم توش و به نظرم متناسب با جایگاه و کاری که میکنیم این ضعف ها بزرگ و کوچیک میشن. 

خب شاید همین. هرچند که کلی حرف دارم. اما نمیدونم از کجا برای گفتنشون شروع کنم. سر نخ رو پیدا نمیکنم :دی جدا از خودم دلم میخواد که کسایی که برام وجودشون ارزش داره رو خوشحال کنم. این واقعا برام مهمه. اشتباه منظورمو نفهم خواهشن. منظور من این نیست که فقط خوشحال کردن ادما برام اهمیت داشته باشه یا محتاج توجهشون باشم به این وسیله. من به خاطر ارزش وجودیشون برای خودم دوست دارم خوشحالشون کنم دوست دارم مایه افتخارشون بشم دوست دارم بفهمن به این وسیله که برام جایگاه بالایی دارن توی زندگیم. و البته جدا از این دلایل دیگه ای هم دارم برای کار کردن که به خودم برمیگرده و ارتباط داره. 


گاهی احساس میکنم تمام کارایی که انجام میدم اهمیتی ندارن. گاهی این فکر تو سرم میاد که بهم میگه خوب که چی. حالا مثلا فرانسوی هم یاد گرفتی تهش چی میشه یا بری فلسفه مگه چه کار شاقی هست خودتو بکشی ایا بشی ایا نشی نهایتش هیچی.

نمیدونم بقیه هم احساس پوچی کردن یا نه ولی خب من گاهی این حس سراغم میاد اما بعد نمیدونم چی باعث میشه ادامه بدم به کارهام شاید فقط دوست دارم عمرمو با کارایی که لذت میبرم ازشون بگذرونم. دلم میخواد یادبگیرم احساس میکنم جهان خیلی بزرگ. در برابرش احساس کمی میکنم. این که کلی چیز هست که من نمیدونم حتی خبر ندارم از وجودشون. تاریخ فلسفه که میخونم گفته های فیلسوف ها رو برام جذاب. منو میبره جایی که تاحالا نرفتم چیزایی که اصلا فکر نکردم بهشون. من خوندنو دوست دارم. شاید تنها چیزی که میتونم تو این سنم انجامش بدم هم وقتشو دارم هم علاقه شو هم همون یه کم پولی که دارم میتونم ازش استفاده کنم برای تهیه کردنش. شاید تفریحات بقیه چیزای دیگه باشه من دوستهامو به خاطر این اخلاقهام از دست دادم. کسایی که شبیهشون نیستم و نمیتونم راحت معاشرت کنم نمیدونم چه حرفایی باید بهشون بزنماونها اهل بیرون رفتن گشتن مهمونی داشتن و از این کارا هستن بعد تصور کن من همچین چیزی رو تجربه کنم دیوونه میشم. شاید عادت ندارم یا نمیدونم. حتی مهمونیای خانوادگی رو هم دوست ندارم فقط برام مثل یه کار کسل کننده محسوب میشه که باید در موقعیتش قرار بگیرم. حوصله امو سر میبره. خلاصه که اونها ازم گله مندند. و من واقعا کاری از دستم بر نمیاد.

من دوست دارم وجودم مفید باشه دوست دارم کشف کنم بخونم و یاد بگیرم خب من درسته ۲۶ سالمه ولی خیلی تجربه هارو نداشتم برخلاف بقیه حالا به هر دلیلی. نمیتونم خودمو هماهنگ کنم مثل بقیه بشم مدتها نقششو بازی کردم. اما حتی اینم تا حدی نبود که بتونم راحت باشم من کاملا ساکتم. جدیدن حس میکنم تو راهم تنهام. فکر میکنم همه تو راهشون تنهان. نمیدونم از پسش بر میام یا نه. این منو میترسونه یه کمی. دلم میخواد چیزی که دوست دارم اتفاق بیفته. یعنی میشه؟ میشه من بتونم ؟ اینها بیهوده نباشه وجودم بیهوده نباشه و عمرم ارزش داشته باشه؟ ادامه دادن من دلایل زیادی داره احتمالا همون ها منو سروپا نگه داشتن. شاید اگه نبودن تا الان صد بار جا زده بودم. و جدا از این مزه ی این زندگی رفته زیر دندونم با تمام اتفاقات تلخ و بدی که برام افتاده خب این روش زندگی کردن واقعا برام امید بخش و لذت بخش هست. انگار کاملا باهاش هماهنگ شدم. نمیتونم ولش کنم نمیخوام از دستش بدم نمیخوام تو روزمرگی غرق شم دلم میخواد هر روزم جدید باشه هر روز یاد بگیرم چیزهای جدید رو تجربه های جدید رو. در ظاهر شاید زندگی من کسل کننده باشه. دختری که دنبال خیلی قرو فرا نیستو دلخوشیش کارکردنو یادگرفتن هست. خب من استعدادی کلا تو این کارا ندارم سالی یه بار بزور میرم آرایشگاه جدیدن هم که حتی ابروهامم بر نمیدارم :دی وقت گیره. یه هر از گاهی یه کارایی میکنم شاید مثل همین چند هفته پیش که موهامو رنگ کردم یعنی از توش یه بخش هاییش سبز ابی شد. یا هراز گاهی لاک زدن. یا سالی یه بار بزور و با کتک میرم خرید :دی خرید کردنو دوست ندارم. انگار هی بگردی تا یه چیزی پیدا کنی. زیاد حوصله تیپ زدن هم ندارم.  ولی میگم این کارا زیاد نیست. شاید سبک زندگیم اشتباه باشه شاید به مرور حوصله و مدیریت زمانم بهتر باشه و وقت قرو فرم مهیا که من بعید میدونم. اصلا نمیتونم کسایی که همیشه درگیر این چیزا هستن رو درک کنم. ارایشگاه رفتن برای من عذاب الهی میمونه. اصلا چرا دارم این چیزارو میگم از کجا شروع کردمو به کجا رسیدم. اگه این کارارو انجام بدم که فکر میکنم واقعا از بیهودگی دیوانه بشم الان به درد هیچکسم نخورم و برای دیگران کاری ازم بر نیاد برای خودم خوبم حداقل یه چیزهایی یاد میگیرم. در اخر باید بگم که اصلا بدرک که بیهوده به نظر میرسه من کار خودمو میکنم. به هرحال چه من بخوام چه نخوام عمر میگذره. پس چرا سعی نکنم خوب بگذرونم؟ حداقل اندازه ی خودم یه خورده ارزشمندش کنم. امیدوارم این فکر بیهوده بودن همه چی دیگه سراغم نیاد. هرچند که فکر نکنم من براش میجنگم. برای زندگی. من قبول دارم خیلی ضعف دارم ولی خدایی کی رو میشناسی که ضعف نداشته باشه. حتی خفن ترین آدمها هم ضعفهای خودشونو دارن من که هیچم نیستم در برابرشون. میدونم خیلی چیزا رو نمیدونم میدونم ممکن ازم خطا سر بزنه اما واقعا این دلیل میشه که من دست بکشم از تلاشم برای بهتر شدن؟ نمیخوام جا بزنم یا ضعیف باشم. خب قبول دارم ضعف دارم اما واقعا منصفانه نیست منو به خاطر ضعف هام تحقیرم کنی. چون این چیزی هست که همه دارن. این منصفانه نیست. 


نمیدونم تا حالا برات پیش اومده خاطرات بد یهو به ذهنت هجوم بیارن یا نه. من تو همچین وضعیتیم گاهی از خودم متنفر میشم که نمیتونم فراموش کنم برای همیشه. گاهی مقطعی از ذهنم فراموش میشه اما باز بعد یه مدت شاید با تجربه های مشابه برام تداعی میشن. یا وقتی کار مهم دارم این اتفاق میفته مثل الان که باید تمرکز داشته باشم روی کتابم اما مدام یه چیز سمج میخواد همه تمرکزمو ازم بگیره. نمیدونم چه واکنشی باید نشون داد. فکر میکنم یا باید بجنگمو ردش کنم از ذهنم که خیلی انرژی میگیره یا بهش فکر کنم و بذارم گوشه ی ذهنم بمونه تا کمرنگ بشه. در هر صورت کارمو مختل میکنه.  

دلم میخواد خودمو از همه جا پاک کنم. از اینستا، تلگرام و هر شبکه ی مجازی دیگه ای یا حتی از ذهن یسری از آدمها که فراموشم کنن. فراموش کننو دست از سرم بردارن. شاید این کارو انجام بدم. نمیدونم چه فایده ای داره اما فکر میکنم اعصاب راحت تری دارم. دلم نمیخواد هیچکس منو بشناسه یا هیچکس رو دنبال کنم. دلم میخواد فقط خودم باشمو دنیای خودم. البته نه یه دنیای کوچیک دلم تجربه ی دنیارو میخواد. دنیاهای جدید حتی آدمهای جدید. شاید آدمهای بهتر.دلم میخواد از اینجا برم برم یه جای دور. خیلی دور. 

دارم کتاب امریکن انگلیش فایل رو شروع میکنم با یکی از اساتید که اونو مجازی تو کانالش تدریس کرده. حوصله کلاس رفتنو ندارم حداقل تا تابستون میخوام بگذرونمش و کار کنم باهاش مثل فرانسوی. این دوتا باید تا سال دیگه خیلی خیلی قوی شده باشن. نمیدونم چه مرضیه که همیشه سخت تره رو انتخاب میکنم میدونم کلاس رفتن آسونتره اما حوصله تو جمع بودنو شلوغیو اینا رو ندارم  میدونم بده باید درستش کنم اما حتی حوصله اینم ندارم. 

دلم میخواد تو کار آلمانیم برم اما برای الان زوده حداقل برای امسال که باید امتحان بدم. زبان یاد گرفتنو دوست دارم به خصوص اگه جدید باشه. مثل کشف کردن یه دنیای دیگه میمونه. برام جذابه. قبلا اینجوری نبودا. میترسیدم ازش فکر میکردم نمیتونم یا استعدادشو ندارم اما همه چی عوض شد فقط خودمو انداختم تو دلش و حالا دیدم چقدر لذت بخش. 

برم کارمو کنم. اول یه چای سبز درست کنم با خرما بخوریم با مها بعد بشینم پای کتابم. وقتی مهام کار میکنه سعنی دوتایی هستیم خیلی بهتر کار میکنم. الانم حواسم جمع شد یه کم که نوشتم. اخ که اگه نبود جنون منو میگرفت. 


دیروز یه متن بلند و بالا نوشتم که همش پرید به خاطر سرعت کم اینترنت :/بعدشم دیگه حوصله نداشتم دوباره بنویسم. شاید چون کلا از دنده چپ بیدار شده بودم. 

انتشارات جنگل تخفیف زده تا بیستم. فکر کنم پنجاه درصد تخفیفش هست منو مهام دو تا کتاب زبانی که میخواستیم رو سفارش دادیم من که امریکن انگلیش فایل جلد بعدیشو خریدم مهام یه کتاب زبان آلمانی خرید. کلی ذوق دارم دوست دارم زودتر بیاد و این که زودتر کتابمو تموم کنم برم سراغ این. 

دیروز کلا بی حوصله بودم و کار زیادی نکردم یعنی بیشتر زبان خوندم اما امروز از دنده راست بیدار شدمو اوکیم. دیروز واسه روز پدرم کیک درست کردم کلی روحیه ام عوض شد بعد از مدتها با این که اول روز یه کم گند دماغ بودم. دلم میخواد برم بیرون برم مولی ولی تو این وضعیت خیلی کار عقلانی ای نیست. ولی شاید تو عید برم باید حتما کتاب بخرم. شایدم سفارش بدم بیارن. 

برم به کارام برسم میدونم تولید محتوا نکردم خب الان چیزی به ذهنم نمیرسه باید موضوعی باشه برای فکر کردن. من فقط این روزا دلم میخواد پر کار باشمو پرونده ی ماه آخر ۹۸ رو خوب ببندم. و ذوق زده از اومدن سال جدیدی که میشه از نو شروع کرد و بهتر بود. این که انگار یه فرصت بهت داده شده تا یه آغاز داشته باشی من عاشق بهارم و عاشق این که سال نو مون هست. حسابی هیجان زده میشم وقتی بهش فکر میکنم. و دلتنگ بهارم. کاش زودتر بگذره. خدارو شکر امسال خرید عیدم نداریمو من از هفت دولت آزادم. یوووهوووو :))) البته باید بگم هیچی لباس هوای گرم ندارم اینجا حتی کتونی هم ندارم با بوت اومدم تهران :/ قرار نبود اینجوری بشه و نمیدونم باید براش چیکار کنم. حالا بعدا یه فکری میکنم. بهتره برم. برم که تلاش کنم به آرزو هام برسم. 


یه چیزی که یه مدت دچارش شدم اینه که همه حرفامو یا فکرامو به زبون میارم یعنی پیش کسایی که میشناسم راجع به هر موضوعی. نه همیشه اگه فکری یا نظری داشته باشم. نه به قبل که هیچی نمیگفتم نه به الان. نه که باهاش مشکلی داشته باشما اما معمولا منظور اصلیم فهمیده نمیشه نمیدونم چرا خیلی دقت کردم ولی نمیدونم مشکل کجاست. بعد پشیمون میشم که چرا گفتم. چرا به این آدمها اینو گفتم حالا هرچی میتونه باشه. ادم خب با بعضیا راحت باشه راحت هست و اگه اشتباهم یه چیزی رو بفهمن میپرسن یا بهت میگن ولی بعضیا اینجوری نیستن. و جور دیگه ای راجع بهت فکر میکنن یا حرف میزنن. درحالی که ممکن منظورمو اشتباه فهمیده باشن. با آدمایی که راحتم مثل فاطمه یا مها یا دوستای دیگم شاید میتونم بدون نگرانی همه چیزو بگم. کاش همه همینجوری بودن اینجوری خیلی ادم راحت تره. بعضیا نسبت بهت واکنش نشون میدن مثلا طرف یه ماه باهات حرف نمیزنه که چی فلان حرفو زدی خب بیا بهم بگو تا من یا ازت عذر خواهی کنم یا منظورمو روشن بهت بگم :/ من که نمیفهمم قضیه چیه که. شایدم اشکال از خودم باشه نباید هر حرفی رو بزنم به هرحال همه که منو شاید نشناسن یا نمیدونم بعضیا انگار دنبال اینن مچتو بگیرن فقط یه اشتباه ازت ببینن. یا دنبال اینن بخوان به بقیه بفهمونن تو همچین تفکری داری یا پیش بقیه بگن لوت بدن که تو خوب نیستی نقص داری یا اشتباه فکر میکنی. من خب یه مدت اگه چیزی از کسی ببینم که به نظرم درست نباشه سعی میکنم بگم به خود اون ادم و نه به بقیه هم شاید من اشتباه فهمیده باشم هم شایدم طرف با دلایلی که میارم متوجه بشه اشتباه کرده یا من متوجه بشم که اشتباه کردم. خب اولش خیلی ناراحت شدم شاید واقعا نباید با همه راحت باشم نمیدونم اصلا چی درسته. دلم میخواد خودم باشم. اما به خاطر این آدما از بد بودنم میترسم. ولی نمیتونمم انگار خودسانسوری کنم خیلی وقت این اخلاقو گذاشتم کنار. اصلا چی درست هست چی نیست؟ گیج میشم از این فکرا. چرا بقیه خودشون رو نمیبینن که کلی شاید اشتباه داشته باشن چرا دنبال مچ گیرین چرا نمیذارن طرف مقابل جلوشون راحت باشه چرا جوری رفتار میکنن که بی اعتماد باشی در مقابلشون. چرا دنبال زرنگین. اینارو به خودشونم گفتم. مثلا من خب به خاطر خصوصیت اخلاقیم اصلا به هر دلیلی اهل مهمونی رفتنو دورهمیو اینا نیستم نه حداقل با هرکسی. چون خیلی زمان میبره باید دغدغه های دیگه ای داشته باشی که من ندارم بعد بهت میگن تو چرا نمیای تو جمع ما خب بابا من چجوری باید بگم که من اهلش نیستم میگم اما فکر میکنن دارم دروغ میگم :/ بعد میگه ما از دستت شاکی ایم. چرا چون مهمونی نمیام؟ چرا باید از دوستامون توقع داشته باشیم دقیقا عین ما باشن ؟ من دوستیام همیشه چسبیده به طرف نیست. نمیدونم این خصوصیت اخلاقی رو چرا دارم. نمیتونم زیاد حوصله ام نمیاد. هر روز برم بیرون سه ساعت حاضر شم و کلی وقتمو هدر بدم هر روز از کارام بیفتم که چی بشه. نه که با دوستام بیرون نرما ولی این که هر روز باشه یا هر لحظه تلفنی حرف بزنم نیستم. خلاصه که منم شاکیم. وقتیم توضیح میدی فکر میکنن داری ادا در میاری وقتی دروغ میگی حرفتو باور میکنن اما وقتی راستشو میگی باور نمیکنن نمیدونم چرا :/ کاش آدمای امنی باشیم برای هم. مهم نیست چقدر صمیمی هستیم ولی امن باشیم که آدما پیشمون جرئت کنن خودشون باشن. اگه چیزیم میگیم با تحقیر نباشه. یا از نگاه بالا. حالا انگار خود طرف کی هست این همه از من شاکیه. انگار من بایدجواب پس بدم. خیلی ناراحتم. دوست دارم با ادمای امن فقط ارتباط داشته باشم و روی بقیه رو خط بکشمو خلاص. از این که خودشونو مبرا از خطا میبینن بدم میاد. خب هرکسی یه اخلاقی داره دیگه همیشه که نباید مثل شما فکر کنه یا حرف بزن. شاید اونی که اشتباه میکنه خود شما باشین. 

یه چیز دیگه هم هست. من زیاد با ادما ارتباط ندارم میدونی که تعداد محددی اطرافم هستن به خاطر این موضوع خیلی چیزهارو نمیدونم یا بلد نیستم توی معاشرت کردن.یعنی خب اشتباه زیاد داشتم که بعدا فهمیدم اشتباه کردم مثلا فرض کن چایی ببری بعد که همه خوردن کمک نکنی جمع کنی این یه مثال سادست که زدم. تو این چیزا ضعف دارم. اگه با کسی راحت باشم اوکی هست اما اگه نباشم معاشرت کردنو دوست ندارم چون میترسم اشتباه کنم یا اشتباه منو پیش خودشون قصد داشتن تفسیر کنن. یا مثلا من نمیدونم چرا باید مثلا با کسی رسمی حرف بزنم بعد خیلی راحت حرف میزنم. اینو جدیدن کشف کردم که باید خیلی خودتو سنگین جلوه بدی :/ میبینی ادما خودشون میخوان باهاشون با دروغ باشی. یا خودت نباشی از تو توقع خودشونو داشته باشن. همین. بهتره برم بخوابم صبح بیدارشم. 


نمیدونم چی بنویسم کلی فکر توی ذهنم اما تا میخوام بیانشون کنم انگار از ذهنم محو بشن. هی مینویسم و هی پاک میکنم. 

فقط زبانهارو به این امید کار میکنم که تا شیش هفت سال دیگه بتونم بخونم کتابهارو. تنها عشق من همینه که بتونم کتابهایی که دوست دارمو متن اصلیش رو بخونم. و حتی آلمانی هم توی برنامم در آینده شروع میکنم. بالاخره بعد چند سال اتفاق میفته اگه هرروزمو وقتی براشون بذارم. چقدر هیجان انگیز باید باشه. بی صبرانه منتظرشم. کاش زودتر شروع کرده بودم. اما اون موقع هیچ دیدی نسبت به آینده نداشتم. این که اصلا لازمم میشه یا نه همش فکر میکردم زبان به درد من نمیخوره اعتماد بنفسم نداشتم برم کلاس. چقدر فکرم بسته بود. خیلی خوشحالم که فرانسوی رم شروع کردم. دوست دارم زبانشون رو. تمام نویسنده هاش رو. به نظرت اگه زیاد کار کتم هر روز حداقل زمانی که طول میکشه به این چیزی که دوست دارم برسم چقدر هست؟ دو سال پنج سال یا ده سال؟ میدونم البته گسترده است و کارکردن روش پایانی نداره اما من یه کم عجولم. دوست دارم زودتر دایره لغاتم بالا بره و زیاد بشه تا بتونم شروع کنم به کتاب خوندن. یعنی میشه یروز بشه؟ کاش میشد از همین حالا میشد. من خیلی عجله دارم انگار. ولی میدونم برام لذت بخش دلم نمیخواد بی سواد باشم. اگه به خودم باشه با وسواسی که دارم فکر میکنم تا پنجاه سالگی طول بکشه که به اون درجه از زبان میخوام برسم :دی خیلی طولانی منصفانه نیست. شاید هم باشه برای کسی که دیر شروع کرده. دیر شروع کردم اما هنوز دیر نشده بود به نظر خودم. شاید مثلا شروع کردن موسیقی تو این سن دیر باشه ولی زبان فکر نکنم. البته اگه کسی بخواد موسیقیم شروع کنه شاید بشه اما باید انرژی و وقت زیادی روش بذاره نه منی که کلی کار مهم دیگه دارم. یعنی نمیتونم تمرکز و وقت کافی براش بذارم. همیشه هرچند یه حسرت برام میمونه.

باید حتما تا قبل از عید خرید کتابم برم. کلی چیز لازم دارم. هم باید مولی برم هم جنگل. دنبال یه کتابم هستم گرامر فرانسوی کسی سراغ داره؟؟ شاید مغازه دار بتونه راهنماییم کنه تو جنگل. هرچند که مصطفی شالچی اونم یاد میده ما بین درسها ولی احساس کردم خودمم بخونم بد نباشه. برای انگلیسی دارم. کتاب مامانم بوده اتفاقا با این که قدیمی هست ولی خیلی خوبه من تو گرامر یه کم ضعف دارم که برطرفش میکنم. بیشتر غلط هام گرامری هست. :( 

 

ازم خرده نگیر که در مورد این چیزا مینویسم زیاد این روزا. چون درگیرشونم. و خب بیشتر فکرم سمت همینهاست. من باید از پس خودم بر بیام. این تمام تلاشی هست که میکنم. 

ون گوگ میگفت باید آنقدر کار کرد و آموخت تا شخصیت تازه ای بدست آید. من خیلی جمله اشو قبول دارم. با یادگرفتن و کار کردن آدم جدا تغییر میکنه. اصلا از این رو به اونرو میشی و این واقعا لذت بخش وقتی پیشرفتت رو ببینی. 

درسته الان وقت ندارم برای کتابهای غیر درسی ولی رو تابستون سال بعدم حساب کردم با خیال راحت بشینم هرچی دوست دارم رو بخونم. 

 

چقدر خوبه امسال خرید عید نداریم من به شدت برای این موضوع خوشحالم. هرچند که من همه لباس هام شماله و هیچی اینجا ندارم هوا گرم که بشه :/ بخوام برم بیرونم نمیتونم :/ 

 

نمیدونم چرا میگفتم دلم میخواد رویاهام برآورده بشه . رویا خواب هست چیزی که اتفاق نمیفته و واقعی نیست. اما آرزو چیزی هست که تو میدونی امکان برآورده شدنش هست اگر تلاش کنی و بخوای. 

 

از این که میتونم دوباره کار کنم خوشحالم. 

 

 

 


اگه بخوام شبیه کسی بشم باید کارهایی رو انجام بدم که اون انجام میده یعنی به نحوی که اون انجام میده انجام بدم. نمیشه بگم میخوام شبیه کسی بشم که خیلی تلاش کرده و بعد من پامو بندازم رو پامو سوت بزنم حالا تا شاید شبیهش بشم. خیلی احمقانه است. اگه بتونم تو اجرا خوب عمل کنم عالی میشه تمام تلاشم اینه وگرنه برنامه رو همه میتونن بنویسن. مهم اجرا کردن که خب باید از خیلی چیزها بزنم و من فکر میکنم آماده ام. یعنی علاقمه و جز کار کردن چیکار دارم که انجام بدم و با روحیاتم بخون و دوست داشته باشم. مثلا مهمونی میرم ؟ :/ انجام نمیدم دیگه.  امروزم که تونستم مثل چند وقت پیش دوباره صبح زود بیدار بشم. خود این انگیزه بخش هست. از این که بتونم از پس خودم بر بیام لذت میبرم. پس بریم که یه روز پرکارو شروع کنیم. من از پنج البته بیدارم ^____^ بسیار ذوق زده از سحر خیزی دوباره. 

همین همه پستام که نباید چهل خطی باشه :دی

به نظرت اشتباه میکنم که تصمیم گرفتم خودم زبان هارو جلو ببرم؟ به نظرم اینجوری میتونم یه کاری در قبال خانوادم انجام بدم یعنی خرج اضافی نباشه با توجه به این که باید تعداد زیادی کتاب بخرم. خیلی زیادن درسته خورد خورد هست اما خب. ماهی ده تا کتاب اونم الان خیلی میشه جدا از کتاب زبان ها. اونا مشکلی ندارن. واقعا میگم. خاطر من ناراحت هست.دلم نمیخواد یه بار باشم. شایدم نباید این چیزهارو بگم. ولی دلم نمیخواد من فقط بخورمو بخوابم بی توجه به زحمتهاشون. دلم نمیخواد عین بچه های باباگوریو باشم اصلا این شده کابوس من. ولی هرجوری شده تلاش میکنم کار میکنم که نتیجه اشو ببینن خدای من یعنی میشه از پسش بر بیام؟ میدونم اینجوری خوشحالشون میکنم. نباید نا امیدشون کنم. نباید.


بچه تر که بودم فکر میکردم ۲۷ سالم که بشه چه آدم بزرگیم. خودمو یه فرد بالغ میدیدم مثل اطرافیانم. چقدر رویاهای متفاوتی داشتم. به هیچ عنوان اینجوری که الان هستم نبوده رویاهام. این روزا با این که هنوز به ۲۷ سال نرسیدم ولی یه کم خورده تو ذوقم. دلم میخواد بزرگ تر باشم. اما انگار آدم با سن تغییر زیادی نکنه. البته این اشتباست از خیلی جهات میدونم که رشد کردم و درکم بیشتر شده ولی هنوز جای کار داره قبول دارم. دلم میخواد رشد کنم به بلوغ برسم. به بلوغ سی سالگی. اگه همچین چیزی وجود داشته باشه. دیگه بچه نباشم و بتونم مسئولیت زندگیمو و چیزی که هستم رو بر عهده بگیرم. انگار جدی گرفتن بقیه هم به سن بستگی داره. انگار تا سنت بالا نره کسی قبولت نداشته باشه. البته من منظورم از بزرگ شدن مثل بقیه شدن نیست. من تا آخر عمرم یسری ویژگیهامو نگه میدارم. ویژگی هایی که بعضیا تو خودشون دفن میکنن. فکر میکنن بزرگ شدن یعنی جدی بودن ظاهری یا ذوق نداشتن یا خوشحال نبودن یا رویا نداشتن یا فدا کردن خودشون برای دیگران یا خیلی چیزهای دیگه. من بزرگ شدنم فرق میکنه. من دلم میخواد مثل کسایی بشم که دوسشون و قبولشون دارم. جدی بودنشون جای خودشو داره اما زندگی کردنشون مثل آدمهای دیگه نیست. دلم میخواد سی سالم که میشه دیگه بچه نباشم. شایدم از ۲۷ سالگی به پیشوازش برم. بزرگ تر و بالغ تر بشم اما دلخوشامو، ذوق هامو پرکار بودنمو عاشق تجربه کردنمو و خیلی چیزهای دیگه رو داشته باشم. یه زندگی تمامو کمال. جدی من خیلی دقت کردم به اطرافیانم. فکر میکنن بزرگ شدن یعنی راکد شدن. در نظر من رفتارشون اینجوری به نظر میاد. یه زندگی روتین و هرروزه. هیچ شگفتی توش نداره. اصلا دلم نمیخواد اینجوری بشم. اما دلم میخواد مثل کسایی بشم که قبولشون دارم. دلم میخواد زودتر سی سالم بشه. سی سالگی با رویاها و تصورات امروزم که دیگه بچه دیده نمیشم. من آدم ادا درآوردن نیستم. حداقل خیلی وقت که دست ازش کشیدم و نمیتونم نقاب بزنمو ادای خانم بزرگارو در بیارم. سی سالگی من فرق داره با آدمهای دیگه. سی سالگیم برام هیجان انگیزه. و من میتونم برای خودم حساب کنم که بزرگ شدم ولی همچنان دختر بچه ای رو درونم زنده نگه داشتم. دلم میخواد از پس خودم بر بیام. سی سالگی برام خوب باش. سه سال دیگه مونده و من منتظرتم. احساس میکنم تا اون موقع خیلی باید تغییر کرده باشم واسه مائده ی اون موقع حسابی ذوق زده ام از همین لحظه. 


باورم نمیشه که امروز تونستم و از پسش بر اومدم. حسابی از خودم ناامید شده بودم دیگه آخرش گفتم مائده یا بشین کار کن یا برو خودتو بکش چون زندگی کردنت هیچ ارزشی نداره. هیچی دیگه مائده مثل یه دختر خوب به حرفم گوش کردو نشست به کار کردنو عشق کردن حتی نفهمیدم چجوری ساعت نزدیک هشت شد. از خودم راضیم البته همچنان ادامه میدم تا وقتی که خسته شمو جنازه جوری که نیفتاده رو تخت بیهوش بشم. آخ که چه لذتی داره اینجوری بودن چند وقت بود از همه چیز دور شده بودم. خودمو گم کرده بودمو پیداش نمیکردم. 

امروز بعد از گفتمان جدی که با خودم داشتم همون مردنو این داستانا دیدم چقدر عاشق زندگیمم. و عاشق این دنیا. دنیایی که دلم میخواد کشفش کنم همه چیزشو تجربه کنم. این عظمت رو. به هر حال روزایی رو یادم میاد که از هر جفتش متنفر بودم. همه چیز برام سیاه بود. هیچ نوری نمیدیدم. هیچ امیدی فقط میگذروندم. سر خودمو با مزخرفات گرم میکردم. شاید بیشتر، از ۱۵ سالگی به بعد. اما خب نمیدونم چی شد که در مسیرش قرار گرفتم. منی که هیچوقت خوش شانس نبودم. منی که فکر میکردم حتی خداهم اگه بود بهم اهمیتی نمیداد. شایدم فکر میکردم نفرین شدم . اما زندگیم تغییر کرد فقط به واسطه ی وجود یک فرد. فکر نمیکنم کسی بیشتر از من واقعا نیاز به  همچین اتفاقی بوده باشه. شبیه یک معجزه بود توی زندگی من. هنوز اون روزارو یادمه. ترسمو ازش اما پافشاریم که میخوام ببینم کیه و چجوری و منم یادبگیرم هرچیزی که هست رو. به هرحال سرتق بازی دراوردمو پامو کردم تو یه کفش که من میخوام این آدمو باهاش کلاس داشته باشن حالا هرچقدر بقیه خودشونو کشتن حذف کنیم نتونستن. اون روزا تازه با یه بحران دیگه هم دستو پنجه نرم میکردم. و تازه بود هنوز برام قبولش سخت بود. حتی دلم نمیخواست دکتر برم. که به خاطر اون موضوع چون نمیشنیدم نزدیکش وایمیستادم و بعضا مسخره هم میشدم. کسی درک نمیکرد. به هرحال گذشت و شاید اگه به خاطر اون کلاسها نبود دنبال درمان نمیرفتم و عمرا قبولش میکردم اما من میخواستم بشنوم. راحت و بیشتر.به هرحال گذشت این روزا نمیگم همه چی اوکی هست اما یادمه چند روز پیش گفتم دلم یه شادی عمیق میخواد. یه شادی واقعی. امروز که فکر میکردم پیش خودم گفتم دیگه چی بهتر از این میتونه شادیعمیق باشه که تو انگار سرراهت هرچی خدا کائنات شانس هرچی این آدم رو قرار داد. تو حتی اسمشم نمیدونستی. از همه جا پرت بودی ولی همه چی تغییر کرد. کل زندگیت تغییر کرد. شادی این روزها واقعی واقعی هست. گهگداری لبخندی میاد رولبمو دلم روشن میشه باهاش که هنوز امیدی هست و معجزه برات اتفاق افتاد. من خیلی خوشبختم. خیلی. هرروزی که کار میکنم به این موضوع فکر میکنم. که نباید دست بکشم که نباید جا خالی بدمو جا بزنم میخوام تا تهشو برم. تا زمان مرگم. من این ریسمانو ول نمیکنم. باید بهتر شم نه برای خودم که برای او. اویی که واقعا منو نجات داد. از همه چی. من واقعا خوشبختم و شاد.حیف دنیا از اینجور آدمهای بزرگ که شبیه یه معجزه ی باورنکردنین کم داره. اما خب من خیلی خوشبختم که با همچین آدمی مواجه شدم و او واقعا هرجوری که بود منو انداخت توی راه درست. خیلی وقتها هم اشتباه میرفتم اما فکر میکنم ازم ناامید نشد. دلم میخواد هنوز هم ازم ناامید نشه. دلم میخواد کار کنمو به همه چیزهایی فکر کنم که یادگرفتم که با همین گوش نصف و نیمه ام شنیدم. او منو به خودم شناسوند. من خودمو پیدا کردم. و آرامش این روزهام به خاطر این هم هست. دلم میخواد ازش تشکر کنم و بگم ممنونم که ازم قطع امید نکردین. ممنون که راهو نشونم دادین. قول میدم تا زمان مرگم ادامه اش بدم. کاش هیچ هیچ بمونم اما از این راه خارج نشم.


ترسهایی همراهم هست و مدام فکرهایی توی ذهنم میاد مثل این که اگه نشه. اگه ببازم. اگه ضایع بشم و از این دست پیامها. اعصابمو خورد میکنه. خیلی بده ادم خودشو باور نداشته باشه؟ نه؟ به هرحال نمیتونم با اطمینان بگم آخرش چی میشه. اصلا چه اهمیتی داره، من هر روزمو سعی میکنم خوب انجام بدم دیگه آخرش هرچی شد. نشد یه سال دیگه. ولی واقعا دلم میخواد برم فلسفه :( هرچند با مطالعات شخصی هم میشه ولی دلم میخواد برم دانشگاه. البته خدا کنه توی ذوقم نخوره. ولی اهدافم بهش وابسته هست. اگه نشه راهم عوض میشه :( و من نمیدونم باید چیکار کنم اون وقت. انگار راهمو گم کنم. 

بگذریم. امشب هم تا صبح بیدارم یعنی بیدارم تا جایی که دیگه از خستگی نتونم. دلم میخواد اینجوری از این به بعد کار کنم. زیاد نخوابم. وقت هدر ندم. آدم وقتی کار نمیکنه و بیکار هست واقعا اعصابش خورد میشه انگار زندگی بهم بریزه. آشفته میشه. باید ترسهامو کنار بذارم. نباید بذارم روم تاثیری بذارن. دلم میخواد همه چیزو بذارم کنار و فقط کارامو انجام بدم حتی همین گوشی رو.

من یه آدم معمولیم اونقدر معمولی که احساس میکنم برای دیگران اصلا وجود ندارم یا وجودم خیلی کمرنگ. همیشه همینجوری بوده. من خنثی بودم نه بد بودم و نه خوب. واسه همین وجودم اهمیتی نداره. کسی منو به خاطر خودم و وجود خودم انگار نبینه و مهم نباشه که زندم یا مرده. انگار در کنار بقیه معنا پیدا کنم. این موضوع رو دوست ندارم دلم میخواد خوب باشم.به خاطر وجود خودم آدمها بخوان که باهام حرف بزنن. شاید بخشی از تلاش کردنم به خاطر این موضوع باشه که از تعادل خارج بشم. البته میشه هم تلاش کنم بد بشم این کاری که هیچ ادم عاقلی فکر نکنم بکنه. کار آسونی هست نیاز به تقلایی نداره فقط باید هرچی که الان هستم انجام ندمو جا بزنمو از همه چیز دست بکشم و مثل احمق ها زندگی کنم انگار هیچ چیز اهمیت نداشته باشه. 

از این هم بگذریم. وقت کاره کاش میشد توش خوب باشم. باید بیشتر از قبل کار کنم. جز این هیچ چیز مهم نیست. این که کار کنم شادم میکنه و این خیلی ارزش داره برام. منم امیدوارم آرزوهامون براورده بشه.من به آینده امیدوارم. به تغییر دادن زندگیم. باید زندگیمو تغییر بدم. یه مائده ی جدید باخصوصیت های بهتر بشم. اینجوری نمیشه هیچ اتفاقی نمیفته برام. 


میدونی نه که فکر کنی رابطه ام بهتر شده با اطرافیانم. نه من همش میزنم به سیم بیخیالی و سعی میکنم یسری مسائل رو تحمل کنم و حرفی نزنم که آشوب کنه اینجا رو.یا این که کار خودمو میکنم بدون توجه به حرفها. هنوز تو عمقش که میری میبینی من هنوزم همون پل ارتباطیم بین اینور و اونور. وسط ماجرا که باید دو طرفو نگه دارم تا آشوب نشه. که همه چی سر جای خودش باشه این وسطم بیشتر سرم تو کار خودمه با هر دو طرفم سعی میکنم در صلح باشم. هرچند که همه چی بهتر از قبل ولی من حتی از این اختلافهای ریزم ناراحتم انگار سنگینی کنه رو دوشم این که تنهام برای درست کردن همه چیز. میدونی که قبلا منم یه کم قاطی بودم فکر میکنم تاثیر قرصاست که من دیگه اونجوری خشمگین یا عصبانی نمیشم. خیلی خنثی عمل میکنم.یجوری که عادی نیست. انگار که هیچ چیز مهم نیست برام. . و به هردو طرف علاقه دارم و یجوری این دوتارو بهم وصل میکنم. خسته میشم از این وضعیت سخت. این که همه چیزو آروم کنی. انگار عادی شده برام. گاهی فکر میکنم این فقط منم که دوسشون دارم و اونها نسبت به من شاید بی توجه باشن یا یادشون نباشه که من هستم. میدونم اشتباه میکنم اما فکرش هست. دلم میخواد بهم توجه بیشتری بشه اما اینجا خبری از توجه بیشتر نیست. مثل سایه میمونم میرم میام حرف میزنم. هرچند که با مها صمیمی هستم میدونم ما جدا از خواهر دوستم هستیم اما این کارو آسون نمیکنه و من انگار باید وظیفه امو انجام بدم در هر صورت. این اختلاف مال یکی دو روز نیست که حل بشه مال سالها پیشه. خیلی قبل خیلی دور جوری که نمیشه نبش قبرش کرد. بگذریم. بعضی وقتها فقط دلم توجه بیشتر میخواد شاید یجور دوست داشتن بیشتر. این که منم مهمم. احتمالا کمبود محبت دارم. این روزا که سرم به کار خودمه. مامان که میره همچنان خونه بابا بزرگم و هنوز تو مسائلی با هم به توافق نرسیدیم و فکرم نکنم برسیم احتمالا من هیچوقت دختر ایده آلش نمیشم و این واقعا دست من نیست نمیتونم اونجوری که اون دوست داره دیگه رفتار کنم. بابا اینجوری نیست و با هم خوبیم روزا خونه است گاهی با هم وقت میگذرونیمو حرف میزنیم. مها هم که اینور قضیه است که میدونی رابطه امون خیلی وقت که خوب شده اون درس میخونه و کتاب منم که فعلا فقط درس و دلم یه رمان از داستایفسکی یا تولستوی میخواد شایدم ویرجینیا ولف. یا باقی نویسنده ها ولی الان پول ندارم بخرم کتاب باید فعلا ضبر کنم تا آخر سال‌. احتمالا میفته سال جدید که شاید یه کم دیر باشه. ولی راه دیگه ای ندارم. دلمم نمیخواد بگم. نمیدونم چرا.

این فکرمو درگیر کرده که آیا بد نیست که آدم با قرص حالش خوب باشه؟ دلم میخواد خودم باشم احساس میکنم نکنه روم کنترلی داره و من خودم نیستم. اما حالم خوبه الان. حال خوبم مهمه یا خود واقعیم؟ به این چیزا که فکر میکنم دیوونه میشم. وقتی به حال اون موقعم فکر میکنم میترسم. حالی که داشتم اصلا نمیخوام بهش فکر کنم. ترجیح میدم همچنان ادامه بدم این روند رو. ولی دلم باهاش نیست فقط میترسم. خیلی میترسم. او اصرار داره که یه دکتر دیگه برم. عقیده اش اینه هیچ مشکلی ندارم و امیدواره تشخیص اشتباه باشه وقتی بهش میگم بیا دکترمونو ببین انکار میکنه و نمیاد. قبول نمیکنه حتی حاضر نیست به خاطر من بیاد ببینه قضیه از چه قراره اما اگه بقیه باشن داوطلب میشه. چرا با من اینجوری هست ؟مگه من این نسبت رو باهاش ندارم؟ نمیدونم هیچوقت نفهمیدم انگار ما هم ابزاری باشیم برای این که اون دستمون بگیره تا به بقیه برسه و کمک کنه. ولی وقتی قضیه به بیماری من میرسه انگار نه انگار. فقط اعتقاد داره دکتر باید عوض بشه . اما من که میدونم حالم چقدر بد بود. من که میدونم چجوری بودم. نمیتونم دوباره برم همه چیزو از صفر شروع کنم اعصابم خورد میشه حتی وقتی بهش فکر میکنم. و با دکترم راحتم وقتیم که حالم خوبه یعنی طرف کارشو بلده چرا باید عوض کنم و خودمو آزار بدم او حتی کنجکاو نباشه انگار که بدونه قضیه از چه قراره. ولی لطف میکنن داروهامونو میخرن و انگار همین کافی باشه. با تمام اینها من امیدوارم که منو دوست داره هنوز. چون من دوسش دارم. 

اعصابم خورد شد یکی نیست بگه مرض داری بچه این چیزارو میگی به خودت؟ برم دیگه. فعلا


خب من دوباره به اصالت خودم برگشتمو امروز حسابی کار کردم و احتمالا حالا حالاها بیدارم تازه غذا هم میخوام ته چین مرغ درست کنم ^____^ اولین بارمه فکر کنم. من از غذا درست کردن فراری :))) ته چین یکی از غذاهای مورد علاقمه. 

یه چیزی که ذهنمو مشغول کرده و یهو یادم اومد اینه که کسایی که باهم ارتباط دارن و توی یک رابطه ان وقتی نمیخوان ازدواج کنن چرا اینقدر اصرار دارن واژه ی ازدواج رو بچپونن به رابطه اشون و به بقیه بگن این موضوع رو؟  و حالا یا بگن ما ازدواج سفید یا هر رنگ دیگه ای کردیم :/ شما یا میخواین ازدواج کنین یا نمیخواین. این وسط این چی میگه. مثلا میخوان بگین رابطه ی ما خیلی عمیق و احساسی و همه جوره با هم هستیم اما با هم زندگی نمیکنیم و ازدواج نکردیم؟  یعنی فقط میخواین بقیه این موضوع رو متوجه بشن؟ تو ایران که مسلما به این صورت شاید خیلی نباشه که خانواده ها این رو بپذیرن. یا بدون خبر خانواده هم که فکر نمیکنم بتونن هم خونه باشن شاید خیلی تعداد محدودی شرایطش رو داشته باشن. پس چجوری حتی این اسمو روی ارتباطتون میذارین؟ چون باهم رابطه دارین ؟ که خب دلیل نمیشه. من قانع نمیشم چون نمیدونم چجوری بگم. وقتی همو میخواین و فکر میکنین که دلتون میخواد با اون آدم باشید چرا ازدواج نمیکنین؟ به خاطر شرایطی که هست. من خیلیارو دیدم ولی هیچوقت نتونستم درک کنم. برای من یا این موضوع که با کسی باشم و ازدواج نکنم تکلیفم با خودم مشخص باشه و یا این که با کسی باشم و ازدواج کنم و یا تنها باشمو کلا گزینه ی شخص دیگه پاک میشه. پس به نظرم ازدواج سفید خیلی مسخره و احمقانه میاد. تکلیف آدم باید مشخص باشه و باید قبول کرد وقتی ازدواج نکردین که منظور همون قانونی بودنش هست اسم دیگه ای نذارین روش به نظرم این اسم ها بی معنی هستن. خودمونو گول نزنیم و آروم نکنیم. بعضیا انگار عذاب وجدان بگیرن بخوان خودشونو آروم کنن. من متناسب با چیزی که دیدم نظرمو گفتم شایدم اشتباه باشه ولی وقتی فکر میکنم سعی میکنم بدون تعصب باشم و نمیدونم چقدر موفقم اما این چیزایی که نوشتم تو ذهنم میاد. با کلمات خودمونو گول نزنیم. گاهی خودشونم نمیدونن چرا طرف مقابل قبول نمیکنه یعنی خواست دو طرف نیست این که فقط با هم باشن یکیشون دلش میخواد این رابطه رسمی بشه ولی اون فرد مقابل قبول نمیکنه و با گذاشتن این اسم روی رابطشون خودشونو یا طرف مقابلشونو گول میزنن. فرقیم نمیکنه مرد یا زن. با هم روراست باشین. این که هدفتون چیه از این رابطه. من هیچوقت نظرمو به دوستام راجع به این موضوع نگفتم چون میگم به من ربطی نداره اما فکرش یهو به ذهنم اومد که چی میشه بازی کلمات. آیا تغییری میده وجودش ؟ فکر نمیکنم. حداقل برای من اینجوری نیست. شاید اگه جای دیگه ای باشه و هم خونه باشن دونفر و این اسمو بذارن روش بتونم قبول کنم اما این رو تو ایران نه. چون هیچ کدوم از فاکتور هایی که باید داشته باشه رو نداره. 


این روزای قرنطینه ای فرصت خوبیه تا بهمون یاد بده که چجوری تنها باشیم و با خودمون دور از هیاهو یا سرگرمی های بیرونی وقت بگذرونیم. شاید کمی به خودمون نزدیک تر بشیم. من که البته همیشه تو خونه ام :دی اما حتی من هم دلم هوس بیرون رفتنو انقلاب گشتنو کتاب خریدن رو کرده ولی خب باید تو خونه بمونیم. به خصوص این که من سرفه میکنم همچنان برم بیرون همه بهم شک میکنن :دی ولی توی خونه سرفه هامو با خوردن آب گرم برطرف میکنم. من قبل از این که کرونا بیاد هم سرفه میکردم. به خصوص وقتی عصبی میشدم یا استرس میگرفتم یا تو شرایط بدی بودم مثل الان با این که بروز نمیدم . میدونم سرو کله زدن با بیماری یا روزای بد چجوریه. این یکی رو خیلی خوب تا دلت بخواد تجربه کردم. این روزای بدی که هممون رو شاید بترسونه. این که یه ویروس کل دنیارو درگیر خودش کرده خب وحشتناک. ولی میگذره. من میدونم که اینم پشت سر میزاریم. شاید بی اهمیت بودن رویداد برداشت بشه از حرفم. اما فقط باید سعی کنیم دووم بیاریم. و امید داشته باشیم. حتی اگه نگرانیم که هریک از اعضای خانوادمون درگیر این موضوع بشن یا هموطنامون که خیلیاشونو از دست دادیم. منم ناراحتم. منم میفهمم هیچ چیز مثل قبل نیست اما خوشحالیم به خاطر اومدن بهار حتی اگه مثل سالهای گذشته نیست به خاطر این که شاید خیلی اتفاقات برام افتاده که من پشت سر گذاشتمشون. و میدونم همیشه این روزای بد رفتنین و بهتر میشن. چه من باشم چه نباشم. شاید مثل قبل نشه هیچ چیز اما میگذره و شاید ما تغییر میکنیم به مرور در مواجه شدن باهاشون. شاید واسه همین به ظاهر در نظر بقیه بیاد که من نسبت به اتفاقات بی توجه ام و بی اهمیت به نظرم میاد. من فقط روزای بدی رو مثل همین روزها قبلا تجربه کردم. شاید خیلی بدتر چون به تنهایی بود بعضیاش. بدون هیچ دلگرمی ای. اما گذشتن و من هنوز زنده ام و روپام وایسادم  .

با تمام اینها من امیدوارم که این مشکل عظیم هم حل بشه زودتر و ما به روزای خوب مون برگردیمو از داشتن سلامتیمون هر اندازه که هست خوشحال باشیم.

 


نمیدونم جریان چیه که من هرچی به شب میرسم پر انرژی تر میشم و الان دیگه خبری از خستگی و خوابالودگی نیست بر همین اساس با توجه به این که از صبح زیاد کارنکردم تصمیم گرفتیم با مها شبو روزمونو عوض کنیم. ما که همیشه خونه ایم برامون فرقی نکرده زیاد گفتیم یه تنوعی بدیم حداقل این یه هفته ی آخر سال رو درست کار کنیم. شبا هم که میدونی یه صفای دیگه ای داره کار کردن توی سکوت و نور نچندان زیاد. در نتیجه فردای من الان شروع شده و من کلی خوشحالم که میتونم کار کنم. واقعا صبح اصلا تمرکز نداشتمو انگار سرم سنگینی میکرد ولی الان خوبم. دیگه باید حسابی بشینم سرکارم و به خصوص کتابم که به اونور سال نکشه . امروز خوب کار نکردم زیاد میخوام جبرانش کنم.اینم منو دفتر برنامه ریزیو یه فنجون چای سبز برای شروع یه شب شگفت انگیز پر کار.

 


نمیتونستم کار کنم حالم خیلی بد بود. مها پاشد اتاقو تغییر داد یه کم هم مرتب شد وهم متفاوت. گفت شاید حالم خوب بشه بتونم کار کنم زمان باقی مانده ی امروز رو و من انگار واقعا بهتر شدم. الان دارم زبان میخونم این شیش روز اخر رو کتابمو تموم میکنم .فرانسوی و ۵۰۴ رو مرور میکنم که با شروع سال جدید تخته گاز جلو بریم. یه آهنگم برام گذاشت خیلی خوب بود. اصلا قرار گرفتم انگار. یجور خنثی ای بود. یا حداقل برای من انگار منو مثل خودش کرد. آروم  بدون بی قراری. و نه کرخت. 

این موزیک از دیوید نویو هست . هنرمند آمریکایی.

دریافت

 


یه متن بلند و بالانوشتم در مورد این که چه جاهایی آدمهای زندگیمو شناختم. اما بعد دیدم گفتنشون چه فایده داره جز یادآوری خاطرات نه چندان خوبی که تو این چند سال گذشته داشتم به خصوص وقت درگیریم قبل از این که بفهمم دو قطبی دارم. الان که فکر میکنم میبینم چقدر حالم بد بوده و چقدر الان بهترم. میخوام تو سال جدید تمام ذهنمو از این پرونده ها بیرون بکشم و اینارو بذارم توی بایگانی تا خاک بخورن. البته که وجودشون باعث جمع شدن حواسم میشه ولی دیگه اذیتم نمیکنن. مهم اینه که الان حالم خوبه. 

کاش سال جدید سال خوبی باشه برامون. 

من حسابی همش خسته ام و خوابم میاد :/ ولی باید کارای نیمه تموممو تموم کنم  هی هم بهشون اضافه میشه چقدر عمل کردم به برنامم واقعا یه ماهه رو این کتابم -____- 

نمیتونم اروم بگیرم کتابمو بخونم همش فکرم یا مرور میکنه خاطرات سال پیشو یا به سال جدید فکر میکنه که چی در انتظارش هست .

دلم میخواد برم مولی کتاب بخرم :( برم تو انقلاب واسه خودم بچرخم کتاب فروشیارو نگاه کنم. یا جینگیلی وینگیل بخرم برای خودم.

فعلا که بارکلی داره اعلام وجود میکنه :/ اومدم جرج چند مین منتظر باش :دی 

من واقعا خیلی بد شدم خیلی باید درست بشم نمیدونم چه مرگمه. حالم از خود مزخرفم بهم میخوره باید تغییر بدم خودمو :( اما انگار هیچ امیدی نباشه :( از پسش بر میام؟؟ باید بتونم تنهایی وگرنه به هیچ دردی نمیخورم. 


شمارش پایانی سال ۹۸ شروع شده. امروز آخرین شنبه ی ۹۸ هست. میبینی؟ چشم برهم زدن گذشتو رسیدیم اینجا. و من انگار یه فرصت بخوام تا به تک تک روزایی که گذشت فکر کنم. به تغییر کردنم. به بزرگتر شدنم به مسائلی که خوب یا بد پشت سر گذاشتم. و این هم از آخرش که با یه بیماری هممون تجربه اش میکنیمو ممکن کسایی که دوسشون داریمو از دست بدیم و باید حواسمون واقعا جمع باشه. بیماری که تو فکرمونم نمیومد که دچارش بشیمو حالا شاید تازه قدر زندگیمونو بدونیم. از یه طرف وقتی فکر میکنم به سالی که گذروندم خیلی دور به نظرم میاد با این که به نظرم خیلی زود گذشت. احساس میکنم اینقدر تغییر کردم که دیگه الانم قابل مقایسه نیست با زمانی که قبلا گذروندم. و فکر میکنم این خوبه. خوبه که مائده ی اوایل سال غریب به نظرم میاد. تجربه ی رشت رفتنمون جزو اتفاقات هیجان انگیز زندگیم محسوب میشه. مستقل و تنها زندگی کردن. هرچند که اتفاقات بدی هم افتاد مثل سوختگی که واقعا وحشتناک بود. خیلی وحشتناک.اما بهم یاد داد باید مراقب ساده ترین افعالی که انجام میدم باشم میخواد صبحونه درست کردن باشه میخواد یه لیوان آب خوردن باشه. حتی اینها میتونه خطر ناک باشه. فقط دلم میخواست خاطره ی سوختگی از ذهنم پاک بشه. اون لحظه ای که کتری برگشت روم وحشتناک هست برام. با این حال این هم گذشت. انگار همه چی میگذره و ما چه ساده گذر عمرمونو نادیده میگیریم و بعضا هیچ ارزشی براش قائل نیستیم بدون این که تلاشی کنیم برای بهتر شدنمون فقط میگذرونیم. 

خب دیگه از منبر بیام پایین برم سر درسم که امروز دیر بیدار شدم. 

 

باید بیشتر به سالی که گذروندم فکر کنم . به تغییراتی که کردم به چیزهایی که پشت سر گذاشتم به تجربیات تلخ و شیرینمو تاثیری که روی زندگیم داشتن. کاش میشد یه خلاصه فیلمی بود که آدم برای خودش پلی کنه و ببینه . راحت تر بود .

از هوای دلبر این موقع ها هر سال خوشم میاد. نه سرد نه گرم با اون نسیم دلبری که میوزه. روح آدم رو تا کجاها که نمیبره. 


هنوز به اون چیزی که میخوام و تو ذهنم هست نرسیدمو راضی نیستم از خودم. آدم همشه یه چیزی برتر از چیزی که تو واقعیت هست تو ذهنش هست چیزی که رسیدن بهش آسون و سریع نیست.

نمیدونم چرا این روزا بیش از حد احساس خستگی میکنم. و این خستگی باعث بی حسی هم میشه. بی حسی ای که تو بدنم یهو پخش میشه.

امروزم که از وقتی بیدار شدم رگ گردنم گرفته فکر کنم بد خوابیدم. 

دلم میخواد کتابای دیگه رو بخونم خوندن این کتابهایی که در مورد فلسفه است صبر میخواد و حوصله. گاهی سخت میشه واقعا. اما من دست نمیکشم از پسش بر میام. باید بر بیام. 

هوا حسابی دلبر شده نه گرمه نه خیلی سرد  یه جور باحالیه. داره بهار میاد و این واقعا خوشحالم میکنه. هرچند که نمیشه رفت بیرون اما نقشمه هوا که گرم تر شد یه کم ، گاهی برم تو بالکن دلم برای درس خوندن خودمو مها تنگ شده اونجا که میرفتیم. چقدر زود گذشت دلتنگ اون روزام با این که هنوز با هم کار میکنیمو پیش همیم. کاش میشد هیچوقت جدا نشیم. مها جدا از خواهر بهترین دوستم هست. چقدر خوشحالم که همو شناختیم. هرچند که شاید مسخره به نظر بیاد اما خب ما سالها با هم اصلا خوب نبودیم و کم کم نمیدونم چی شد با هم آشنا شدیم. 

 

 

به یاد خوندن کتابهای دوست داشتنی  گاهی میخونم تیکه هایی از کتابهارو. هرچند که کم اما خب دلم تنگ میشه برای کتاب خوندن آزادم فقط به بعد کنکور فکر میکنم که بتونم تا دلم میخواد بخونم. از همه چیز از همه جا.

 

هلیا! 

احساس رقابت، احساس حقارت است. 

بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. 

من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر می‌دارم. 

رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. 

بگذار آنچه از دست رفتنی‌ست از دست برود. 

تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید. 

من این را بارها تکرار کردم هلیا!

»نادر ابراهیمی«


آدم باید فقط خودشو بسپره به کار. و بیخیال همه چی بشه. انگار که از دنیا جدا بشه. انگار که تو دنیا فقط خودش باشه. تنها. تنهای تنها. برای چیزی که میخوام هنوز باید خودمو تعییر بدم. هنوز خیلی بدم.باید کاریو کنم که انجام ندادم تا حالا. خودمو از همه چیز جدا کنم. هنوز به اون حد از معرفت نرسیدم :دی ولی از امروز تصمیمم این شده انجامش بدم. نمیشه همه چیزو با هم داشت. واقعا باید دل بکنم از یسری چیزا که اگه نشه یا بهانه بیارم خب باختم. نمیترسم از باختن که اگه اتفاق بیفته خودم مقصرم. یعنی به اندازه ی کافی تلاش نکردم. و خب امسال آخرین سال هست. آخرین سالی که وقت دارم انجامش بدم اگه نشه دیگه فرصتی نیست باید دست بکشم ازش. منظورم این نیست که میخوام جا بزنم منظورم اینه برای هرچیزی یه تایمی باید باشه تا بتونی تو انجامش بدی. وقتی نمیدی و میگذره باید رهاش کنی فایده ای نداره ده سالم بگذره باز نتیجه همون چون تو هیچ کاری نمیکنی. یا امسال همه توانمو میذارم یا دیگه هیچی. خب باید دید چی پیش میاد. برام امیدوار باش که به خودم میخوام سخت بگیرم. ببینم میتونم؟ از پس خودم بر میام؟ تمام زندگیم میخوام هدفم بشه ثانیه به ثانیه اش. تنها دلخوشیمم همین کنج دنج بمونه. من باشمو تو با هم شروع کنیم به پله پله بهتر شدنو یادگرفتن من. این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریا نیست درست گفتم ؟ :دی نمیدونم منظورمو فهمیدی یا نه ولی میخوام به معنای واقعی کلمه کار کنم و پرکار باشم. جوری که وقت هیچ چیز دیگه ای نباشه. میخوام خودمو از دنیا جدا کنم. و دنیای جدیدی بسازم برای خودم که جز کار کردن چیزی وجود نداشته باشه. حیف میست اخه من که هر روز بیدار میشم کار میکنم بعد درست نباشه ناقص بشه نتیجه؟ تا این که هرروز که پا میشم یک ثانیه هم هدر ندم چون میخوام به چیزی که علاقمه برسم. حیف نیست درست نخونمو حواسم پرت باشه ؟ حیف نیست عمرمو میگذرونم بعد هیچ انفاقی نیفته و نتیجه ای نداشته باشه؟ بریم که از همین حالا شروع میکنم. تو شاهد تلاشم باش قول میدم که از پسش بر بیام. من مسئولم. باید انجامش بدم و کسایی که مهمن برام و من مهمم براشونو نا امید نکنم از خودم. میدونم توی این دنیا به این بزرگی من فقط برای تعداد محدودی مهم وجودم و تعداد محدودیم برای من مهمن دلم میخواد انجامش بدم تا کیف کنن. میدونم خوشحال میشن اگه از پسش بر بیام. میخوام خوشحالیشونو ببینم. میخوام خوشحالشون کنم و بهشون نشون بدم چقدر ارزش داره برام وجودشون. 


قبلا گفته بودم یاداوری خاطرات یا اتفاقات تلخ عذاب دهنده است و همیشه دنبال راهی بودم که اون اتفاقات رو فراموش کنم و فکر میکردم چقدر بده این خاصیت مغز یا ذهن ما که خاطراتو  مرور میکنه و به یادمون میاره.

امروز صبح یاد اولین باری افتادم که با استادم کلاس داشتم. اون حسی که داشتم اون موقع انگار ترس بود یه کم و این که نمیدونستم چه چیزی در انتظارم هست. خب قبلا هم گفته بودم که دعوا بود سر اون کلاس و من با پررویی برداشتم اون کلاس رو. اما چقدر گاهی لذت بخش یادآوری یسری اتفاقات. مرورشون انگار حسی که داشتیو برات زنده میکنه. حس خوبشو. با فکر کردن به اون موقع قلبت تند تر میزنه. حالا که گذشته و تو میبینی به واسطه ی اون اتفاق ، برای من استادمو اون کلاس ، این قدر تغییر کرد زندگیتو تازه خیلی چیزهارو یاد گرفتی. حس خوبی دارم امروز. با مرور خاطراتم لابه لای درس خوندنامو کار کردنام. انگار یجور شعف یجور شادی کل وجودمو بگیره. پخش بشه توی کل بدنم و به یادم بیاره که زنده ام و روزهای خوبی رو پشت سر گذاشتم و امید بهم بده که میتونم دوباره تجربه کنم تمام حسهای خوبی که داشتمو. این که آدمهایی باشن که حالا دوسشون دارم. چقدر با فکر کردن و یاداوری اون روزها و حتی همین روزهایی که به خاطر اون روزهای گذشته یادگرفتمو اینجوری میگذرونمشون رو خوشبختم. باید سخت تر کار کنم. باید بیشتر زمان بذارمو ممنون بودنم رو اینجوری نشون بدم. نشون بدم که قدر میدونمو برای لحظه لحظه هایی که سپری کردم ارزش قائلم. دلم میخواد نشون بدم که لیاقتش رو داشتم. لیاقت نشستن توی اون کلاس رو. دلم میخواد واقعا دلم میخواد از استادم یجوری تشکر کنم و راهی به نظرم نمیرسه جز تین که سعی کنم چیزهایی که یادم داده رو مرور کنم و انجامشون بدم. خیلی دوسشون دارم. خیلی خیلی زیاد. و این فقط وقتی مشخص میشه که من این راهی که بهم نشون دادنو ادامه بدم و قدر لحظه هام و چیزهایی که یادگرفتم رو بدونم. نمیدونم چجوری حس خوبمو بهت منتقل کنم تا تو هم این شادی این سرخوشی که به واسطه ی مرور خاطراتم کل وجودم رو گرفته تجربه کنی. فقط باید بهش فکر کنم تا کل بدنم از هیجان و از شادی لبریز بشه. چقدر من ممنونم. نمیدونم ممنون کی فقط ممنونم که سر راه من قرار گرفت. از این که یادم دادن که زندگی بیهوده ای نداشته باشم بینهایت قدر دانم. کاش بتونم یروز جبران کنم و یا این شادی رو که تجربه میکنم منتقل کنم بهشون. این حس خوشبختی و شعف رو. مرور خاطرات خوشم لذت بخشه و من میون کارهام لبخندی از ته دل میزنمو ادامه میدم. و لذت میبرم از زنده بودن و زندگی کردن و این که انگار دیگه هیچ کدوم از خاطرات تلخم هیچ اهمیتی ندارن. و من خوشبخت ترین مائده ی توی دنیام.


خوندن کار عجیبی هست. فرقی نمیکنه به چه زبانی. آدمو غرق خودش میکنه. غرق که میشی دیگه کلمات رو نمیفهمی که داری میخونیشون. انگار حرکت کنی و یه دنیای فوق العاده رو جای دیگه ای تجربه کنی. انگار از جایی که هستی کنده بشی جدا بشی و بری. نمیدونم کجا. انگار کتاب با کتاب فرق کنه چیزی که فقط مختص همون کتاب هست. نمیتونی بگی میری تو دنیای نویسنده. نه دنیای کتاب با دنیای نویسنده اش یکی نیست حتی خود نویسنده هم به نظرم اگه کتابشو بخونه تازه تجربه میکنه اون دنیای مختص اون کتاب رو. و من واقعا لذت میبرم از پرسه زدن توی دنیاهای کتابها. هرکدومش جدا از هم. دلم میخواد زندگیشون کنم.

 

خب من دارم کارامو میکنم تا صبح هم که بیدارم. الان داشتم ماتیلدارو میخوندم. درسته قبلا خوندمش اما انگار همون نسخه فارسی هست. فکر میکردم به زبان دیگه ای که بخونی تمایزی داره اما اینجوری نیست خیلی راحت و منو غرق خودش میکنه. دختر بچه ای که عاشق کتاب خوندن. بچه بودم باهاش همزاد پنداری میکردم اینقدر خنگ بودم نمیکردم برم دنبال اسم کتابایی که نام برده و بخونمشون. به هرحال من این کتابو به خانواده هایی که بچه دارن توصیه میکنم.  من که با این سنم حسابی کیف میکنم میخونم :))))) بشینم پاش یه روزه تمومش میکنم ولی خب کارای دیگه اجازه نمیده و همینطوری وقت کم میارم. 

 

یه کتاب خریدم برای لیسنینگ هست من هنوز قلقشو یاد نگرفتم. یه خورده رو مخمه ولی کتاب خوبی هست. اسمش هست Tactics for Listening . من سطح بیسیکشو خریدم. کاش راه بیفتم توش. اون کتاب گرامر که مال مامانم هست خیلی خوبه اما فکر نکنم الان پیدا بشه وگرنه اونم معرفی میکردم. یه برنامه هم هست به اسم mem rise من وقتی از کارام خسته میشم گاهی باهاش کار میکنم مثل بازی میمونه ولی لغتها رو حفظ میشی. هم فرانسه رو کار میکنم باهاش هم انگلیسی رو. دیگه این که گفتم شاید مثل من کسی بدردش بخوره واسه همین معرفی کردم. بدرد بخورن. این روزا میشه گفت تقریبا نصف برنامم فقط زبان و وقت کم میارم باید تعادلی بین کتاب خوندنو زبان کار کردنم ایجاد کنم. بیشترش برای زبان میره واسه همین کتاب میمونه و زیاد جلو نمیبرمش. فردا میخوام فقط کتاب بخونم و امشب زبانهارو انجام بدم. نمیدونی چه سخته. ولی من هرطوری شده یاد میگیرم و تعادل رو ایجاد میکنم. 

 

برم دیگه این روزا واقعا از خودم راضیم. یه خورده هم اصلا شبیه عید نیست هرچند که هوا شبیه بهارهای هرسال اما کو دل خوش با این درگیری این روزها. همین که کاری داریم تو خونه انجام بدیم من راضیم. من که همیشه تو خونه ام :دی ولی دلم میخواست برم بیرون وقتی هوا دلبر میشه. 

 

فکر کنم کنکورم باز عقب بیفته نه؟ من باید بخونم شاید قبول شدم خدارو چه دیدی. 

فکر کن تو برنامم زدن تست کنکورم هست هنوز بهش نرسیدم این دو روز. خدایا یه کم وقت اضافه میخوام چرا اینقدر زود شب و روز میشه. 


 

 

she travelled all over the world while sitting in her little room in an English village.

 

 


وقتی به مرگ فکر میکنم تازه درک میکنم که زمان چقدر ارزشمنده و نباید با بی توجهی هدرش داد. این که فرصت هارو باید غنیمت شمرد چون ممکن آخرین فرصتت باشه برای زندگی کردن. این که بدونی امشب میمیری برای من حداقل اینجوری نیست که بخوام بیکار بشینم بر عکس دلم میخواد تا ثانیه آخرشو استفاده کنم و روی مرگ رو کم کنم. 

بیا از این فکرها عبور کنیم. فعلا که حالم خوبه به امید این که چیزیم نیست. و من نشستم پای کتابمو کارهام تا انجامشون بدمو یه روز دیگه رو هم به نحو احسن بگذرونم. هرچند که چون دیر خوابیده بودم دیر هم بیدار شدم ولی فرقی نداره امشب هم تا صبح بیدار میمونمو کار میکنم. این که فقط بگی دلت میخواد زندگی کنی کافی نیست. این که هیچکارو نکنی یعنی تو مردی. برای زندگی کردن باید تلاش کرد. باید سخت کار کرد. از لحظه لحظه ها بهره برد. و یک ثانیه رو هم هدر نداد. من فکر میکنم قدر زندگی رو دارم میفهمم. شاید با یه چیز به ظاهر ساده که انگار انگار زنده بودنو به خاطرم آورده. امروز سرفه نکردم اما هنوز کمی احساس درد دارم. شاید یه جنگی درون بدنم برپا باشه خبر ندارم اما تب هم ندارم. شایدم نباید جدیش بگیرم ولی منو فکرش به خودم آورد. فکر این که زندگی چقدر برام ارزش داره و چطور خیلی وقت ها احمقانه به مردن برای رهایی فکر کردم. اگه زنده باشم این روزا و این تجربه هارو فراموش نمیکنم. 

دوباره برگشتم سر این موضوع. بیخیال کلی کار دارم بهتره برم. 


باید بگم برای روز اول بد نیستم ولی هنوز کلی از برنامم مونده با این که تا الان واقعا کار کردم ولی زمان از دستم لیز میخوره و من نمیفهمم چجوری اینقدر سریع ساعت نزدیک شیش هست و منم کلی از کارام مونده. شب باید بیدار بمونم تا ساعت چهار. باید کارامو انجام بدم بعد بخوابم این تصمیم امسالم که هیچ روزی رو ناقص نگذرونم و تمام برنامم رو درست و با حوصله انجام بدم و کار خیلی سختی تا یاد بگیرم ببینم زمانمو چجوری مدیریت کنم یا سرعت خوندنمو بالاتر ببرم. با این حال تا الان خوب کار کردم کاش همیشه اینجوری برناممو بهش پایبند باشم. در ظاهر چیزیم نیستا ولی جزئی که میشی میبینی چقدر باید وقت بزاریو انگار یه روز قد نمیده. از این که سال نو بهانه ای شد تا شرووعی دوباره داشته باشم خوشحالم. این که بتونم کم کاریام رو جبران کنم.

 

فعلا پیش نویس میکنم تا شاید مطلب مهمتری به ذهنم خطور کنه. این پستها شاید برای بقیه بی معنی به نظر بیاد اما برای من موندگار میشه این روزایی که اینجوری میگذرونمشون. 
 

من کم آوردم میخوام بخوابم تا دوازده و بعد دوباره شروع کنم تا بتونم انجامش بدم. اگه الان نمیخونم چون واقعا خسته شدم و خوابم میاد. امیدوارم تا قبل از شروع روز جدید کارامو به نحو احسن انجام و تموم کرده باشم. 

 

 

 


سال نو شد و من امیدوارم. امیدوارم به لحظه های خوب ، به سلامتی و به شادی. به این که تکتکمون خوب می سازیمش که بدون تلاش ما عمرمون ارزششو نداره. امیدوارم سلامتی به کشورم و به تمام جهان زودتر برگرده و بتونیم مثل قبل راحت زندگی کنیم در کنار هم. 

من که میخوام از همین اول سخت بگیرم چون جزو مهمترین سالهای زندگیم هست. بریم که یه سال جدی و پرکار و پراز اتفاقهای خوب رو پشت سر بذاریم و سال دیگه رو با دلی خوش تر جشن بگیریم.  


امشب از اون شبهاست که آدم بی خوابی میگیره. شاید خیلی شبیه سالهای قبل نباشه اما من بی خوابی زده به سرم از این که بهار از راه رسیده و فردا یه شروع دوبارست. کمی هم میترسمو نمیدونم چی قراره به سرمون بیاد با این همه اخبار هولناکی که مدام برامون تکرار میشه آدم استرس میگیره. :(((( کاش سال جدید آرامش بیشتری داشته باشیم. و زندگی کردنمون مفید باشه. کاش بتونم ادم بهتری باشم چه برای خودم و چه برای دیگران. امیدوارم مریضی دست از سرمون برداره و سلامتی باشه. 

خلاصه این که امشب برنامه فردارو شروع میکنم. کتاب جدید اسمش هست نقد تفکر فلسفی غرب ، نوشتهٔ اتین ژیلسون با ترجمهٔ دکتر احمد نشر سمت. راستش منم چیزی بیشتر از عنوانش نمیدونم بریم بخونیم ببینیم جریان از چه قراره. تا سال تحویل و احتمالا تا خود ظهر بیدارم. کلی کارمو باید پیش ببرم. 

 


داشتم کارهایی که قصد دارم و میخوام انجامشون بدم سال جدید  رو مینوشتم که بعدش تاریخ فردارو بزنمو برنامه فروردین ماهمو بنویسم که یهو یاد اولین باری افتادم که تاریخ برام معنی پیدا کرد. قشنگ یادم سر کلاس نشسته بودم کلاس اول بودم که معلم طبق عادت همیشه اش تاریخ رو گوشه ی تخته یادداشت کرد. من تا اون موقع هیچ درکی از زمان و روز و سال و این چیزها نداشتم انگار. هیچی. دنیای من بدون تاریخ معنا داشت. جدا از هر زمانو محاسبه ای. یه حس آزادی داشت. حس این که هیچ محدودیتی انگار تا قبلش نبود. اینارو الان دارم میگم و اون موقع فقط حسش کردم که بهم گفتن سال هفتادو هشت یا هفتادو نه بود دقیق یادم نیست ولی یادمه که چجوری انگار یهو دنیام بسته شد زمان و مکان بهش اضافه شد و هرسال دیگه سالی که اغاز میشد رو دنبال میکردم برام مهم شده بود. این که عمری هست که میگذره و من اینجوری با این موقعیت زمانی بزرگ میشم. الان که فکر میکنم میبینم چقدر دلم میخواد دوباره اون حس آزادی رو تجربه کنم. مثل رهایی بود این که هیچ زمانی برام معنا نداشت مفهوم گذشت زمان و بزرگ شدنی نبود یه حس نمیدونم چجوری بگم. ولی درکل ما انگار به زمان وابسته میشیم از یه جایی به بعد. انگار تازه میفهمیم تو این دنیا زنده ایم. حاضریم. و اگر نبود شاید خیلی بی معنی میشد زندگی کردن. ولی حسش برای بچه ای به اون سال فوق العاده بود. لحظه ای که یاداوری شد برام یک آن تجربه اش کردم انگار دوباره. حسش تازه شد. شاید تمام حرفام عجیب باشه اما همه تلاشمو کردم تا چیزی که توی ذهنم هست رو بگم. نمیدونم کسی دیگه هم اینو تجربه کرده یا نه .

خلاصه که نشستم فکر کردم دلم میخواد امسال چه کارهایی انجام بدم و میخوام که تا سال دیگه به چه چیزهایی برسم. باید جدا تنبلی رو بذارم کنار چه حالم خوب باشه چه بد اینقدر کار هست که مطمئن نیستم بتونم در یک روز انجامشون بدم. ولی به نظرم میارزه چون نتیجه ی خوبی داره و برام رقم میزنه. از همین فردا هم شروع میشه تعطیلی نداریم ما امسال. امیدوارم برای تو هم سال خوبی باشه. و کاش هرچی مریضی بود نابود میشد. :((( و نگرانی ها هم کم.


هوا آفتابی بود اما یهو ابرهای سیاه کل آسمونو گرفتنو هوا سرد شد و بادو بارونی هست که میاد. منم پنجره رو بازکردمو خودمو گوله کردم زیر پتو تا گرم شمو کتابمو بخونم. نصفشو خوندمو نصفش مونده. چقد. خوب در مورد دوستی حرف میزنه چیزایی که من تا حالا بهشون فکر نکرده بودم یا دقتی نداشتم . و خیلی نثر به ظاهر ساده ای داشت و قابل فهم بود اما محتوا داشت واقعا و جای فکر روی حرفهایی که زده بود. 

این کتاب هم تموم شد و من خوشحالم که خوندمش. واقعا نیاز داشتم یه استپی بدم به خودم تا بتونم دوباره شروع کنم منظورم این کتابی که خوندم درسته از یکی از نویسنده ها و فلاسفه هست اما اونجوری نیست که کسی بررسی کرده باشه کاری که کرده رو. امیدوارم منظورمو درست فهمونده باشم این که تو خوده اثر رو بخونی خب برای من لذت بخش تره ولی بازهم در مرحله بعد به اونها هم علاقه دارم که یجورایی تاریخ فلسفه هستند.

 

الان میرم حموم بعدش میام کتاب ماتیلدارو شروع میکنم و زبان در کنارش  . خب کتاب هم برای تقویت زبان هست وگرنه من اصلا خیلی وقت هست که دوتا کتاب رو همزمان نمیخونم اینم چون این کتاب رو تموم کردم زود شروع میکنم و ادامه شو از فردا شب یک ساعت قبل خواب وقت میذارم که تداخلی با برنامه ام نداشته باشه و هم اینکه حتما انجام بشه و ذوقمم برای اینه که میتونم بخونم و بهتر بشم به مرور چون ساده است و به هرحال هر کسی از یه جایی شروع میکنه و من هم عاشق خوندن کتابم و اگه این کتاب برای سن من نیست به خاطر سطح زبانم هست نه این که من هنوز علاقه مند باشم. خب بچه بودم چرا ولی دلم میخواست همون موقع میخوندمشون و زبانم خوب میشد به هرحال کاری ازم برنمیاد جز شروع کردن. 

باورم نمیشه سال ۹۹ شروع میشه فردا  . احساس میکنم هنوز آمادخ نیستم اما سال مهمی برام  خیلی مهم کاش برای همگی خوب باشه و این اتفاقهای بد متوقف بشن . 

 

کتاب در باب دوستی ، میشل دومنتنی ، لاله قدکپور ، نشر گمان

 

برای پی افکندن تنها یک دوستی مانند این ، چندان چیز باید کنار هم جور شوند که شاید دو یا سه قرن یک بار هم کسی را بخت آن پیش نیاید. 

 

دوستی جان مان را فرا میگیرد و گرم میکند ، نه کم و نه بیش، بل آهسته و پیوسته. همه نرمی و همواری ، که هیچ نمیگزد و نمیخراشد. افزون بر این عشق چیزی نیست جز میلی بی مهار که مارا پی آنچه از ما می گریزد می کشاند  .

چرا که او او بود ، چرا که من من بودم.

 

نا شناخته نیرویی بود وصف ناپذیر و سرنوشت ساز که عقد این دوستی را بست . پیش از آنکه یکدیگر را ببینیم ، همدیگر را می جستیم ، و آنچه هر یک درباره ی دیگری می شنیدیم بر ذهن‌ ما اثری داشت که از درک فهم آن گزارش ها در میگذشت. مگر آسمان چنان خواسته بود که ما ، هریک همین که نام آن دیگری را شناختیم ، گویی در اغوش هم افتادیم. 

 

​​​​​​​


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حجاب و عفاف Lily Ehya Danesh Charles Haniyeh Salehi Personal Weblog سانیا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. حقیقت جو وبلاگ سیب های سرخ Angela .:: یـــازْدَهُ یـــازْدَهْ دَقِـیــقِهْ ::.